اشتراک گذاری
نگاهی به «چرخدندهها» اثر ژان پل سارتر
فتحا… بينياز
اشاره: انتشار مجموعهآثار ژان پل سارتر (1980-1905) فيلسوف، نويسنده و نمايشنامهنويس فرانسوي از سوي نشر «كتاب پارسه» و با ترجمه قاسم صنعوي، مناسبتي شد براي بازخواني آثار اين نويسنده. سارتر يكي از بزرگترين و تاثيرگذارترين نويسندگان و روشنفكران عصر خود و بعد از خود بود كه همچنان خوانده و نقد ميشود. زندگي ادبي سارتر را ميتوان به دو دوره تقسيم كرد: دوره اول با نگارش «هستي و نيستي» شروع ميشود و با نوشتن شاهكارش «تهوع» ادامه پيدا ميكند. در اين دوره، سارتر به «انسان محكوم به آزادي است» معتقد است. دوره دوم كه مصادف است با انقلابهاي دهه شصت بهويژه رويدادهاي مه 68 دانشجويان فرانسوي، سارتر در سايه يك روشنفكر و فيلسوف اگزيستانساليستي كه تمايل به حزب كمونيست دارد قرار ميگيرد. سارتر در 1964 به دريافت جايزه نوبل ادبيات نائل آمد، اما از گرفتن آن سرباز زد. از مجموعهآثار سارتر، تاكنون اين آثار با ترجمه قاسم صنعوي و از سوي نشر «كتاب پارسه» منتشر شده: چرخدندهها، نكراسوف، مگسها، مردههاي بيكفت و دفن، زنان تروا، خلوتكده، و دستهاي آلوده. در اين بخش تنها به «چرخدندهها» ميپردازيم.
يك پرسش هستيشناسانه
اگر سير تحولات تاريخي يك روايت است، در آن صورت روايت داستاني بازنمود اين سير تاريخي است يا سير تحولات تاريخي مصداق عيني روايت داستاني؟ «چرخدندهها» يكي از زندهترين كارهاي سارتر است، نه به اين معنا كه متن برگرفته شده از الگوهاي واقعي است، بلكه به اين دليل كه تركيب استادانهاي از تخيل ثانويه و واقعيت است. واقعيت بيشتر از اينكه وابسته به عينیت باشد، برخاسته از كاركرد فعاليت ذهن در جهت نمادين كردن يك امر عمومي و فراگير واقعي است. امري واقعي كه به سبب تكرار هزاران باره ميشود آن را در سرزميني جعلي به تصوير كشاند؛ سرزميني كه به وضوح از هر واقعيتِ واقعي، حقيقيتر است؛ چون به واقعيت داستاني تبديل شده است تا به قول ريكور حتي زمان هم نتواند آن را محو و نابود سازد. داستان غمانگيزي كه از ابتداي پيدايش اختلاف سطح زندگي و معيشت و قدرت ميان انسانها شكل گرفت. قدرت كه به تعبير ولتر «عبارت از اين است كه ديگران را وادار كنم آنگونه كه من ميل دارم، عمل كنند» قدرت به اين مفهوم كه ميتوان به اتكاي آن چيزي كه من دارم كارهايي بكنم كه ديگران به دليل محروميت از آن نتوانند. غمناكتر از اين داستان، قصه تبديل انسان آرمانگرا به انقلابي عملگرا و انقلابي به سياستمدار و سياستمدار رانت خوار است. اسپينوزا بود كه گفته بود: «قدرت حتي مرد فسادناپذير را فاسد ميكند. » كارلوس فوئنتس اين گفته را در رمان «آرتميو كروز» نشان داد و رابرت پن وارن پيش از او در «همه مردان شاه» و دهها نمونه ديگر در آثار ديگر نويسندگان؛ موجوداتي كه دروغگو هستند، اما در دروغ آنها حقيقتي وجود دارد كه در راستگويي مورخين نيست- حرفي كه نه فقط ادگار لارنس دوكتروف و آن تيلر، بلكه صدها نويسنده ديگر گفتهاند.
