Share This Article
حضار محترم! در ديداري که يکي از دولتمردان سوئد از جمهوري فدرال آلمان به عمل آورد، به نظارة فضا و مکان ميرا و گذرايي پرداخت که ما از آن آمدهايم و در آن زندگي ميکنيم. اين پهنه چندان بکر و دست نخورده و يا چندان بدون آلودگي نيست و هرگز به آرامش و سکون دست نيافته است. اين سرزمين خواستني کنارة رود راين که مردمي دوست داشتني در آن زندگي ميکنند، حاکمان بسياري داشته، همينطور جنگهاي بيشماري به خود ديده، جنگهاي استعماري ، ملي، منطقهاي، محلي، مذهبي و جنگهاي جهاني. در اينجا هميشه اکثريتي عليه اقليتي شورانده ميشدند؛ کساني را از خانه و کاشانة خود ميراندند و هميشه راندهشدگاني از جايي ميآمدند و در اين سرزمين مستقر ميشدند و بعد آنان، ديگران را به جايي ديگر ميراندند و بسيار بديهي به نظر ميآمد که در اين سرزمين به آلماني سخن بگويند، شخص مجبور ميشد اين را، چه از درون و چه از برون، به نمايش بگذارد. اين کار را کساني ميکردند که برايشان يک dطيف بسنده نبوده و در پي يک t خشن بودند تا بتوانند آلماني را به جاي teutsche,deutsche يعني با آهنگي کوبندهتر ادا کنند.
سر راه کساني که از فضاي فاني گذشته به زمان و مکان ميراي عصر حاضر پا ميگذارند، خشونت ، نابودي، درد و رنج و سوةتفاهمات فراواني قرار دارد. حکمرانان گذشته خرابي و دربهدري و ويراني به بار آوردند، آنان اختلاط شرق و غرب را که پس از ساليان بسيار بسيار دراز تاريخي انتظارش ميرفت تحقق نبخشيدند، صبر و آرامش به ارمغان نياوردند. زيرا امکان به وجود آمدن چنين موقعيتي را ندادند چرا که به زعم آنان يکي خيلي غربي است، ديگري نه چندان غربي، يکي خيلي مادي است، ديگري نه چندان مادي . مانند گذشته بين کساني که خود را آلماني ناب به شمار ميآورند، بي اعتمادي وجود دارد؛ انگار که ترکيب غربي و آلماني براي ملتي که در اين ميان قداستش را از دست داده، تنها فريبي بيش نبوده است. امري که بايد واضح بوده باشد: اگر اين کشور چيزي شبيه قلب ميداشت محل آن بايد در جايي ميبود که اکنون رود راين جريان دارد، خوب، راه دوري را در کشور آلمان فدرال پشت سر گذاشتيم.
در جواني هم در مدرسه ميشنيدم که به عنوان شعار ورزشي ميگفتند که جنگ پدر تمام چيزهاست، و در همان زمان، در مدرسه و کليسا ميشنيدم که صلحطلبان و مسالمتجويان يعني مخالفان زور و خشونت، انگار صاحب کشوري هستنند که تنها با ميثاق پايدار مانده است. شخص تا واپسين لحظة زندگي از اين ضد و نقيض کشنده نخواهد آسود که چرا به يکي بهشت و زمين را، اما به ديگران تنها بهشت را حوالت ميدهند و اين در شرايطي است که کليسا تا همين الساعه حاکميت را قبول و تأييد کرده ، به آن دست يافته و آن را اعمال ميکند.
راهي که من تا به اينجا طي کردهام، بسي طولاني بوده است. راهي که ميليونها تن از جنگ بازگشته که ديگر هيچ چيز مهمي در بساط نداشتند جز دستهايشان در جيبهاي خالي و تنها فرقشان با يکديگر اين بود که کساني شور و شوق نوشتن داشتند و ميخواستند بنويسند. نوشتن مرا تا بدين جا کشانده است. اجازه فرماييد اين حقيقت را ذکر کنم که هنوز هم که در اين جا ايستادهام باورم نميشود . زيرا هنگامي که به عنوان مردي جوان به گذشته رجوع ميکنم، پس از تبعيد شدنهاي بسيار و سردرگميهاي طولاني به وطني بازگشتم که خود تبعيدي بود، نه تنها از چنگ مرگ بلکه از اشتياق مردن نيز گريخته بودم، آزاد و زنده وبازمانده- من متولد 1917 هستم – و صلح کلمهاي بيش نبود که نه به خاطرکسي خطور ميکرد و نه آن وضعيت لازم وجود داشت. جمهوري لغتي بيگانه نبود بلکه فقط خاطرهاي شکسته بسته بود. من در اينجا بايد از خيليها تشکر کنم، مؤلفين و نويسندگان خارجي که به ناجي ما تبديل شدند، بدين نحو که بيگانگي و بيگانه را از گوشة انزوا رهانيدند، بيگانگي و بيگانه شدني که بنابر ويژگياش به گوشهگيري و انزوا کشانيده شده بود. آنچه باقي ماند تسخير اين انزوا به وسيله زبان بود، گرد و غبار زيادي جلوي در انباشته شده بود. اما دست يازيدن به چنين کاري چقدر دشوار و درک ضرورت آن چقدر مشکل بود.
