Share This Article
بعد از سالها انتشارات نگاه بسیاری از آثار داستاني «غلامحسين ساعدي» را كه سالها بود تجديد چاپ نشده و نایاب بودند منتشر کرد. .در گام نخست «عزاداران بيل»، «آشفتهحالان بيداربخت» و «شبنشيني باشكوه» به قلم او وار بازار شد و سپس آثاری دیگر ساعدي يكي از مهمترين داستاننويسان زبان فارسي است كه هم به واسطه داستانها، نمايشنامهها و اقتباسهاي سينمايياي كه از آثارش شده، به شهرت رسيده است. از مهمترين اقتباسهاي سينمايياي كه از آثار او انجام شده، ميتوان به فيلم «گاو» اشاره كرد كه داريوش مهرجويي آن را از داستاني از كتاب «عزاداران بيل» اقتباس كرد. تجديد چاپ اين سه كتاب و ساير آثار ساعدي بسياري از مخاطبان را از پرسه زدن در كهنهفروشيهاي كتاب بينياز خواهد كرد. غلامحسين ساعدي نويسنده و روشنفكر ايراني در اوايل دهه 60 در پاريس درگذشت. او در گورستان مشهور «پرلاشز» دفن شده است.
آنچه در ادامه می خوانید توسز رضا براهنی نوشته شده که از رفقای نزدیک ساعدی بوده.
با ياد دوست: غلامحسين ساعدي، قصهنويس، نمايشنامهنويس، عاشق…
رضا براهني
نوشتن درباره «غلام»، آنطور كه برادر او اكبر، برادر من محمدنقي، و من در محافل خصوصي و خودماني، غلامحسين ساعدي را صدا ميزديم، قاعدتا براي شخصي مثل من كه سواي مسائل ادبي، در مسائل غيرادبي هم به او نزديك بوده، بايد سادهتر از اين باشد كه حتي مقدمهاي هم ضرورت داشته باشد، اما ناگهان چندين مقدمه، چندين متن و حتي چندين مؤخره، در هر زماني كه نام او بر زبان و ذهن ميگذرد، چنان به ذهن هجوم ميآورند كه زبان قاصر ميشود و دست بردن به قلم و كاغذ دشوارتر از هر زمان ديگر. و آدم وسوسه ميشود كه آيا فلان چيز را بگويم و از فلان چيز بگذرم و برسم به چيز ديگري كه در وسطهاي ارتباط چند ساله مطرح بود، و حتي مرگ او هم بر آن ارتباط بيتاثير بوده؛ و يا نه، به برخي جزئيات بپردازم و از زماني بنويسم كه زندهياد سيروس طاهباز و من از طرف دوستان نويسنده و خانواده ساعدي مأموريت گرفتن مسجد براي اداي احترام به عزيمت او به جهان باقي در پاريس را بر عهده گرفتيم.
سيروس، با استفاده از قد بلند نسبتا خميده و ريش انبوه، خود را پدر ساعدي معرفي كرد و مرا به عنوان پسردايي او، رضا غنمي، و اين كار چنان به ارتجال و تعجيل صورت گرفت كه وقتي مسؤول مسجد از وزارتخانه مربوط اجازه ميگرفت – خصوصا كه سيروس، پسري چهار پنج سالي بزرگتر از خود را به عنوان طبيب معرفي كرده بود – نه مخاطب ما و نه دستگاه اجازهدهنده، بو نبردند كه اين دكتر ساعدي، هر چند طبيب بود، امكان داشت همان ساعدي باشد كه بهرغم ستايش مقامات از فيلم «گاو»، نوشته او، به كارگرداني داريوش مهرجويي، از ايران، قاچاقي خارج شده و در پاريس به سبب شيرين شدن زياده از حد در مهاجرت، ميهمان چند قدمي مارسل پروست از يك سو، و صادق هدايت از سويي ديگر در گورستان معروف «پرلاشز» پاريس بوده باشد، البته به صورت زيرزميني، و من همين چند سال پيش بازيگران نمايشنامه اقتباسي از رمان كوتاهم، «ليليث» را با كارگردان و دستيار كارگردان سر خاك او جمع كردم و چند دقيقهاي ذهن و گوش آنها را متمركز غلامي كردم كه صد ارباب بايد در برابر استخوانهايش در زير خاك دست به سينه ميايستادند. و همان آقا كه از مقامات مربوط استفاده كرده، اجازه گرفته بود، يك بار در مجلس عزاداري در مسجد، به من كه دم در ايستاده بودم نزديك شد و گفت بايد واقعا طبيب بزرگي بوده باشد كه اين همه آدم را به مسجد كشانده، خدا رحمتش كند، تخصص ايشان چه بود! و من انگشتم را گذاشتم روي شقيقهام و او گفت، مغز! مغز! عجب! عجب! خدا رحمتش كند.
