Share This Article
ويل دورانت
من هيچ نويسندهاي را همانند ارنست همينگوي نميشناسم که در او زندگي و ادبيات بدينگونه تنگاتنگ با هم عجين شده و درهم گره خورده باشد. در «برفهاي کليمانجارو» زني به شوهرش ميگويد: «تو کاملترين مردي هستي که من تا حالا شناختهام.»(1) کسي- شايد به خود همينگوي- چنين حرفي زده بود و اين سخن هرگز از خاطرش زدوده نشد. او ميخواست نويسنده شود؛ اما از اينکه نويسندهاي دمدمي مزاج و بي اصالت باشد، در درون خويش شرم داشت. او در اين انديشه بود که نويسندگي را با رفتار و کردار پيوند زند و تفکر را با عمل مردانه و سخن مردان واقعي زندگي بخشد. صدها حادثه را از سر گذرانده بود، قهرمان دو جنگ جهاني و شکارچي پيروز کوسه ماهي و شير بود و پرقدرتترين قصههاي زمان خود را نوشت.
او در يکي از نواحي ساکت و آرام اطراف شيکاگو «اوک پارک(2)، ايلينويز(3)» به سال 1899 متولد شد. پدرش پزشکي کم و بيش موفق بود که انس و الفت زندگي در هواي آزاد و ورزش را به او آموخت. مادرش به شدت مذهبي بار آمده بود و همين او را به سوي رهبري و تکنوازي گروه کر کليسا سوق داد. بر خلاف نظريات فرويد، ارنست پدرش را بسيار بيشتر از مادرش دوست ميداشت و جنگل و جويبار را سهلتر از سرودهاي مذهبي و عبادت پذيرا ميشد. در سالروز تولد دوازده سالگي، پدربزرگش تفنگي به او هديه داد؛ بزودي با پدر- که «تيرانداز برجستهاي»(4) بود- به رقابت برخاست. ماهيگيري، قايقراني، اسکي و مشتزني را آموخت. آرمانش آميزهاي بود از ويليام شکسپير و جان. ال. سوليوان(5). در طول زندگي اش، مشتزنان بسياري را به مبارزه طلبيد و به ندرت مواردي پيش ميآمد که نتواند رقيب را شکست دهد. هنگامي که در يک مسابقة ماهيگيري در بيميني(6) «1935» برنده شد، رقباي شکست خورده را با اين پيشنهاد خشنود کرد: هر کس بتواند در مسابقة مشتزني، چهار دور در مقابل من ايستادگي کند، دويست دلار دريافت خواهد کرد. عدهاي پذيرفتند، اما هيچيک نتوانستند مقاومت کنند(7).
ارنست مدرسه رفتن را دوست نداشت؛ اما توانست دبيرستان «اوک پارک» را- ظاهراً به سهولت – به پايان برساند، چرا که در خواندن درس لاتين با مشکلي مواجه نشد. او مينويسد: «سيسرو(8) طبل تو خالي است. من ميتوانم با دست هاي بسته، چيزهاي بهتري بنويسم.»(9) من او شکوفا شد؛ به نوشتن داستانهاي کوتاه براي مجلة دبيرستان دست زد. به مطالعة آثار رينگ لاردنر(10) پرداخت و از جملههاي کوتاه و زبان کارگري او خوشاش آمد. در اکتبر 1917، با شغل خبرنگار تازه کار در روزنامة استار(11) کانزانس سيتي مشغول به کار شد. اين نشرية درجه يک، به کارکنان خود کتاب راهنمايي ميداد که در آن توصيه شده بود: «جملات کوتاه… پاراگرافهاي موجز و فشرده… قاطع و صريح باشيد، منفي بافي نکنيد.»(12) و بدينگونه بود که سبک همينگوي شکل گرفت.
روزنامهنگاري، براي ترکيب نوشتن و عمل کردن، با ذوق او جور در ميآمد؛ ليکن او شور و شوق حيطة گستردهتري را در سر ميپروراند. نقصي در چشم چپش، موجب عدم صلاحيت او براي خدمت در ارتش شد. ولي در صليب سرخ آمريکا «آوريل1918 » نامنويسي کرد و با سمت رانندة آمبولانس -نخست در جبهة فرانسه، سپس در جبهة ايتاليا- در جنگ جهاني اول به خدمت پرداخت. او، که ترس را ميشناخت و به آن اذعان داشت، طعم خطر را هم چشيد. در هشتم ژوئيه -دو هفته پيش از آنکه پا به نوزده سالگي بگذارد- در«فوسالتا»(13) هنگامي که ميخواست مجروحي را با عبور از زير رگبار گلولههاي اطريشيها به پناهگاه امني برساند، باگلولة خمپاره که صدها تکه فولاد در پاهايش بهجا گذاشت، به شدت مجروح شد. بيست و هشت تکه فولاد از پاهايش در آوردند؛ حدود دويست تکه را در بيمارستان ميلان خارج کردند-که برخي از آنها را خودش با چاقوي جيبي بيرون کشيد- و مقداري هم تا آخر عمرش، همانجا باقي ماند.
اين بخشي از زندگي او بود که به «وداع با اسلحه» حيات بخشيد. بخش ديگر، اگنس فون کورووسکي(14)- پرستارش در ميلان- بود. همينگوي طبيعتاً عاشق او شد؛ چرا که مردان بيشتر به دام ظرافت ميافتند تا زيبايي. و دخترک به او قوت قلب داد تا دوران نقاهتش را به خوبي سپري کند و به پيشنهاد ازدواج برسد. هنگامي که توانست به تدريج راه برود، به جبهة ايتاليا بازگشت؛ ولي در آنجا يرقان گرفت و دوباره به بيمارستان ميلان بازگردانده شد. جنگ در ماه نوامبر به پايان رسيد و همينگوي در ژانوية 1919، با کشتي از «ژنو» به نيويورک رهسپار شد.