جنبش مردمي و رهبري ژان
باري «ژان اگرا» در اين متن – فيلمنامه – با همراهي و همدستي ستمديدگاني چون خودش طغيان ميكند و همه او را به رهبري كشور انتخاب ميكنند. او ابتدا به حرف اين و آن گوش ميداد، اما به زودي دريافت كه نميتواند براي كشاورزان كاري كند و چون كم كم به خواسته اطرافيان بياعتنا ماند، تنها و تنهاتر شد تا جايي كه قدرتش متكي به تفنگ سربازان گرديد. خودش هم به دلايل شخصي از دايره اعتدال خارج شد و رو به ميگساري آورد و دست به اعمالي زد كه زيبنده يك رهبر سياسي نيست. فلاش بكهاي متعدد به خواننده نشان ميدهد كه چرا ميگويند: «اگر ميخواي كسي را فاسد كني، به او قدرت بده. » البته اين نكته هم نشان داده ميشود كه پس ا ز پيروزي جنبش مردمي و رهبري ژان، مردم به اين اميد كه كارها را مدیران رو به راه ميكنند، سر كار و زندگي خود ميروند، اما متوجه میشوند وعدههاي روزهاي نخست فراموش شده است و همهچيز به حال اوليه برگشته است و براي محرومين و زحمتكشان كاري نشده است. به قول سيدني هوك متفكر نامي و مردمگراي آمريكايي «اين داستاني است قديمي كه ما به خاطر آنكه «زندگي عادي» خود را مختل نكنيم، از وارد شدن در جريان سياست خودداري ميكنيم و قدرت را به دست ديگران ميسپريم، اما روزي متوجه ميشويم و ميبينيم آن چه از آن ميترسيديم به سرمان آمده و همانهايي كه ما قدرت را به دست شان سپرده بوديم، در كار آنند كه «زندگي عادي» ما را مختل سازند. اين، نه تنها داستاني است قديمي، بلكه داستاني است كه همواره به وقوع ميپيوندد.» دو عامل در اين زمينه كاركرد داشتهاند. يكي دروني و ديگري بيروني كه در اينجا اين دومي سفيري است كه كشورش صاحب منابع نفتي در سرزمين مورد بحث است. براي اين سفير فرق نميكند، چه كسي در راس هرم قدرت باشد، فقط بايد منافع كشورش حفظ شود. هر بار كه كسي قدرت را به دست ميگيرد، او هم ظاهر ميشود و به زبان ديپلماتيك، محترمانه اما تهدیدآميز، اخطار ميدهد: «دولت ما در فكر رابطه دوستانه با كشور شماست، ولي مامور شدهام با خبرتان كنم كه اگر نفت را ملي كنيد و به خلع يد از اتباع ما بپردازيد، اين امر را چون اقدامي خصمانه در نظر ميگيريم. » هم به ژان ميگويد و هم به جانشين ژان يعني فرانسوا. عامل دروني هم معلوم است: داستايفسكي ميگفت: <هر انساني در باطن خود يك جلاد است.»
ژان را براي محاكمه به دادگاه ميبردند
شروع متن جايي است كه مردم عليه حاکم سابقشان «ژان اگرا» به پا خاستهاند. روي يكي از تيرهاي چراغ برق آدمكي آويخته شده و روي مقواي چسبيده به سينه اش نوشته شده است: «ژان اگرا، خودكامه. » در واقع خودكامگي به اين نگونبخت تحميل شده است. اگر در جاهاي ديگر رهبران جنبش بعد از پيروزي، به نيروي قهريهشان فرمان ميدادند كه تا آخرين كارگر و روستايي مخالف حكومت جديد را بكشند و عدهاي از مبارزان سابق به حدي از مردم عادي، كارگر و روستايي و كشتند كه دچار آشفتگي روحي شدند و دست به خودكشي زدند يا ديوانه شدند، ژان اگرا حتي چنين هم نيست. در جواب يكي از همراهاش كه معتقد است بايد به مهاجمان انقلابي تيراندازي شود، ميگويد: «جوانهايي كه دارند به ما حمله ميكنند، کارکنان نفت هستند. آنها بهترينها هستند. نبايد كشته شوند.» به هر حال با ورود انقلابيون، جمع ياران اطراف ژان كه تا چند لحظه پيش اعلام وفاداري كرده بودند، از او فاصله ميگيرند. فقط يك جنگ سالار، آن هم نه به خاطر علاقه به ژان كه به دليل خشونت گرايي خودش، به او وفادار ميماند. جالب است بدانيم كه خودكامه خود هم ميدانست كه هيچ يك از اين افراد به مفهوم واقعي كلمه يار و همسنگر او نيستند. ژان ميداند كه دوره اش سپري شده است، از اين رو پيش از اسارت به رفقایش ميگويد: «نيمي از شما به من خيانت كردهايد. » و به بعضي از آنها از جمله داريو ميگويد: «مسلما تو به من پشت نميكني. خيلي دوستت داشتهام. » اما داريو هم ميرود طرف مخالفين ژان. و ژان همچون ژولويس سزار، كه در پانزدهم مارس سال 44 پيش از ميلاد پس از تحمل ضربه دشنه بروتوس شريف به او گفته بود: «بروتوس فرزندم تو هم؟»، رو به داريو با زهرخندي پرمعنا ميگويد: «داريو تو هم ؟» و اين حرف اسپينوزا ياد مان ميآيد كه: «جايي كه سياست هست، حقيقت و صداقت و دوستي معني ندارد.» ژان را براي محاكمه به دادگاه ميبردند، با گروهي كه رهبريشان را يكي از صميميترين دوستان ژان به نام فرانسوا و شريك سابق زندگي ژان به نام سوزان به عهده دارند. در اين دادگاه كه در واقع مردم دارند گذشته خود را محاكمه ميكنند، همه كم و بيش ميدانند كه ژان محروم و رنج كشيده براي قدرت مبارزه نكرده بود، بلكه هدفش احقاق حقوق زحمتکشان بود؛ خصوصا كارگران شهرك نفت كه در تاسيسات نفت همان منطقه كار ميكردند و روستاييان. آوارگي، سر و وضع ژوليده و حمام نرفته، گرسنه و دردمند از سرما، اما همچنان ثابت قدم. در اين راه، او پيش از كسب قدرت، حتي دوست خود بنگا را ميكشد كه بعدها ميفهمد درباره خيانت او اشتباه كرده است. در دوره قدرت هم دوستان و همراهاني را ميكشد، از جمله دوستش لوسين خشونت گريز و روزنامهنگار را كه نميخواهد «دستش ر ا به خون آلوده كند» و ما را ياد آلبر كامو مياندازد كه به او گفته بودند، چرا عضو يك حزب سياسي نميشود، و او در جواب گفته بود: «چون نميتوانم آدم بكشم.»