و همو يك بار هم توجه مرا به سمت چپ دره رودي مسجد، به جاي خصوصيتري جلب كرد و گفت، آقا از شما خواهش ميكنم شما كاري بكنيد كه مادر مرحوم بلند شوند و بروند بالا پيش خانمها، براي من مسووليت دارد. و من نگاه كردم، در روز عزاداري نزديكترين دوست، قاعدتا آدم خندهاش نبايد بگيرد، و براي اينكه سر و ته قضيه را هم بياورد، به روي خود نياوردم. خنده را با لبخندي مهار كردم، و فقط دست او را گرفتم كه اجازه بدهيد شما را به مادر ايشان هم معرفي كنم، چون كسي كه پشتش به ما بود و با جماعتي همه مرد، روي زمين نشسته بود و حرف ميزد طرههاي مويش از پشت سر روي گردنش ريخته بود و گاهي دست صاحب موها، كمي شتابزده و عصبي، بالا ميرفت و موها را مرتب ميكرد. و من، همانطور كه دست آن آقا را گرفته بودم، به جمع نزديك شدم و اخوان ثالث را به او معرفي كردم. هرگز اشتباهي به آن زيبايي، آن هم موقع عزاداري براي يك دوست، يا براي ديگري در حضور من پيش نيامده بود. مسؤول مسجد، اخوان را به سبب طرههاي موهاي آويزانش از پشت سر، با مادر ساعدي كه در زمان اسارت پسرش در زمان شاه، دقمرگ شده بود، عوضي گرفته بود.
روز اول انقلاب را با ساعدي بودم. از حسنآباد تا ميدان ارك، وقتي كه صداي گلوله ميآمد، مردم ميايستادند و پيش ميرفتند، و بعد گويا گفته شد كه ساعت 5 حكومت نظامي خواهد بود، و با هم رفتيم خانه ساعدي، و در حدود دو ساعت بعد، جواني كه سرايدار دائمي مطب ساعدي بود، وارد شد، و دو تا تلفن گذاشت روي ميز. گفت، مردم كميته مشترك را گرفتند و من فقط دو تا تلفن برداشتم، يكي مال شما، و آن يكي هم مال دكتر. از خانه ساعدي بود كه من به خانمم تلفن كردم، در آمريكا و گفتم دولت سقوط كرد و انقلاب به پيروزي رسيد. من با اميركبير سه كتاب چاپ كرده بودم، دو تايش ترجمه، و سومي شعر، تحت عنوان «مصيبتي زير آفتاب». ساعدي «الفبا» را از طريق اميركبير چاپ كرده بود كه مجلهاي روشنفكري بود، اما من به او مطلب نداده بودم. و بعد همان «الفبا» را در زمان اقامتش در فرانسه چاپ كرد. پيش از آن نيز مدتي «انتقاد كتاب» نيل را سردبيري كرده بود، كه گويا دوست مشترك بسيار فهميده هر دوي ما زندهياد رضا سيدحسيني به نيل معرفي كرده بود. در اوايل دهه چهل زيرزمين خانه من در خيابان آمل پاتوق روشنفكري بود. در واقع خانه من همان زيرزمين بود. سيروس طاهباز و ساعدي، موقعي كه سيروس تازه «آرش» را شروع كرده بود، و خود ساعدي مدتي سردبيري مجله «آناهيتا» را بر عهده داشت.