همچون يک قهرمان مورد استقبال خانواده و اهالي «اوک پارک» قرار گرفت؛ ولي بهزودي دلش هواي ايتاليا -يا اگنس- را کرد. گفت: «ما در اينجا زندگي ناقصي داريم، ايتالياييها زندگي کاملي دارند.»(15) وقتي پيام اگنس را که گفته بود به مرد ديگري دلباخته است، دريافت کرد، براي فراموشي و تسلاي دل خود، به دختران آمريکايي روي آورد، بهطوري که مادرش به فغان آمد که: او روح خود را به شيطان فروخته است. هنگامي که ارنست «در سوم سپتامبر1921» با اليزابت هادلي ريچاردسن- دختري از اهالي سنت لوئيس- ازدواج کرد، مادرش بسيار خشنود شد. هادلي بيست و نه ساله بود و ارنست بيست و دو ساله؛ اما دخترک در آمدي معادل 2500 دلار در سال داشت. (16) «پدر اليزابت خودکشي کرده بود؛ پدر ارنست هم در 1928 با گلولهاي به زندگي خويش پايان داد و ارنست…»
در دسامبر1921، با شغل خبرنگار روزنامة «استار» تورنتو همراه همسر نوعروساش عازم فرانسه شد. در پاريس، به شدت به کار پرداخت و تلاش کرد تا غير از گزارشهاي روزمره، چند شاهکار جاودان به وجود آورد. با معرفينامهاي که از شروود آندرسن در دست داشت، با گرترود استاين(17)، جان دوس پاسوس(18)، اسکات فيتز جرالد و جيمزجويس دوست شد. گرترود، اين نويسندگان و شاعران و معاصران آنان را «نسل سر گشته» لقب داد، نسلي که خدايان و آرمانهايش را پس از افشاي ماهيت انسان در جنگ جهاني اول، از دست داده بود و اکنون انتقام را در هجو، تسلاي خاطر را در سکس و فراموشي را در ميگساري جست و جو ميکرد. «ازرا پاوند»، «فورد مادوکس فورد»(19) و اسکات فتيز جرالد به اين تازه وارد دست ياري دادند. پاوند او را «بزرگترين نثر نويس جهان»(20) لقب داد. فيتز جرالد در سال 1924 به انتشارات «اسکريبنر»(21) نوشت: «ميخواهم دربارة نويسندة جواني به نام ارنست همينگوي، که در پاريس زندگي ميکند…و آيندة درخشاني دارد با شما سخن بگويم. من با ديدة احترام به او مينگرم. او واقعاً چيزي است.»(22) «هوراس ليورايت» فرصت را مغتنم شمرد و مجموعهاي از داستان هاي اولية همينگوي را با عنوان «در زمان ما»(23) «1925» منتشر کرد. کتاب به فروش نرفت. هنگامي که ليورايت از پذيرش دومين مجموعه داستانهاي او -«سيلابهاي بهار»(24)- سر باز زد، ماکس پرکينز، ويراستاري آگاه و نيکوکار در موسسة اسکريبنر، کتاب را با اين اميد پذيرفت که بنگاه انتشاراتي او، بخت چاپ نخستين رماني را که نويسنده روي آن کار ميکرد، به دست خواهد آورد. بدينگونه بود که ارتباطي مادامالعمر، بين موسسة انتشاراتي اسکريبنر و همينگوي آغاز شد.
«سيلابهاي بهار» (1926) عموماً همچون هجونامهاي بيمزه و بيمحتوا، به سبک شروود آندرسن، به ديدة تحقير نگريسته شده است. ولي بعد، هنگامي که «خورشيد همچنان ميدمد» (25) در همان سال منتشر شد، پيشبيني پرکينز درست از آب درآمد. منتقدان پذيرفتند که رمان نويسي جديد، با مهارتي بديع در نگارش گفتوگوهاي شخصيتهاي داستان و روايت سريع، ظهور کرده است. کتاب خيلي خوب تنظيم نشده بود: به شکل طرحي -که در طول دويست صفحه از کتاب ادامه مييافت- از زندگي، عشق و ميگساري در يک مهاجرنشين خارجي در پاريس آغاز ميشد؛ سپس به سوي کوهپايههاي «پيرنه» ميرفت تا از يک جشن گاوبازي در پامپلونا(26) روايتي مستقيم به دست دهد. دو بخش کتاب، کل يکپارچه و همخواني را تشکيل نميداد. افراد مهاجرنشين، در شخصيتهاي کتاب، خود را باز ميشناختند: «ليدي داف توايسدن» به «ليدي برت اشلي» مبدل شده بود و «پت گاتري» به «مايک کمپبل»، «هارولد لوئب» نام جديد «رابرت کوهن» را به خود گرفته بود و نام «هارولد استيرنز» به هارولد استون تغيير داده شده بود.
ليدي داف، گاتري و لوئب همراه ارنست و هارولد در جشن گاو بازي در سال 1926 شرکت کرده بودند؛ اين سومين ديدار همينگوي از پامپلونا بود و از شور و شوق او نسبت به گاو بازان و هنر ايشان، حکايت داشت.
اين کتاب در اروپا با عنوان «جشن»(27) چاپ شد. عنوان چاپ آمريکايي آن از نخستين فصل کتاب وعظ(28) گرفته شده بود:
«…نسلي ميرود و نسلي ميآيد، اما زمين تا به ابد پايدار است.
خورشيد همچنان ميدمد و خورشيد غروب ميکند و به همان جايي که طلوع کرده بود ميشتابد…
همهچيز به همانگونه که بوده است، خواهد بود… و در زير خورشيد هيچچيز تازهاي نيست…
من تمامي آنچه را که در زير خورشيد انجام شده است، ديدهام؛ و هان، همه بيهودگي و آزردگي روان است.»
بدين ترتيب اين نخستين موفقيت همينگوي در مقام نويسندگي، نه فقط استادي او را در روايت صريح و روشن و استعدادش را در نوشتن گفتوگوهاي سريع و برق آسا، بلکه فلسفة بدبينانة او را نيز معلوم ميداشت.(29)
من از سومين مجموعه داستانهاي کوتاه او- «مردان بدون زنان»(30) «1927»- که آن را نخوانده ام، در ميگذرم. اين عنوان نيز نشانگر خصلت اوست: در کتابهاي همينگوي، زنان مکمل مردانند، مردان مکمل حوادث، و حوادث مکمل فلسفه. او به تمامي مرد بود. همنشيني با مردان را ترجيح ميداد و زنان را فقط به ديدة معشوقه، پرستار و ماية آرامش مينگريست.
