اشتراک گذاری
كارآگاه نامتعارف
بهنام حسيني
براي خواندن رمان «انجمن اخوت ناقصالعضوها» بايد متوجه اهداف اونسن بود. يكي از اهدافش چنين است كه متوجه شويد اونسن نميخواهد ـ يا نميتواند ـ آن حقيقتي را كه درون خود دارد نشانمان دهد، در ازاي آن، او از تكنيكهاي دوقلوي ترس و هولزدگي استفاده ميكند تا بر ما فرضي را تحميل كند كه بپذیریم يكي از آدمهاي خوب جامعه هستيم و پذيرش آمالمان براي خون و خونريزي كه كلاين به راه انداخته و كارهاي انتقامي ديگرش. اگر ما در سرتاسر تغيير و تبديلشدن كلاين به «فرشته مرگ» طرفدارش باشيم، پس آيا ما بخشي از مسئوليت كارهايي كه او انجام ميدهد را عهدهدار ميشويم؟ آيا ما هم مجبور هستيم تا «راههايي براي تظاهركردن به اينكه دوباره يك انسان شريف هستيم» را بيابيم؟ اين خود جلوگيري عظيم اونسن است كه مانع ميشود تا براي اين پرسش پاسخي سرراست به ما ندهد يا حتي اصلا پاسخي ندهد و اينكه مطمئن شود حوادث تصويرشده در رمانش پس از خواندن اثر همچنان در وجودمان طنينانداز خواهد بود. در خط به خط رمان، او ما را به اين واميدارد تا به نداي شومي كه در درونمان جاري است گوش فرادهيم و براي مواجهشدن با آنچه دربارهمان ميگويد آماده باشيم؛ درباره اينكه روزي چه حقايقي امكان دارد فاش شود و درباره اينكه بيشتر ما آدمها ـ يا تعداد كمي از ما- امكان دارد پس از آخرين صفحهاي كه تورق ميشود تنها بماند، زمانيكه پردهها دست آخر كنار ميرود: «كنار در ايستاد و به چيزهايي كه ميتوانست جيغ باشد گوش داد؛ به چيزي كه صرفا ميتوانست ترقوتروق و گُرگرفتن شعلهها باشد. وقتي حسابي گرم شد و خود در هم شروع كرد به دودكردن، برگشت و آرام دور شد تا وقتيكه سرانجام تنها در خيابان ايستاد و كل ساختمان را كه در آتش ميسوخت تماشا كرد. به آژيرها گوش داد. دور بود و داشت نزديكتر ميشد. از خودش پرسيد «حالا كجا؟» ابتدا راه ميرفت، بعد نرمنرم شروع كرد به دويدن، بعد هم پا به دو گذاشت. «بعدش چه؟»«انجمن اُخوت ناقصالعضوها» رماني است متشكل از دو داستان بههمپيوسته؛ دو داستان بلند كه هر دو يك خط مشترك دارد؛ با تمامشدن اولي، ديگري آغاز ميشود، و ما درون نوعي كالبد داستاني جديد قرار ميگيريم؛ كالبدي كه تمام و كمال آدم را به ياد همان كتابي مياندازد كه تازه تمام كردهايم و از آن بيرون آمدهايم. شيوه روايتگري با همان ژستهاي دقيقا مشابه انباشتهشده؛ يعني با همان لحن مينيمال، و همان مقصود، تا نسخهاي از رمان كارآگاهي هارد بويل (hard boiled) وارد عالم اِونسني شود، كه موقعيتها، تمهيدات و انتظارات مختص ژانرش را بتوان وارونه كرد، ناديده انگاشت، انكار كرد و به جديترين شكل به سخره گرفت. در اين كتاب ما با نوع تازهاي از داستان پليسي مواجه هستيم، كه هرچند وامدار پيشينيان خود در اينگونه ادبي است، اما خود را از سلطه تاثير آنها رهانيده و افقهاي تازهاي را