با چند شماره «آرش» من هم همكاري كردم، اما ساعدي ادامه داد، و بعضي اوقات جلسات دوستانه ما در زيرزمين خانه ساعدي، كه آن هم فقط يك زيرزمين در خيابان فرح آن زمان بود، تشكيل ميشد. آنجا آزاد، ساعدي، طاهباز و من دور هم جمع ميشديم. وقتي كه دكتر عنايت از مجله فردوسي رفت، محمد زهري گفت كه از «فردوسي» كناره ميگيرد، به خاطر دوستياش با عنايت. و مرا به «فردوسي» معرفي كرد به عنوان مسؤول صفحات شعر. من مقالات اساسي خود را درباره شعر و رمان در «فردوسي» نوشتم، و تقريبا حدود ده سالي با آن مجله در زمان سردبيري عباس پهلوان كار كردم، هر چند روابطم با دكتر عنايت هم دوستانه بود و در مجله «نگين» او هم مقاله، شعر، قصه و مصاحبه چاپ ميكردم، و دكتر عنايت شريفترين روزنامهنگاري است كه در ايران ديدهام. با ساعدي دوستي هر روز عميقتر و عميقتر ميشد، و نه تنها به خاطر مسائل ادبي، يك نوع اخوت ناگفته بين ما چهارنفر غلام، محمدنقي، اكبر و من پيدا شده بود. و هرگز بين ما هيچگونه اختلافي پيش نيامد. وقتي من سردبير «جهان نو» را بر عهده گرفتم، آلاحمد و ساعدي نزديكترين همكاران آن مجله بودند، و گاهي به ديگران سفارش مطلب ميدادند. رشد ساعدي در دهه چهل رشدي درخشان بود. چاپ «لالبازيها» او مصادف بود با اجراي لالبازي فقير از او به كارگرداني و بازي جعفر والي در تلويزيون كه هم متن، هم بازي و هم كارگرداني درخشان بودند. آن «ده لالبازي» در واقع آغاز درخشان ساعدي بود. پول چاپ «ده لالبازي» و «آهوان باغ» اولين مجموعه شعر مرا سيروس طاهباز تهيه كرد، و ما بعد از مدتي به او قرض هامان را پرداخت كرديم. اين «سه تفنگدار» موقعي به هم خورد كه با رفتن عنايت، سيروس از فردوسي رفت و من به فردوسي رفتم. و ميانه ما دو نفر سيروس و من در نيمه دوم دهه چهل شكراب بود، و واقعا بيدليل، و شاعيد علتش كشش عميق سيروس به سوي گلستان بود و من هنوز با جلال به دوستيام ادامه ميدادم.
ساعدي با هر دوي ما همكاري ميكرد. ولي او هم با «فردوسي» همكاري نداشت. اما در «جهان نو» در كنار من بود. البته هيچكس نميتواند ارزش كار سيروس طاهباز را در چاپ آثار نيما، در تدوين «آرش» و «دفترهاي زمانه» ناديده بگيرد. ساعدي در پيش از انقلاب و پس از زندان شاه به آمريكا آمد، نامهاي از سيروس طاهباز برايم آورد، كه مرا بسيار خوشحال كرد. چهار روز پس از فرار شاه كه به ايران برگشتم، سيروس در كنار برادرم محمدنقي و ساعدي در فرودگاه بودند، و عكسي كه در آن روزگار روزنامه اطلاعات در فرودگاه گرفت، از من و ساعدي، زيباترين عكسي است كه از دو دوست گرفته شده. بعد، البته تاريخ، ديگر كاملا معاصر است، و قضاوت ما درباره ساعدي، و موقعيتي كه او دارد هنوز در حال شكلگيري است. مثلا ساعدي فرزند انقلاب مشروطيت، فرزند جنگ دوم جهاني، فرزند شكلگيري نهضت مصدق، فرزند تحولات دهه چهل، فرزند انقلاب بيست و دوي بهمن، فرزند تبعيد بيبازگشت است. در عين حال ساعدي در تماس مستقيم با تعدادي از انقلابيون آذربايجان بود كه در آن زمان هرگز معلوم نميشد مجاهدند يا چريك. و ما در اين مورد از يكديگر سوالي نميكرديم. صمد بهرنگي و بهروز دهقاني را اغلب در مطب دلگشا ميديدم – وقتي كه به تهران ميآمدند، و مطب ساعدي يك نوع درمانگاه گرفتاريهاي روشنفكران بود. يعني ساعدي وجوه متناقض داشت، و اغلب هم نميتوانست تصميم بگيرد. و آن بينابين، به نظر ميرسيد دوست داشت بيش از هر چيز ديگر كار خود را بكند، و دهه چهل درخشانترين دوران نگارش او بود. از همه مهمتر بهرغم دهها گرفتاري كه براي خود ميتراشيد، سه چيز يادش نميرفت: سفر، اغلب به شهرهاي آذربايجان، نوشتن قصه، نوشتن نمايشنامه و همكاري با كارگردان و بازيگرها. دو فيلمي هم كه در آن زمان از كارهايش ساخته شد، محصول آن روابط زودجوش و تقريبا خودبهخودي بود كه يكيش را، «گاو»، مهرجويي كارگرداني كرد، و ديگري را، «آرامش در حضور ديگران»، تقوايي كه در آن اولي از نويسندگان محمود دولتآبادي هم شركت داشت، كه آن موقع شهرت نويسندگي نداشت، و در دومي منوچهر آتشي و محمدعلي سپانلو هم بازي ميكردند.