در سال 1926 متوجه دلبستگي «پائولين پفايفر»- دختري از ارکانزانس که عمويي ثروتمند داشت- شد و ازآن استقبال کرد. هادلي که مظهر وفاداري، هنر و شکيبايي بود، او را ترک گفت. پسرشان -جان- را با خود برد و در 27 ژانويه 1927 طلاق گرفت. ارنست در 10 ماه مه، با «پائولين» ازدواج کرد، اورا به هاوانا، کانزاس سيتي «که در آنجا پسرش، پاتريک، را به دنيا آورد» و شرايدن در ايالت وايومينگ برد. آنجا، در سپتامبر 1928، نخستين نسخة وداع با اسلحه را به پايان رساند و «اسکريبنر» دوازده ماه بعد کتاب را منتشر کرد.
عنوان کتاب را از شعري گرفته بود که در آن « جرج پيل»(31)، درام نويسي که به سبک دوره اليزابت مينوشت، مبارز پيري را تصوير کرده بود که جنگ را وا مينهد وبه عبادت روي ميآورد(32). اما اين امر با رمان همينگوي، که در آن رانندة جوان آمبولانس، جنگ را کنار ميگذارد و به عشق روي ميآورد، چندان سازگار نبود. همينگوي کتاب اين را چنين توصيف کرد:
«قصة دراز عشقبازيهاي من در آنسوي آلپ، از تمامي جنگ در ايتاليا گرفته تا رختخواب.» در اينجا نيز کتاب از دو داستان پشت سر هم تشکيل ميشد. نخستين داستان، عقب نشيني ارتش ايتاليا را از گريتسيا، پس از شکست از اطريشيها در کاپورتو، به سال 1917، به شکلي کلاسيک توصيف ميکرد. اين توصيف پنجاه صفحهاي، بهترين کار همينگوي است: روايتي است بهراستي کامل از ناتواني، هرج و مرج، ترس، رنج و شجاعت؛ بي آنکه به عاطفه توسل جويد، صرفاً بياني است بيطرفانه و تقريباً گونهاي برداشت شخصي از حوادث کوچکي که در کل، صحنة حرکت دوگانهاي را شکل ميدهد. سپس رمان- در اين گيرودار- جنگ را ترک ميگويد؛ رانندة آمبولانس امريکايي، که به شدت زخمي شده، به عشق يک پرستار انگليسي گرفتار ميشود، او را آبستن ميکند و با او از ايتاليا به سوئيس ميگريزد. لحن داستان از شدت و خشونت کلاسيک به احساسات رمانتيک تغيير مييابد؛ گفتوگوهاي عشاق، شاعرانه و دلپذير است؛ رنج تولد نخستين کودک با ظرافت توصيف شده است، واين ماجراي عاشقانه و کتاب، به ناگاه، با مرگ کودک و -سپس- مادر به پايان ميرسد. «صلح و آرامش جداگانه»، دستاويزي که ستوان «هنري» و کاترين بارکلي با آن به جنگ پشت ميکنند «همان روسها در برست ليتوفسک(33) در1917» بيانگر طغيان همينگوي عليه تمدن غرب و قربانيان دورهاي آن است. او اکنون در انديشة ترک ايالات متحده و اورپا، و زندگي در کوبا يا افريقا بود. امريکا با استقبالي پرشور از اين کتاب او را شرمسار کرد؛ توهيني را که در کتاب به شرف سربازي شده بود، بخشيد؛ از روي آن فيلمي تهيه کرد و اين امکان را براي نويسندة آن فراهم آورد تا به مادر بيوهاش مدد معاشي برساند.
در آوريل 1929 با «پائولين» به فرانسه بازگشت و در سپتامبر همان سال او را به جشن گاوبازي ديگري در«پامپلونا» برد. در مادريد با سيدني فرانکلين- گاو باز يهودي روسي الاصل اهل بروکلين- آشنا شد. روابط دوستانة آنان، دلبستگي او را به گاوبازي برانگيخت؛ پي در پي از«پامپلونا» ديدن کرد و آنقدر با قواعد، آئينها و تراژديهاي مراسم گاوبازي آشنا شد که در سال 1932 به خود اجازه داد تا به نوشتن ماجراي شورانگيز مرگ در بعد ازظهر(34) «1932» دست بزند. گونهاي مرگگرايي، يا روي آوردن به مرگ، او را ميفريفت: «تنها جايي که ميتوانستي زندگي و مرگ را ببيني، يعني مرگ خشن را، حال که جنگ تمام شده بود، توي ميدان گاوبازي بود و من خيلي دلم ميخواست به اسپانيا، جايي که ميتوانستم آن را مطالعه کنم بروم.»(35) گاوبازها را با شور و حرارت تحسين ميکرد، چرا که آنان هر روز، بي هيچ شکوهاي، ده دوازده بار با خطر مرگ روبرو ميشدند؛ با حرکاتي سنجيده که هربرت اسپنسر(36) درآن، تر کيبي از ظرافت و وقار ديده بود. با اينهمه او اذعان داشت که اين جنگ عادلانهاي نيست: «امکان کشته شدن گاوباز گاو وحشي يا گاوبازي که رسماً به ميدان آمده است، تنها يک درصد است؛ مگر آنکه گاوباز، بيتجربه، ناآگاه، تعليم نديده يا بسيار پير و سنگين و فاقد چالاکي لازم باشد.»(37) پس چگونه ميتوان به دفاع از اخلاقيات ورزش برخاست؟ به اين پرسش، همينگوي پاسخ غريبي داد:
«دربارة اخلاق، فقط ميتوانم بگويم آن چيزي اخلاقي است که احساس خوبي به آدم بدهد و آن چيزي غير اخلاقي است که احساس بدي بدهد… گاوبازي، بنظرمن، خيلي اخلاقي است، چرا که من به هنگام تماشاي آن احساس بسيار خوبي دارم؛ احساس زندگي و مرگ، و فنا و جاودانگي، وپس از آن که گاوبازي پايان مييابد، احساسي بسيار اندوه بار، اما خيلي خوب، به من دست ميدهد.»(38)
او در تضعيف اولية گاو با نيزة سوارکاران، هيچ چيز نا معقولي نميديد، و هنگامي هم که گاو، شکم اسب بيآزاري را ميدريد، به هيچوجه آشفته نميشد؛ او، صحنهاي را که اسبي در خون نشسته، با دل و رودة آويزان، دور ميدان ميدويد، کاملاً کميک مييافت.(39) معتقد بود که گاوبازي را نبايد به مثابة نوعي ورزش، بلکه همچون درامي تراژيک و منظرهاي زيباشناختي نگاه کرد. «پاکيزه کشتن، به شکلي که احساس شادي و غروري زيبا به آدم بدهد، هميشه بزرگترين لذت بخشي از نژاد انسان بوده است.» نويسندهاي که در برج عاج پنهان شده است، شايد از اين بيرحمي آشکاربه لرزه بيفتد؛ اما يک شکارچي که حيواني را از پا در ميآورد، ماهيگيري که نهنگي را به قلاب ميکشد و سربازي که دشمن خطرناکي را به قتل ميرساند، همه با همينگوي هم عقيدهاند؛ زنده ماندن و بقاة، ميبايد مقدم بر تمدن باشد. شکار، زماني شيوة حفظ و تامين زندگي بشر بوده است؛ ورزش نشانهاي بازمانده از ضرورت گذشتههاست. امروزه، سلاخي جانشيني است براي شکار.
