Share This Article
درباره رمان تونل ارنستو ساباتو
بارها و بارها خواب آن را ديدم
فتحالله بينياز
سال ١٣٤١، ١٤ساله بودم و در كوي كارگرنشين «آب شيرين» در منطقه نفتخيز گچساران (دوگنبدان) زندگي ميكردم كه رمان «بيگانه» اثر كامو را خواندم. (اين كتاب را هنوز دارم) از آن خيلي خوشم آمد. يك كارمند ارشد شركت نفت و همسرش، ساكن كوي كارمندي دوگنبدان، كه از علاقه من به كتاب مطلع بودند و كتابخانه بزرگي هم داشتند و فرزند هم نداشتند، مرا دوست داشتند و من هرازگاهي به ديدنشان ميرفتم. آن كارمند حرفهاي مرا كه درباره رمان بيگانه شنيد، از رمان «تونل» حرف زد و اينكه اين كتاب در سال تولد من يعني ١٩٤٨ ميلادي توسط يك فيزيكدان آرژانتيني نوشته شده است. كتاب را نخوانده بود، اما قصهاش را ميدانست. به دوستانش در كشورهاي انگليسيزبان گفته بود كه ترجمه انگليسي كتاب را برايش بفرستند. ماجراهاي جبري و تصادفي بسياري پيش آمد و مسير سرشار از جبر و چيزي توهمآميز به نام اراده، مرا به رشته برق دانشگاه شريف (آريامهر سابق) كشاند و من در روابط جديدم هر از گاهي درباره اين كتاب پرسيدم و حتي حدود ٤٠ صفحه را با ترجمه اين و آن (از زبان فرانسوي) و به صورت دستنوشته خواندم. مدتزماني به دليل جهتگيري سياسي از متن تونل منفك شدم، اما هميشه دلم ميخواست آن را بخوانم. تا اينكه متن انگليسياش به دستم رسيد، همراه با خاطراتي كه از دوران غمناك نوجواني و آن زوج مهربان داشتم. با وجود ضعف زبان انگليسي، هر طور بود، كتاب را تمام كردم – البته شماري از دوستان هم كمك كردند. سال ١٣٨٧ كتاب را با ترجمه خانم مريم تاجيك خواندم؛ باز هم همراه با تصاويري از چهرههاي آن زوج كه بارها و بارها خوابشان را ديده بودم. كتاب را زماني پشت ويترين ديدم كه دو شب پيش از آن من از يك وسيله نقليه عمومي پياده شده بودم، در جايي شبيه سكوي مترو كه ميدانستم سكوي مترو نبود. گيج و منگ بودم كه كجا بروم كه همسر آن كارمند آمده بود، اما لاغر و چروكيده و با پيراهني كهنه و پوست پيازي رنگ با گلهاي ريز آبي. او دستم را گرفت و مرا به جايي برده بود شبيه به باغي كمدرخت كه سطحش پايينتر از محل پياده شدنم بود و زمين حد فاصل آن و محل پياده شدنم خاكي بود. مرد زير يكي از درختها، سمت راست، گوشه انتهايي دراز كشيده بود. ميدانستم بيمار بود.
بارها يكي از اين دو نفر را در خواب ديده بودم، اما اينكه بعد از ٤٦ سال و درست دو شب پيش از ديدن كتاب تونل، باز هم ببينم، جاي پرسشهاي بسيار داشت و دارد.
خواب همين جا تمام شده بود. به عنوان يك نويسنده در آثارم بسيار زياد دروغ گفتهام، بايد هم دروغ بگويم چون داستان يا فيكشن يعني جعل، اما اين رويا كاملا واقعي است.
از نكات برجسته اين نوولت، تنيده شدن انديشه در متن است. افكار و ديدگاه پابلو به فضاي بسته و چهارديواري خانهاش محدود نشده است. همهجا با او است؛ از رابطه با ماريا تا رفتارش در پستخانه و رستورانها. اين افكار، صرف نظر از ارزششان، تمام برخوردها، كنشها، واكنشها و ديالوگهاي پابلو را پوشش ميدهد. حتي جايي كه او احساس ميكند مخاطبش از دايره احساسات و باورهاي او به كلي خارج شده است: «ماريا با ديدن يك برگ، يك حشره، يا استنشاق عطر گلها كه با بوي دريا آميخته شده بود، چنان به وجد ميآمد كه تا آن روز نديده بودم. اين حالت ماريا بيشتر از آنكه خوشحالم كند، ناراحت و افسردهام ميكرد … هر لحظه افسردهتر ميشدم. هيجان او و صداي موج دريا اذيتم ميكرد… فهميدم كه غم اجتنابناپذير است. اين همان حسي بود كه من هميشه در كنار حضور هر نوع زيبايي با خود داشتم… او همچنان داشت حرف ميزد و من دلم ميخواست با صورتش را چنگ بزنم، دلم ميخواست خفهاش كنم و بعد او را به دريا بيندازم. هنوز صدايش را ميشنيدم. داشت درباره يكي از خاطرات كودكياش حرف ميزد.» (صفحه ١١٩ تا ١٢٢) بايد توجه داشت كه ماريا فقط از احساسات و خاطراتش حرف ميزد، اما اين حرفها براي كسي كه گوشههايي از بينش و وضعيت روحي او را بيان كرديم، غيرقابل تحمل است. اين آستانه پايين تحمل كاملا با آنچه نويسنده از شخصيت پابلو به دست ميدهد سازگاري دارد؛ نه فرامتن است كه وصله ناجور و مكانيكي تلقي شود و نه اضافهگويي – چون به هر حال بايد وضعيت روحي پابلو در «موقعيت متعارف » هم نشان داده ميشد.
رمان تكصدايي است. خواننده صدايي جز صداي پابلو نميشنود. حتي جايي كه صداي ماريا يا هانتر يا ميمي و آلنده شنيده ميشود، از سوي صداي غالب -صداي راوي- سركوب و مسخره ميشوند يا مورد شك قرار ميگيرند. راوي – پابلو – با موضعگيري حق بهجانب و مظلومنمايي، خواننده را از نظر روحي عليه همه كسان داستان ميشوراند؛ از جمله هانتر و ميمي و اظهارنظرهايشان درباره ادبيات.
اعتماد