زاپاتاي بيسواد و دادخواهي كشاورزان
دادگاهي كه ژان را محاكمه ميكند، گواهيهاي سوزان و هلن همسر لوسين و داريو و ديگران و حرفهاي صادقانه ژان «كه راه ديگري براي من باقي نمانده بود و شما هم راه مرا ادامه خواهيد داد»، همه و همه دال بر فروپاشيدگي ملت اين سرزمين فرضي است. راي «واحد» هيات منصفه نشاندهنده همسويي و يكپارچگي و وحدت ملت نيست. ملت پيش از تشكيل دادگاه از نظر روحي، عاطفي و اخلاقي فروريخته بود، چون آن چه را كه خود شكل داده بود، حالا بايد نابود ميكرد. سولژنيتسين در اين مورد ميگويد: «هيچ ملتي هميشه بزرگوار نبوده است. كسب اين شايستگي دشوار است و به آساني از دست ميرود. عظمت ملت به شكوه رژهها و سر و صداي شيپورهاي نظامي نيست، زيرا قدرت نظامي به بهايي بيش از حد سنگين براي روح ملت تمام ميشود. ميزان بزرگي واقعي را سطح بلوغ فكري و رواني، نيروي معنوي و استحكام اخلاقيِ بينياز از دست بردن به اسلحه، تعيين ميكند.» ژان ميداند كه جاهايي و در زمانهايي برحق نبوده است، اما باز راهي را بر ميگزيند كه جايگاه خودش را حفظ كند. او خود را پاك نميداند، اما ناپاكي را هم در حق خود مردود ميشمرد و با قاطعيت سر اين حرف ميماند. گاندي چنين فكر نميكرد. او ميگفت: «تنها هنري كه ميتوانم براي خود مدعي شوم، پيروي از حقيقت و عدم خشونت است. هيچ مدعي آن نيستم كه قدرتهاي فوق بشري دارم و اصولا در پي چنين قدرتي هم نيستم. من از همین قماش فسادپذيري هستم كه ضعيفترين همنوعانم نيز از آن ساخته شدهاند و من هم مانند هر كسي ديگر ممكن است اشتباه كنم و گمراه شوم.» اينكه بعد از هر تحولي فضا از نظر امنیتي غيرقابل تحملتر ميشود، ترديدي نيست. ژان دير متوجه اين موضوع شده بود، چون از آغاز راه فردي و گروهي عمل كرده بود و نه جمعي. اما وقتي اميليانو زاپاتاي بيسواد چند روزي رئيسجمهور مكزيك شده بود، اتفاق ديگري افتاد. روزي شماري از روستاييان به كاخ رياستجمهوري آمدند براي دادخواهي. يكي از آنها بيشتر و بهتر از بقيه حرف ميزد. زاپاتا به او خيره شد و پرسيد اسمت چيست و بعد روي ميز خم شد براي واكنش، كه يادش آمد سالها پيش همين اتفاق براي خود او و رئيسجمهور وقت پيش آمده بود. هر چيزي را دستش بود، روي ميز گذاشت و همان ساعت كاخ را ترك كرد و به روستاي خود برگشت. زاپاتاي بيسواد «حس» كرده بود كه بدون توسل به خشونت نميتواند در قدرت بماند. حرفي كه جرمي نوكس براي ما نوشته بود «كسب و حفظ قدرت هیچگاه با صلح و آرامش سازگار نيست.» پس بايد آن را با مديريت جايگزين كرد.
آرمان