ماکس ايستمن در نقدي بيرحمانه بر کتاب همينگوي، آن را «گاو در بعد از ظهر» ناميد و شيفتگي نويسنده نسبت به گاوبازان، حالت «مردانگي سرخ خونين» او و «سبک ادبي… سيبيل تاب دادن »(40) او را به باد تمسخر گرفت. انتقاد وارد بود؛ اما«ايستمن» ادامه ميدهد که اين شيفتگي، حاکي از عدم اعتماد آشکار همينگوي «چيزي که خود ماکس بيترديد از آن برخوردار بود» از «مرد کامل» بودن است. همينگوي که در آن زمان، در سواحل کوبا، در کمال خوشبنيگي سرگرم ماهيگيري بود، به دشواري توانست از پرواز به نيويورک، به منظور «له و لورده کردن» ايستمن و منتقدان ديگر، خودداري کند.(41) بُعد مسافت، اين کار را به تعويق انداخت تا آن که در يازده اوت 1937، در دفتر «ماکس پرکينز»، در ادارة مرکزي اسکريبنر، در خيابان پنجم، يقة ايستمن را گرفت و از او پرسيد: «منظورت چيه؟ تو منو به ناتواني جنسي متهم ميکني؟» ايستمن با اعتراض گفت که چنين منظوري نداشته است و نسخهاي از کتاب «هنر و زندگي عمل»(42) را -که در آن مقالة مزبور دوباره چاپ شده بود- باز کرد، به همينگوي داد و گفت: «بگير! آنچه را که من گفتهام بخوان!» همينگوي کتاب را توي صورت ايستمن کوبيد. منتقد با او گلاويز شد. همينگوي تعادلش را از دست داد، افتاد و به در خورد. پرکينز به او کمک کرد تا از جا برخيزد و بعد، بين دو گلادياتور ايستاد. همينگوي خنديد و ديگر کاري نکرد. بعدها گفت: «من نميخواستم به او صدمهاي بزنم.» (43) ايستمن، در آن زمان پنجاه و چهارسال داشت و همينگوي، سي و هشت ساله بود. «مرگ در بعد از ظهر» -عليرغم تمامي انتقادهايي که بر آن وارد است- هنوز هم پيشگفتاري فصيح بر هنر جنگ و گريز و از پا درآوردن گاو است. اين کتاب، تا حدود زيادي، شرحي مدلل از فلسفة اخلاقي همينگوي را عرضه ميکرد؛ فلسفهاي که بطور ستيزه جويانه و صريحي، فردگرايانه بود. او لابد، تعريف مرا از اخلاق – که عبارت است از: همکاري و همنوايي فرد با گروه- چون تعريفي خام و سست، مورد تمسخر قرار ميداد؛ او براي گروه، ارزشي بيش از بار و بنة شکار قايل نبود مردانگي و مردي را همانند مردم رُم باستان، فضيلت و پرهيزگاري (virtue) تعبير ميکرد، و همچون «نيچه»، نيکي را با شهامت و دليري يکي ميانگاشت.
او، مردان را به دو دسته تقسيم ميکرد: آنهايي تخم دارند و آنهايي که ندارند. به اعتقاد او، گاوباز، خيلي تخمدار است. او کساني را که صرفاً انديشهگر(44) هستند و ترجيح ميدهند بيشتر با انديشهها سر و کار داشته باشند تا با آدم ها و زندگي، سخت حقير ميشمرد، و مردان اهل عمل را که در ورزش، جنگ و رختخواب موفقاند، تحسين ميکرد. او، اين شعار اخلاقي مسيحي را که «بدي را با نيکي پاسخ گو!»، اعترافي بر بزدلي ميانگاشت: «به هنگام شکست است که ما مسيحي ميشويم.»(45)
بين يک کتاب و کتاب بعدي، ميبايد حتماً حادثه يا ماجرايي براي همينگوي رُخ ميداد. او منکر اين بود که آدم بدبياري است، اما بينايي چشمش ضعيف بود و پي در پي حوادث ناگواري برايش پيش ميآمد. در سال 1927- هنگامي که از بيماري زکام، درد دندان و بواسير رنج ميبرد- پسر چهار سالهاش، انگشت نشانهاش را در چشم سالم پدر فرو بُرد و او را مدت چند روز، تقريباً کور کرد. يک ماه بعد، همينگوي به اسکي رفت، چند بار به شدت پايش پيچ خورد و در طول يک هفته، ده بار از بلندي سقوط کرد. دو ماه بعد، در آپارتمانش در پاريس، زنجير سيفون ديواري را کشيد، منبع سيفون روي سرش افتاد، او را بيهوش کرد و زخم عميقي در سرش بهوجود آورد که نُه بخيه خورد. حوادث ديگري، فرق سرش را دوباره شکافت و بخيههاي بيشتري را سبب شد. در سال 1930، پس از يک ماه شکار و ماهيگيري در مزرعهاي واقع در مونتانا، با اتومبيل فورد رو بازي راهي جنوب شد؛ تابش نور چراغ اتومبيلي که از روبهرو ميآمد، بينايي چشمانش را مختل کرد و او به درون گودالي سرنگون شد. اتومبيل واژگون شد، يک بازويش شکست و چنان زخمهايي برداشت که هفت هفته با بيتابي در بيمارستان «بيلينگر» بستري شد. با اين همه از پا ننشست. در پاييز 1933، يک گروه شکار موتوري را در شرق آفريقا رهبري کرد. گروه، به شکار آهو، بز کوهي، گربه وحشي، يوزپلنگ و شير پرداخت. در ماه ژانويه، همينگوي به اسهال خوني دچار شد؛ اما به شکار ادامه داد. چنان ضعيف شد که ناگزير، براي معالجه او را به نايروبي در کنيا فرستادند. سپس دوباره به گروه پيوست. او داستان اين سفر را، به تفصيل در کتاب «تپههاي سبز آفريقا»(46) «1935» باز گو کرد. در جريان انتشار کتاب، منتقدان را شپشهايي ناميد که از سر و روي ادبيات بالا ميروند، و بسياري از نويسندگان نيويورک را با «کرم هاي خاکي درون شيشه» -که از يکديگر تغذيه ميکنند- مقايسه کرد. بسياري از منتقدان ارزش چنداني براي تپههاي سبز آفريقا قايل نشدند، ليکن کارل وندورن «نثر سهل و ممتنع و جادويي» آن را ستود.