و البته «گاو» يكي از مهمترين فيلمهاي جديد ايراني است، و در واقع «گاو» مهرجويي و «رگبار» بيضايي، شايد دو فيلم مهم اوليه ايران باشند، و هر دو با ستايش هنرشناسان جدي روبرو بودهاند، «گاو»، البته، شهرت جهاني هم پيدا كرد. و اتفاقا با الهام از همين موضوع بحث ميتوان به ساعدي قصهنويس نزديك شد. ساعدي نثر ادبي را نه ميشناخت و نه مينوشت، غرضم به صورت قراردادي ادبي، و يا متكي بر زبان ادبي است. در واقع اين نثر از تاثيرپذيري عادي است. و در واقع با ابتدائيات نگارش سر و كار دارد. بيشتر شبيه نثر همينگوي كه به رغم داشتن ريتمي خاص در توصيف طبيعت آغشته بود به درونيهاي شخصيتها، عاري از صنايع بيان غيرعادي است. اما آن ريتم هست. در ساعدي آن ريتم به حداقل ميرسد. موضوع خود «گاو» هم «مسخ» كافكا را به ياد ميآورد، هم «كرگدن» يونسكو را، ولي بوميتي در آن هست كه به طور كلي با نگارش شهري منطبق نيست. «عزاداران بيل» را همانطور كه مينوشت، تلفني براي من ميخواند، نه همهاش را بلكه قطعاتي را كه دم دستش بود. و به طور كلي ميتوان گفت كه جزء اولين آثار منطبق با صورت نوعي «قطعهقطعهنويسي» در زبان فارسي است. پيچ و مهرههاي شخصيتي، فلسفي و روانشناختي در اثر، انگار از دور به هم چفت و بست ميشوند. بيانهاي زباني، مقطع، ناگهاني و تعجبآور است، هرچند اعجابانگيز نيست. يعني از سطح بيان عادي كمي به سوي بالا خيز برميدارد، ولي سبكپذيري را در همان سطح زبان عادي روستايي نگه ميدارد. ترس ساعدي از نثري كه پاراگراف آن مثلا به طول سه صفحه باشد در اين اثر به چشم ميخورد. و ساعدي به كلي بدون تكيه بر ادبيات گذشته فارسي قصه را مينويسد و بيشتر، اگر با او زياد حشر و نشر ميداشتيد، ميديديد كه سبك نوشتهاش بيشتر شبيه حرف زدن تركي يا فارسي اوست.