پيش روي خواننده جدي ميگشايد؛ به بياني ديگر، «انجمن اخوت ناقصالعضوها» نوعي رمان نوآر كارآگاهي است تحتتاثير داستاننويسان مهم اين سبك مانند ريموند چندلر، جيمز م. كين، ريچارد استارك، فردريك براون و داشيل همت. از سوي ديگر نميتوان تاثير نويسندگان بزرگي چون كافكا (فضاهاي فراواقعي كابوسگونه و آبستن خطر) و همينگوي (سبك گزيدهگو و ايجازگونه) يا ساموئل بكت (ديالوگها و موقعيتهاي آبزوردگونه) در اين اثر برايان اونسن را ناديده گرفت. شخصيت اول اين رمان، يك كاراگاه سابق به نام «كلاين» است كه تازگيها در جريان يك عمليات مخفي به طرز وحشيانهاي دستش را با ساطور قطع كردهاند، او در ابتدا گرفتار فرقهاي به نام«انجمن اخوت ناقصالعضوها» و سپس فرقه ديگري به نام «پالها» ميشود. اين دو فرقه با استناد به بخشي از انجيل، مناسك خاص خودشان را بنا كردهاند. در ادامه كلاين ميفهمد كه در دام توطئهها و خيانتها و دروغها افتاده و بايد براي خلاصشدن از شر اين دو گروه به تلاشي ابرانسانگونه دست بزند. نكته اساسي در اين دو داستان اين است كه اتفاقات و حوادث در فضايي كاملا سترون و بدون ارجاع به دنياي حقيقي روي ميدهد و اين يكي از تفاوتهاي آن با ديگر آثار اينگونه ادبي است كه با ذكر جزييات و اسامي مكانها و اشيا سعي ميكنند خود را با واقعيت دنياي بيرون اثر مرتبط كنند. در اين كتاب شخصيت كارآگاه هم تفاوت عمدهاي با پشينيان خود در ادبيات پليسي دارد. كلاين برخلاف الگوي هميشگي كارآگاه پايبند به اصول خاص اخلاقي، علاقه چنداني به كشف حقيقت و شناسايي مجرم ندارد و اين قضيه تا به آنجا پيش ميرود كه او را به زور وادار به پذيرش پرونده ميكنند. كلاين براي اثبات اينكه داراي اختيار است به اعمال خشونتباري دست ميزند، اما جايي ميرسد كه خودش هم مانند پالها باورش ميشود كه گويي ابرانسان است. همين مساله تنشي جاري در اين دو داستان ايجاد ميكند: تنشي بين كيش فرقهها و فرديت كلاين و او با خشونت و حتی طنز با اين «ديگري» كه هويتش را به مخاطره انداخته، برخورد ميكند. شاخصه مهم در سبك نويسندگي اونسن، اجتناب از قضاوت صريح و جانبدارنه درباره اعمال و كنشهاي شخصيت اول است تا بدينگونه بيشتر خواننده را به چالش بكشد. روند اين دو داستان بههمپيوسته و هاردبويل به گونهاي پيش ميرود كه خواننده و شخصيت اول داستان دچار تزلزل در اصول اخلاقيشان ميشوند. خواننده بدون وجود هيچگونه دستاويزي براي متوسلشدن، بدون هيچ جاي پاي محكمي، بايد همراه با كلاين جلو برود و با گزينههاي دشوار پيش رو مواجه شود. خواننده بايد با ابعاد هيولاگونه وجودش روبهرو شود. نگرش اين آدمها با حضور در فرقهها دچار تغيير شده و انگيزههايي مانند پول و قدرت بر آنها كارساز نيست (البته بهجز بركرت و پال اصلي كه قدرتطلباند) و همين است كه آنها را ترسناكتر و غيرقابل پيشبينيتر از انسانهاي معمولي جلوه ميدهد