در سال 1934 همراه پائولين مدتي به کيوست رفت. اما بيشتر اوقات خويش را به ماهيگيري از اعماق درياي کارائيب گذراند. از صيد نيزه ماهي بسيار لذت برد، چرا که آنها «مثل نور، سريع… و مثل قوچ، قوي» بودند؛ آروارههايي همچون آهن داشتند و وزنشان تا 600 کيلوگرم ميرسيد. در سال 1935، يک کوسه ماهي به وزن 355 کيلوگرم صيد کرد. او همنشيني با ماهيگيران، نگهبانان ساحل، باراندازان و بطور کلي، کارگران را دوست ميداشت؛ و آنان نيز در عوض، نويسندهاي را که ميتوانست همچون آهنگران پتک بر سندان بکوبد، تحسين ميکردند. در سال 1920، به «يوجين دبز»(47)رأي داده بود، اما در1935، نظام شوروي را، چون حکومت استبدادگر تزار ديگري، محکوم کرد: «من اکنون ديگر نميتوانم کمونيست باشم، چرا که فقط به يک چيز اعتقاد دارم: آزادي… من براي دولت تره هم خرد نميکنم. آنچه را که من تاکنون از دولت فهميدهام، مالياتهاي ناعادلانه است… من به حداقل ممکن حکومت اعتقاد دارم.»(48) اين ليبراليسم قرن هجدهمي، ليبرالهاي قرن بيستم امريکا را تکان داد؛ آنان عليه همينگوي- به سبب ناديده گرفتن جنايات سرمايهداري و وضع وخيم مستمندان در سالهاي سخت و مشقت بار دهة 1930- متحد شدند. به نظر آنان براي يک سوسياليست پيشين، شرمآور بود که اوقات خود را صرف ماهيگيري، شکار، اسکي و اجاره يا خريد قايقهاي گرانقيمت کند. همينگوي شايد فکر ميکرد که با کتاب بعدياش، «داشتن و نداشتن»(49) «1937» باعث خشنودي منتقدانش شود؛ اما آنان متفقاً اين کتاب را همچون ناموفقترين اثرش ارزيابي کردند، و او چنين نتيجه گرفت که آنان «با هم دست به يکي کردهاند… تا او را از ميان به در کنند.»(50)
در سال 1936، هنگاميکه جنگهاي داخلي، اسپانيا را به دو بخش تقسيم کرد، همينگوي حمايت خود را از لوياليستها (51) اعلام کرد؛ با استفاده از شهرتش، چهل هزار دلار جمعآوري کرد تا چندين آمبولانس براي سربازان مجروح خريداري کند. براي انجام تعهداتي که ضروري احساس ميکرد، داوطلب شد که در مقام خبرنگار جنگي اتحادية روزنامههاي امريکاي شمالي(52) به اسپانيا برود. در آنجا، شجاعت هميشگياش را در مقابل با خطر و نيز حساسيت هميشگياش را در برخود با نزديکترين زن جوان، نشان داد؛ همکار روزنامه نگارش، «مارتا گلهورن» در خطرات، سپس در رختخواب، با او شريک شد. هنگامي که به نيويورک احضار شد، به نمايندگي از سوي «لوياليستها» در تظاهراتي که در کارنگي هال «4 ژوئن 1937» بر پا شده بود، سخنراني کرد و از تحسين و کف زدنهاي ليبرالها و راديکالها برخودار شد. از «فرانکلين روزولت» تقاضاي اجازة صدور اسلحه براي جمهوري خواهان اسپانيا کرد و پيشبيني کرد که اگر موسوليني و هيتلر در تلاش براي نشاندن فرانکو بر تخت سلطنت شکست نخورند، بهزودي تقريباً تمامي اروپاي غربي را زير سلطه در خواهند آورد. آنگاه به اسپانيا و بسوي «مارتا» بازگشت. هنگامي که «پائولين» براي طلاق اقدام کرد، ارنست جنگ نيمه تمام را رها کرد و راهي کوبا شد «1939» و همراه خانم «گلهورن» در مزرعهاي واقع در «سانفرانسيسکو دو پائولا» در پانزده مايلي هاوانا ساکن شد.