مايلم از کساني نيز با سپاس ياد کنم که از طريق دوستان آلماني و منتقدان آلماني به ما کمکهای فراواني نمودند و به ما شجاعت لازم را دادند. همينطور سپاس از کوششهاي بسياري که در جهت دلسرد کردن و نوميد ساختن ما انجام گرفت. زيرا بسياري کارها بدون جنگ صورت ميگيرد، اما به نظر ميرسد که هيچ کاري بدون مقاومت انجامپذير نخواهد بود.
اين بيست و هفت سال (پس از جنگ جهاني دوم و سقوط فاشيسم) مانند يک راهپيمايي طولاني بود، نه تنها براي من نويسنده، بلکه براي شهرونداني که از ميان جنگل انبوهي از انگشتاني که به سويشان نشانه رفته و آنان را تهديد ميکرد چنين بود، تهديدي با ابعادي واقعي و توأم با قلب حقايق- جنگهايي که به شکست انجاميده بودند ظفرمند قلمداد ميکردند- حتي برخي از اين انگشتان آمادة شليک بودن و عامل تهديد و ارعاب را بالقوه و گاه بالفعل در خود داشتند.
با دلهره و اضطراب به پيشينيان خود مينگرم که در اين وضع واقعاَ لعنتي، ديگر نميبايستي آلماني باشند. نلي ساکس1 که از طريق سلما لاگرلف2 نجات يافته بود و تنها ذرهاي با مرگ فاصله داشت. توماس مان3 که از آلمان تبعيد شد و تابعيت آلماني را از او گرفتند. هرمان هسه4 که در حقيقت از روي اصولي شخصي از آلمان مهاجرت کرد و هنگامي که در اينجا به افتخار نايل شد، ديگر مدتها بود که تبعة آلمان نبود. پنج سال پيش از تولد من، يعني در شصت سال پيش گرهارت هاپتمن5 آخرين فرد آلماني بود که در اينجا ايستاد و به افتخار اين جايزه ادبي نايل آمد و در وطنش آلمان مرد. آخرين سالهاي زندگياش را در آلماني گذراند که با وجود سوء تفاهمات بسيار، به آن آلمان تعلقي نداشت. من نه اينکه بنابر اصولي يک آلماني باشم و نه آن که بنابر اصولي نباشم، من يک آلمانيم زيرا تنها شناسنامه معتبري که لازم نيست کسي آن را صادر و يا تمديد کند، زباني است که با آن مينويسم. به اين معنا ، به عنوان يک آلماني از اين افتخار بزرگ خرسندم ، با سپاس از آکادمي سوئد که اين افتخار را نصيب من کرد، افتخاري که نه تنها به شخص من، بلکه به زباني که من خواستهاي خود را توسط آن بيان ميدارم و به کشوري که من شهروند آنم تعلق دارد.
*اين سخنراني در ضيافتي که پس ازاهداي جايزه نوبل در 10 دسامبر 1972 در شهر استکهلم برگزار گرديد ايراد شده است. از آنجا که عنواني نداشت مترجم عنوان بالا را برگزيده است.
پی نوشت:
1 – Nelly Sachs ( 1970- 1891) ، شاعره آلماني الاصل که در زمان نازيها از آلمان فرار کرد و تابعيت سوئد را پذيرفت و برنده جايزه ادبي نوبل سال 1966 .
2 – Selma Legerlof ( 1940- 1858 ) ، بانوي نويسنده سوئدي.
3 – Thomas Mann ( 1955- 1875) ، رمان نويس مشهور آلماني و برنده جايزه ادبي نوبل سال 1929 که در سال 1940 تابعيت امريکا را پذيرفت.
4 – Hermann Hesse( 1962- 1877) ، نويسنده نامدار آلماني الاصل و برنده جايزه ادبي نوبل 1946 که تابعيت سوييس را پديرفت.
5 – Gerhart Hauptmann ( 1946 – 1862) ، نمايشنامه نويس و شاعر آلماني و برنده جايزه ادبي نوبل 1912 .
1 Comment
رضی
لطفا سخنرانی مارک رو هم بذارین.