Share This Article
(1)
هنر، آرزوي مبهمي است که همهی اشياهی دارند. کلمات سرگشته مشتاقند به شعر وارد شوند، مناظر بينوا، خود را در تصاوير کامل ميکنند. بيماران در آن زيبا ميشوند. چنين ميشود: هنرمند اشيايي را که براي عرضه کردن برميگزيند، از ميان بسياري روابط قرارداديشان از سر اتفاق بيرون ميکشد. آنها را گرد هم ميآورد و اشياهی منزوي را در آمد و شدي ناب و ساده مينهد. همين که به شيئي عشق بورزد، اقرارهاي آرام بسياري در پرتو آن ميآورد و آن را به همراه صدها نگفته و چيز پنهان، مأنوس ميکند . اما جوانهی احساسهاي ظريف و خصوصياش، تنها از پس شيئ خرد و فشرده بيرون ميزنند و او را وا ميدارند ، دستاويزي نو در کنار آن[ دستاويز] ظريف بياورد و در پس[ دومي] ، سومي و چهارمي، حصاري بر پا کند که زندگي در پشت آن موج زند. در اين حال او به ندرت خود را خويشاوند اشياهی حس ميکند ، اشيايي که رفتهرفته توجيه خود او ميشوند. اين اشياهی هماهنگيهايي، حتي ناشناخته براي خود هنرمند، را با استحکام کنارهم مينهند. آنها سخت به هم شبيهاند. طرحهاي مبهمشان…
(2)
هنر اشتياق مبهمي است که همهی اشياهی دارند. آنها ميخواهند تصويرگر رازهاي نهفتهی ما باشند و از سر شوق، مفهوم پلاسيدهی خود را وامينهند. تا بار يکي از اشتياقهاي سترگ ما را بکشند. اصرار دارند ، به حواس پريشان ما راه يابند، و تشنهی اين هستند که دستاويزي براي احساسهاي ما باشند. از قانونمنديها ميگريزند. ميخواهند هماني باشند که ما ميپنداريم. سپاسگذار و آماده به خدمت. خواهان پذيرش نامهاي تازهاي هستند که هنرمند به آنها ميبخشد، همچون کودکاني که اصرار ميکنند آنها را با خود به سفر ببريم؛ قدر مسلم، آنها [ در اين سفر] همه چيز را به تمامي در نخواهند يافت، اما هزاران احساس پراکنده و تصادفي به سادگي و زيبايي بر چهرهشان نقش ميبندد. همينطور، اشياهی ميخواهند هنگامي که براي توجيه اثري برگزيده ميشوند، از خواستههاي هنرمند فرا باشند. آنها، مبهم، اما هالهی جان اويند، همچون چهرههاي بسياري که جان او را به آواز ميخوانند. آرزوي اشياهی اين است که زبان هنرمند باشند و اين بانگي است که هنرمند آن را ميشنود. هم او بايستي آنها را از چنبرهی روابط سخت ملالآور و بيمعني قراردادي به هماهنگيهاي سترگ سرشت خود برکشد.
(آثار هنري)
بسا هميشه چنين بوده. شايد هميشه غربت بيکراني ميان هر دوره و هنر سترگ برخاسته از آن، وجود داشته است. شايد آثار هنري همواره چون امروز تنها بودهاند و شايد آوازه به راستي هرگز چيزي جز دستمايهی همهی آن سوهیتفاهمهايي نبوده که پيرامون يک نام جديد چنبره ميزنند. هيچ دليلي وجود ندارد که باور کنيم زماني اساساَ قضيه به شکل ديگري بوده است. زيرا آنچه آثار هنري را از ساير اشياهی مجزا ميسازد، وامدار بودن همهی آنها به آينده است و اينکه جملگي چيزهايي هستند که هنوز دورهی آن فرا نرسيده است. آيندهی آبشخور آنها بس دور است. اينان مربوط به آخرين قرني هستند که روزگاري دايرهی وسيع همهی راهها و پيشرفتها در آن فرو بسته ميشود، همگي ، اشياهی کمال يافته و همعصر خداوندگاري هستند که آدميان از ازل سرگرم شرح و پرداختش بودهاند و تا دير زماني نيز قادر به تکميل کار خويش نخواهند بود. اما اگر با اين همه، چنين باشد که آثار سترگ هنري دورآنهاي گذشته، در بطن خيزشها و غوغاي دوران خويش شکل گرفته باشند، شايد بتوان قضيه را چنين توصيف کرد که آن آينده واپسين و شگفتانگيز خاستگاه همهی آثار هنري ، به آن روزهاي بس دوري ( که ما از آنها دانش بسيار اندکي داريم) نزديکتر از امروز بوده است.
فردا نيز بخشي از فراخناي بيکران و ناشناختهاي بوده است، فردايي در پس گورها و شمايل خداياني که سنگچينهاي مرزي قلمرو کاميابيهاي عميق بودهاند. رفتهرفته اين آينده خود را از آدميان دورتر ساخت. ايمان و خرافه را به دوردستهاي بس دور راند، عشق و ترديد را به ماوراهی ستارگان و به قعر آسمآنها افکند. عاقبت فانوسهاي ما پر فروغ و دورانديش ميشوند. ابزارهاي ما از فرداها و پسفرداها ميروند و ما با ابزارهاي اکتشافي خويش فراز آمدن قرنهاي آينده را دردست ميگيريم و آينده را به اکنوني نياغازيده مبدل ميسازيم. دانش، چون راهي فراخ و بيپايان مينمايد، پيشرفتهاي دشوار و ملالانگيز آدميان- چه در حيطهی فردي و چه جمعي- سده هاي آتي را از نوعي وظيفه و کار پايانناپذير ميآکند.
و خاستگاه آثار هنري فراتر، فراتر از اين همه است. همان آثار به ندرت مسکوت و بردباري که بس بيگآنهاند، در ميان اشياهی مصرفي روزمره، در ميان آدميان پرمشغله، در ميان حيوانات اهلي و کودکان بازيگوش.
مد و مه / 30 مرداد1393