بهترين کتابش، «ناقوسها براي که به صدا در ميآيند»(53) در 21 اکتبر 1940 از چاپ خارج شد. عنوان اين کتاب از بيان تمثيلي جان دون(54) -در يکي از شعرهايش- دربارة همبستگي تمامي نوع بشر در مسئوليت و سرنوشتي مشترک، گرفته شده است: «مرگ هر انسان، جانم را ميکاهد؛ چرا که من با تمامي بشريت درهم آميختهام؛ وبدين سان، هرگز نميپرسم که ناقوسها براي که به صدا درميآيند؛ براي تو به صدا در ميآيند.» جنگهاي داخلي اسپانيا زمينة داستان است. قهرمان داستان، داوطلبي امريکايي است که از سوي لوياليستها مأمور ميشود پُلي را منفجر کند تا پيشروي سربازان طرفدار فرانکو به تعويق بيفتد. کلوب کتاب ماه(55)، اين رمان را «کتاب برگزيده» اعلام کرد و موئسسة سينمايي پارامونت، براي گرفتن حق تهية فيلم از روي کتاب، بيشترين قيمتي را که تا آن زمان براي ساختن فيلم از روي يک کتاب داده شده بود، پرداخت کرد: 136000 دلار! نقدهايي که بر کتاب نوشته شد، تقريباً استقبالي بود همانند. فقط، راديکالها، ايرادهايي به کتاب داشتند؛ اعتراض آنان اين بود که نويسنده، بهجاي توضيح اين نکته که خشونت و بيرحمي لوياليستها از ضرورتي مترقي مايه ميگرفته است، خشونت وبيرحمي هر دو طرف را -با بيطرفي غير منصفانهاي- ثبت کرده است. همينگوي به اسکريبنر اطلاع داده بود که براي «بچههاي ايدئولوژي دار» از پيش نسخهاي از کتاب را نفرستد، چرا که «قبل از آنکه بخواهم ايدئولوژي چپ گراها را از ايشان بگيرم، براي يک راهبه، لطيفههايي در مورد مذهب، خواهم گفت!»(56)
همينگوي کتاب را به مارتا گلهورن تقديم کرد و در 21 نوامبر 1940، بهعنوان سومين همسر با او پيمان زناشويي بست. مارتا که براي خودش نويسنده و زني صاحب انديشه بود، بهزودي از اين اعتقاد و خُلق و خوي همينگوي که زنان بايد از مردانشان فرمان ببرند و رنگ آنان را به خود بگيرند، خسته شد. هنگامي که مشاجراتشان به مرحلة انفجار رسيد و مارتا نتوانست از پس همينگوي برآيد، ديگر بار شغل خبرنگار خارجي خود را از سر گرفت و او را ترک کرد. ارنست، به دنبال اين اعلام استقلال همسرش، به ميخوارگي شديدي روي آورد و تا هنگامي که جنگ دوم جهاني براي او اين امکان را فراهم آورد تا به عنوان گزارشگر جنگ، اندوه خود را در شور و شوق خطر کردن و بوي جنگ فراموش کند، روز خوشي به خود نديد. در چندين مأموريت بمباران انگليسيها و امريکاييها، بر فراز آلمان پرواز کرد. در سال 1944، مدتي با لشکر پتون(57) کار کرد. سپس منزجر از گرد و غبار و گل و لاي، به لشکر چهارم پياده نظام ارتش ايالات متحده پيوست و با بيباکي آشکارش در مقابل ترس، احترام سربازان را نسبت به خود برانگيخت. گفته شد که «او شخصي با نفوذ بود»، با يک متر و هشتاد و سه سانتيمتر قد، «سري همچون شير»، چهرهاي سبزه، شانههاي پهن، عضلاتي ستبر، سينهاي پر مو و ريش انبوه توپي.(58) سربازان امريکايي با رغبت او را «پاپا» ميناميدند و اين لقبي بود که قبلاً اطرافيانش به دليل ريشاش به او داده بودند. او، اغلب در اتوموبيل جيپ خود مينشست و پيشاپيش پياده نظام حرکت ميکرد؛ به هنگام آزاد سازي پاريس در خط اول بود. در آنجا، با روش هميشگياش در «ريتس»(59)، در حالي که از همنشيني با «ماري ولش» لذت ميبرد، به استراحت پرداخت. در اواخر سال 1944، با يک بمبافکن نظامي به ايالات متحده بازگشت، سپس در مزرعهاش در کوبا اقامت گزيد. در ماه مه 1945، ماري به او پيوست. هنگامي که «مارتا» از او طلاق گرفت -21 دسامبر1945-، ارنست طلاق را همچون «هدية کريسمس» پذيرفت و سه ماه بعد با ماري ولش- چهارمين همسرش- ازدواج کرد. در ژوئن 1946، هنگامي که همراه ماري به هاوانا ميرفت، با اتومبيل به درختي برخورد کرد، سرش جراحات سختي برداشت، چهار دندهاش ترک خورد و مفصل زانوي چپش خونريزي کرد. سه ماه بعد، هنگامي که همراه ماري به سانولي در آيداهو ميرفت، در مُتلي در کاسپر، در وايومينگ، ماري به سقط جنين وخيمي دچار شد. همينگوي او را به سرعت به بيمارستاني رساند. اما تنها پزشکي که در آنجا بود، «انترن»ي بود که از ماري قطع اميد کرد. همينگوي به او دستور داد دو کيسه خون و چهار شيشه پلاسما به همسرش تزريق کند. ماري بهبود يافت. زندگينامهنويس او مينويسد که در دوران نقاهت ماري، «ارنست، مثل هر بار که در وضعيتي دشوار گير ميکرد، به نحو تحسين انگيزي رفتار کرد و بسيار کم نوشيد.» همينگوي از اين حوادث چنين نتيجهگيري کرد که: «ترتيب سرنوشت را ميتوان داد.» و نبايد بدون مقاومت به آن تن در داد.
در سرتاسر سالهاي پر حادثة زندگياش، رويدادها و نمودهايي را که به طنزهاي هستي انسان اشاره دارند و انديشههاي مرموز و شخصيت آدمها را آشکار ميکنند، حداقل با يک چشمش ميپاييد. او اين نمودها و نکتههاي باريک را در تکان دهندهترين و کامل ترين داستانهاي کوتاه عصر خويش توصيف کرد. تقريباً همة اين داستانها با بياني ژرف و نافذ، نيشدار و تلخ- که هم زندگي را توصيف ميکنند و هم معني و ارزش آن را به زير سوال ميکشد- نوشته شده است. در يکي از بهترين آنها -«برفهاي کليمانجارو» «1936»- از نويسندهاي سخن ميگويد که در افريقا، در حالي که از بيماري قانقاريا در حال مرگ است، افسوس ميخورد که وسوسة برخورداري از زندگي غوطهور در بطالت اغنيا، او را که يک هنرمند است، از پا درآورده است. اين وحشتي بود که خود همينگوي- که اغلب دوستان پولداري دور و برش را گرفته بودند- ميبايستي هراز گاهي، در حال قايقراني و ميخوارگي احساس کرده باشد.