و طبيعي است كه جزو اولين نمونههاي قطعهقطعهنويسي در زبان فارسي است. ساعدي بعدا اين حالت را در آثار ديگر تكرار ميكند. اما شايد «عزاداران بيل» بهترين كتابي است كه در قصه از ساعدي به جا مانده. اين اثر كاملا با اثري مثل «شازده احتجاب»، كه چندسالي بعد از آن نوشته شده فرق ميكند. گلشيري نثر كلاسيك را نسبتا خوب ميشناسد، اما تصورش از شكل رمان هرگز روشن نيست. فارغ كردن زبان از زبان ادبي بايد براي قصهنويس متكي بر كلاسيسيسم زبان، در جهان معاصر به صورت يك اصل پذيرفته ميشد. و گلشيري فكر ميكرد كه چون سبك دارد، پس بايد سبك را بنويسد، نه رمان را و آدمها «ادبي» هستند، اما اصل «ادبيت» را كه عبارت است از دادن نقش به زبان بر حسب موقعيت شخصيت، و مجموع موقعيتهاي يك شخصيت در برابر مجموع موقعيتهاي شخصيتهاي ديگر، نميتوانست، و يا اصرار داشت نتواند در زبان، به عنوان درون عمل آن شخصيت، جا دهد. به همين دليل ضروري است گفتن اين نكته كه «عزاداران بيل» با هر چيز ديگري در آن نيمه اول دهه پنجاه، و حتي در نيمه دوم متفاوت است. و روايت آن با روايت هر كتاب ديگري در حول و حوش زماني و تاريخي آن كتاب متفاوت است. مثلا در نثر همان دوره مثل نثر بعضي قصههاي ابراهيم گلستان زبان خيز برميدارد به طرف نوعي وزن، كه بعدها هم در قصههاي ديگر هم ادامه مييابد. ممكن است بگوييم ساعدي توان، سواد و يا تسلط آن را ندارد كه زبان را به صورت ديگري به كار گيرد. اما تكلف موزون نثر گلستان هميشه به صورت ترمز عمل ميكند. هر كسي كه شيوهاي دارد، كمي هم شبيه به آن شيوه است، بويژه در حرف زدن.
ساعدي با كبر به موضوعش نگاه نميكند. كبر گلستان در نثر همه شخصيتها را شبيه يك رمه به جلو ميراند، و وزن مدام ترمز ميگيرد، اگرچه هر اثري قطعات درخشان دارد، اما مشكل ميتوان گفت كه گلستان قصهنويسي جدي است، يعني كوشش براي زور زدن در راه نگارش از نوع خاص كه در آن حتما يك سبك فراموشنشدنياي از خود باقي بگذارد، دمار از روزگار روايتي كه بايد در هر قصه باقي بماند درميآورد. «عزاداران بيل» اما نزديك است به دليل نثر، دور است به دليل قطعهقطعه شدن، و به طور كلي با نثرهاي «خوب» مدير مدرسه، و تنگسير و پيش از آنها با «حاجيآقا»ي هدايت، و «سوو شون» سيمين دانشور و «شازده احتجاب» متفاوت است. در اين ترديدي نيست كه با «بوف كور» هم فرق ميكند. و البته به كلي متفاوت است با «سنگ صبور»، كه در آن هر آدم زبان خاص خود را دارد، و چوبك از نظر تقليد شيوههاي گفتار «بيهمتا»ست، حتي اگر كمي در ساختن زبان شخصيتها راه اغراق رفته باشد. در «عزاداران بيل» ذهنيت حاكم بر قصه با متلاشي شدن و متلاشي كردن روايت سر و كار دارد، و قصه فرق ميكند با آثار روايي ديگري كه در آن ذهن نويسنده روشنفكر عمدا شيوهاي را انتخاب ميكند كه به ظاهر مدرن است، و حتي واقعا مدرن است. در اين رمان، اصل روايت در تلاشي، در تكه تكه شدن، در «از خودبيگانگي»هاي غيرمستمر و ريش ريش پيش ميرود. در واقع اين رمان با بهترين آثار ساعدي نمايشنامهنويس برابري ميكند. آن قطع و وصلهاي نابههنگام در نمايشنامهها، آن آدمهايي كه ناگهان وارد و خارج ميشوند، آن زبان شكستهبسته و يا به ظاهر شكستهبسته، و آن لالبازيها كه همه فراموشناشدني هستند. وقتي همه اينها را خواننده از ذهن خود ميگذارند، حسي از ناتمامي به او دست ميدهد. مثل اين است كه آدم هميشه، بخشي از يك چيز طولاني را ميخواند كه قرار است سرانجام در جايي يك نوع نتيجه غايي و پاياني رو شود، و نميشود. و آيا اين ناتمامي در واقع نوعي جهانبيني قصوي نيست كه تقريبا بر همه قصههاي كوتاه، رمانها و نمايشنامههاي او حاكم است؟ ساعدي برادر من، غلام. يك عاشق.