او با «پيرمرد و دريا» «1952»، اين ثمرة جذبة شش هفته کار بيوقفه، خود را تثبيت کرد. اين کتاب -که بلند تر از يک داستان کوتاه و کوتاهتر از يک رمان بود- به تمامي در يک شماره مجلة لايف به چاپ رسيد و رويداد مهم ادبي سال شناخته شد. من با ديدي ترديد آميز نسبت به ارزش والايي که براي آن قائل شده بودند، به خواندنش نشستم؛ وبا تأييد اين ستايش زيباي فاکنر، آن را به پايان رساندم: «زمان ثابت خواهد کرد که اين کتاب بهترين اثري است که تا کنون خلق کرده است، اين داستان از تمامي آثار من نيز بهتر است… سپاس خداي را که لطف و مرحمتش اين همه شامل حال همينگوي و من بوده است- که او را از طول و تفصيل بيشتر اين داستان باز داشت.»(60)
داستان که با سادگي و روش کلاسيک بيان مي شود، به «موبي ديک» ملويل(61) شباهت دارد، ليکن بيش از هر چيز به مبارزة خود همينگوي در دريا مديون است. ماهيگيري پير، پس از آنکه با مهرباني از همراه بردن پسر خوبي که ميخواهد با او برود، سر باز ميزند، يکه و تنها در گلف استريم پارو ميزند تا به آخرين و بزرگترين صيدش دست مييابد، رکوردي براي جوانان برجا گذارد تا به رقابت با او برخيزند و نيز توان جسم و جان سالخوردهاش را بيازمايد. در اين درام، ماهي عظيمالجثهاي نيز شرکت دارد که طعمه را به دهان ميگيرد و پيرمرد را به نقطهاي بسيار دور از ساحل ميبرد. و پيش از آنکه بميرد، يک روز تمام با پيرمرد دست وپنجه نرو ميکند. پير مرد ميانديشد: «ماهي! داري مرا ميکشي. اما حق داري. برادر! من هيچوقت چيزي بزرگتر و… عجيبتر از تو نديدهام؛ بيا و مرا بکش! براي من مهم نيست که کي، کي را ميکشد… آدم بر پرندهها و حيوانات بزرگ، خيلي برتري ندارد. »(62) شب بر مبارزه سايه ميافکند. «ماه همانطور دريا را زيبا ميکند که زن را.»(63) طناب -از بس با آن تقلا کرده- بر دستهايش زخمهاي عميقي زده است. با خود ميگويد: «ولي آدم براي شکست آفريده نشده است. آدم ممکن است نابود شود، اما شکست نميخورد.»(64) ميبرد و ميبازد. ماهي تسليم ميشود، اما سنگينتر از آن است که بتوان به داخل قايقش آورد. چارهاي ندارد مگر آن که او را به کنارة قايق ببندد. کوسه ماهيها ميآيند و از گوشت ماهي ميخورند. آنقدر آنها را- يکي پس از ديگري- ميکشد که نيزههايش تمام ميشود. کوسههاي ديگر ميآيند. پيرمرد با پارو با آنها ميجنگد. آنها از زير ضربهها در ميروند و به سور چراني خود ادامه ميدهند. پيرمرد، خسته و وامانده، در دل شب پارو ميزند. به ساحل ميرسد. اما در اين هنگام، غير از اسکلت ماهي چيزي از بدن او بر جاي نمانده است. ماهيگيران، شگفت زده تحسيناش ميکنند. با آخرين توانش از صخرهها بالا ميرود و به درون کلبه و تختخواب خود ميخزد؛ اما برايش مُسَلم نيست که پيروز شده يا شکست خورده است. منتقدان، داستان را تمثيلي از مبارزة انسان با دشواريهاي زندگي تعبير کردند. نويسنده هرگونه منظور سمبليک را انکار ميکرد؛ اما تمثيل همچنان به جاي خود باقي ماند و با بازگويي شعار برگزيدة همينگوي، کتاب را به سطحي والا رساند: DANS LA VIEIL FAUI (D ABORD) DURER «نخستين ضرورت در زندگي، تاب آوردن است. استقامت است.»
(65) اين کتاب کوچک، بهراستي شايستگي جايزة پوليتزر را- که در1953 به آن اعطا شد- داشت.
غير از اين، آن سالها، نيک بختي چنداني برايش به همراه نداشت. در ژوئن 1953، همينگوي ماري را به جشن گاوبازي ديگري به پامپلونا، سپس به سفري چهارماهه براي شکار به آفريقا برد. همينگوي ناچار بود عينک بزند؛ اما هنوز هم تيرانداز خوبي بود و معمولاً هر روز، با خطراتي روبهرو ميشد. در 23 ژانويه 1954، هواپيماي «سسنا»يي که با آن به طرف آبشار «مارچيسون»، در اوگاندا، ميرفتند، به سيم تلگراف برخورد و سقوط کرد. آنها نجات يافتند و بيشترين صدمهاي که ديدند، رگ به رگ شدن شانة راست ارنست بود. روز بعد با هواپيماي ديگري عازم «انتبه» بودند. هنگامي که هواپيما از زمين بلند ميشد، سقوط کرد و آتش گرفت. زانوي ماري به سختي صدمه ديد؛ سر همينگوي به در خورد و مجروح شد؛ او ضربة مغزي ديد؛ کبد، کليه و طحالش پاره شد؛ ماهيچة نشيمنگاه و مهرههاي ستون فقراتش آسيب ديد؛ بينايي چشم چپ و شنوايي گوش چپش را از دست داد؛ پاي چپش در رفتگي پيدا کرد و در سروصورت و بازوهايش سوختگي درجه يک ايجاد شد. ضربة مغزي مدتي او را ضعيف و ناتوان کرد، اما حتي در همان حال که درد ميکشيد، نامة زيبايي به برنارد برنسون(66) نوشت و از رسيدن به پيري «دوست داشتني و شکننده» سخن گفت. در اين نامه بيان کرد که در فاجعة دوم دو بار آتش را در ريههايش فرو داده است و افزود که اين کار تا کنون هيچکس را بجز ژاندارک(67) ياري نکرده است.(68) در همين حال تقريباً در تمام شهرهاي بزرگ شايع شد که او وماري کشته شدهاند. پس از چند روز استراحت به نايروبي پرواز کردند، از آنجا براي استراحت عازم کوبا شدند و در آنجا همينگوي شجاعانه تصميم گرفت که سلامتي خود را بازيابد.
در 28 اکتبر 1954، جايزة نوبل به او اهدا شد. اما هنوز ضعيف تر از آن بود که بتواند به استکهلم برود. ليکن در سال 1956 يک گروه تلوزيوني را در نزديکي پرو -در اقيانوس آرام- رهبري کرد و پيش از آنکه پيرمرد و دريا به صورت فيلم درآيد، چندين ماهي عظيم به قلاب کشيد. در اواخر همان سال و نيز در سال 1959 ، او و ماري بازهم براي ديدن گاو بازي به اسپانيا رفتند. در سال 1960 با افزايش تشنج بين واشنگتن و کوبا و فشار خون شديدش، همينگوي پذيرفت که درايالات متحده اقامت کند.
اين مقاله، شايد دربارة درد سرهاي زندگي همينگوي بسيار پرگويي کرده و در مورد کتابهايش بسيار کم سخن گفته باشد؛ اما هر يک از اين کتابها از جهت حادثه و شخصيت به اندازة زندگي خود او غني بوده است. رمانهايش –به استثناي «پيرمرد و دريا»- به زمان و مکان و حادثة مشخصي مربوط ميشدند؛ آنها معمولاً منعکس کنندة حوادث تاريخياند و اين رويدادها با پيش آمدن حوادث جديد از خاطر انسان زدوده ميشوند. شخصيتهاي رمانهاي او، به ندرت شکل جسماني يا زنده به خود ميگيرند؛ قهرمان «ناقوسها براي که به صدا در ميآيند.»، در مخفي گاههاي خود يا در کيسة خوابش محو ميشود؛ زن و مرد داستان «خورشيد همچنان ميدمد»، يادبودهاي مغشوشي از بيکارههاي پاريس و روابط و هرزگيهاي جنسي آنهايند؛ قهرمان «وداع با اسلحه»، صرفاً به اين سبب خلق ميشود که خود همينگوي است.
او شگفت انگيز بود؛ چرا که به تمامي زنده بود، و نيروي زندگياش به اندازة ده دوازده گاوباز بود. شهامت او براي ستيز با ترس بسيار زياد بود. اگر چه نيمه کور بود، پيش از آن که براي نجات جان خويش به مهارت تير اندازياش متوسل شود، ميگذاشت که جانور وحشي تا ده دوازده مترياش پيش بيايد. ما به «من گرايي»(69) او ميخنديم، اما اين امر ناشي از اعتماد به نفسي بود که بر موفقيتها و ذخائر جسمي و ذهني او تکيه داشت. تنها مردان بزرگاند که ميتوانند «من» خود را خاموش يا پنهان کنند؛ دراين مورد ترديد دارم، چرا که «من»، ستون فقرات شخصيت، شهامت و کردار انسان است. همينگوي هرگز «اهميت ارنست بودن» را از ياد نميبرد. او در هنر وسعت بخشيدن به «منِِِِِِ»ِ خود «هنري ويژة جهان و انسان متمدن» که در عين حال جايي براي ايفاي نقش «من»هاي ديگر باقي بگذارد، کامياب نبود. اکثراً عضلات، زور بازو و استقامت خود را در برابر فشار و درد، به نمايش ميگذاشت و کارهايش را معمولاً با آب و تاب و اغراق بيان ميکرد. ميگويند که «در هنگام هشياري، بهندرت دروغ ميگفت.»(70) اما، او اغلب مست بود. روزهايش چنان پُرجوش و خروش بود که ميبايست پيش از شام سه گيلاس «ويسکي» اسکاچ بالا بيندازد تا تجديد قوا کند و به اعصاب خود آرامش بخشد.
آنقدر خودخواه و خودبين بود که از ديدن برتريهاي ديگران رنج ميبرد. اشتباهات دوستانش را -حتي آنان که مانند «شروود آندرسن» و اسکات فيتزجرالد، به او کمکها کرده بودند- بي مهابا افشاة ميکرد. به جيمز.تي.فارل(71)، گفته بود که «فاکنر نويسندهاي بسيار بهتر از خود او يا فارل است»(72)، اما بعدها با اطمينان در نامهاي نوشت که فاکنر «مادر قحبهاي پيش پا افتاده» است و کتاب «حکايت» او، حتي قابل انداختن در آشغالدوني هم نيست.(73) همينگوي ميتوانست خيلي سنگ دل باشد، همچنان که هادلي و پائولين را به دنبال عشقهاي تازه ترک کرد. با اينهمه، اگر حساسيتي فاقد اخلاقيات نميداشت، ممکن نبود نويسندهاي چنين جذاب شود. پيوسته حاضر يراق، غيرتي، با حالتي دفاعي و هميشه آمادة دعوا و بزن بزن بود. او از به زانو درآوردن آدمها -اگر نه از پا درآوردنشان- لذت ميبرد. از سوي ديگر، بسيار مهربان هم بود. به خيليها -به ويژه به کساني که با آن ها کتککاري کرده بود- کمک ميکرد. براي «ازراپاوند»- هنگامي که نياز داشت- هزار دلار، و هزار دلار ديگر هم براي «جان دوس پاسوس»- که به تب رماتيسم مبتلا شده بود- فرستاد. وقتي شنيد «مارگارت آندرسون»- سردبير «ليتل ريويو»- در پاريس، که آن هنگام در اشغال نازيها بود، بيپول و درمانده شده است، چهارصد دلار برايش فرستاد تا مخارج سفرش به ايالات متحده را بپردازد.
مکالماتش گاهي با عبارت جانداري ميدرخشيد، و گاهي با بيرحمي خشني تکان دهنده ميشد. ميتوانست مثل يک بارانداز فحاشي کند و مادرش را «که هنوز زنده بود» «قحبة هميشگي و تمام –امريکايي»(74) بنامد. در کتابها و نيز در حرفهاي روزمرهاش، واژههاي چهار حرفي بکار ميبرد؛ زيرا آنها را واژههايي يافته بود که به گونهاي تنگاتنگ و با نيرو و رنگ «و شايد با بوي» خاستگاه طبيعيشان عجين شدهاند. شوخيهايش چاشني هرزهاي داشت؛ او حتي خودش را چنين توصيف ميکرد: «ارني بواسيري پير، پايلِ مرد بينوا.»(75) «ارني پايل(76) مردي بود که با مکاتبات و مرگش، پيشاپيش شهرتي کسب کرده بود.&raqu