Share This Article
آفريقاي سيـاه
فتحا… بینياز
آنچه ميخوانيد يادداشتي است بر مجموعهداستان «هتل مالاگو». «هتل مالوگو» مجموعهاي است از چند قصه كه برنده جايزه ادبي كين پرايز شده است. نويسندگان اين داستانها كه در ايران هم چندان شناختهشده نيستند، عبارتند از: اوم آكپان، اي.سي. اوسوندو، چيماماندا اِنگوزي آديچي و هلن هابيلا. عليرضا كيوانينژاد كه اين گزيده كار اوست، اين داستانها را ترجمه كرده و انتشارات نگاه در بهار 1394 آن را منتشر کرده است. اين يادداشت بر سه داستان كتاب متمركز ميشود:
داستان اول: غصه غريبهها
«غصه غريبهها» اثر چيماماندا اگوزي آديچي، بانويي كه يكي از پركارترين نويسندگان نيجريه است و در اين مجموعه دو داستان از او ميبينيم. در «غصه غريبهها» نگاه نويسنده نگاهي پرسشگر و در عين حال اعتراضي و آميخته به طعنه و كنايه يك زن است. نويسنده هم كوشش نميكند كه اين نگاه را پنهان سازد. كانون اصلي داستان «كادوپيچي» دخترها و زنهاي مجرد براي مردهاي هموطنشان است. اما اينبار زن مورد بحث، شاعر است و دست به قلم كه با تيزهوشي در ديالوگهايش از حريف عقب نميماند. يكي از نقاط قوت اين داستان هم همين ديالوگها هستند. خانم «چينه چلوم» نيجريهاي تباري كه در آمريكا زندگي ميكند قرار است برود لندن تا با «اودين»، يكي از مردهاي نيجريهاي مقيم آنجا آشنا و در صورت امكان ازدواج كند. در واقع چينه به اجبار مادر و خالهاش تن به اين بازي داده بود، مادري هم حتي لحظه حركت دختر سن و سالدارش به او نصيحت ميكرد: «با اودين عادي حرف بزند.» و چينه «نميدانست عادي حرف زدن چيست؟… شايد همين منممنم زدنهايي رايج باشد.» مادر در فرودگاه هم آرام نميگرفت: صورت چينه را بين دو دست گرفته بود و گفت: «دعام برآورده ميشود. اوضاع بهتر ميشود. حالا ميبيني.» در لندن در اتاق كوچك دختر خالهاش «آمارا» سكونت ميكند. اودين از چينه دعوت ميكند كه بروند رستوران و چينه نميگويد بعد از جدايي از شوهرش نُه سال است كه به رستوران نرفته است. اصلا نبايد حرفي از شوهرش بزند. انگوليكا، خاله چينه به او گفته بود: «درباره شوهرت چيزي نگو، چون ممكنه كمي احساس غريبي كنه. صبر كن خودش پيش قدم بشه.» در حالي كه چينه اصلا به اين فكر نكرده بود كه درباره شوهرش اپكيدي با اودين صحبت كند. به بيان ساده، در جامعهاي سنتي آدمهای سن و سالدار اين حق را به خودشان ميدهند كه صرف نظر از ميزان تحصيلات و تجربه و هوشمندي جوانترها آنها را نصيحت كنند و از اين بابت هم منتظر قدرداني طرف مقابل هم باشند. چينه پيشتر تلفني به اودين گفته بود كه شعر ميسرايد، اما ظاهرا اودين به اين جنبه از زندگي چينه توجه ندارد. در مقابل اودين از بدرفتاري مردها نسبت به همسرانشان حرف زد و گفت كه پيشتر هم خودش اين طور بوده است. چينه با خود فكر ميكند كه جاي او هر زن ديگري هم ميتوانست قرار گيرد و هيچ پيوندي بين او و اودين وجود ندارد. البته اودين به او گفته بود كه پيشتر ازدواج كرده و جدا شده است.آمارا، دختر خالهاش چينه را نزد پيرمردي بد به نام نويل ليپتون كه از فرط پيري صورتش پر است از لك و پيس دوران كهولت، میبرد. او مدام چينه را عزيزم خطاب ميكند و معرفياش ميكند: «شاعر است و دستيار يك پروفسور در آمريكا.» مردي خوشمشرب به نويل ميگويد: «او را به ما معرفي نميكني؟» بعد از رفتن مرد، چينه رو به نويل ميگويد: «از من تعريف نكرد.» طعنه و كنايه چينه متوجه همه است. او، آرام، صبور و حتي آن قدر خونسرد است كه گويي به راوي داناي كل و خواننده اهميت نميدهد. در جواب محبتهاي نويل در آن كلوب ميگويد: «ميدانيد آقاي ليپتون، من فكر ميكنم همه شماها كه اينجا هستيد، مُشتي كودن بيش نيستيد.» نويل معني اسم او را ميپرسد. اين پيرمرد حس ميكند كه چينه موجود زودرنجي است. ميگويد: «به خاطر نژادت است: اما همه آفريقاييها اين طور نيستند مگر آنها كه در آمريكا زندگي ميكنن.» داستان بيانگر اين حقيقت است كه زندگي و سرنوشت زنهاي قاره سياه، حتي زنهاي تحصيلكرده و روشنفكر توسط مسنترها و صد البته مردها تعيين ميشود. تصويري كه از مردها در داستان ارائه ميشود، آنها را يك جانبهنگر و با ذهنيتي بسته نشان ميدهد. اما در چينه تيزهوشي و هوشمندي خاصي وجود دارد كه حتي در دخترخالهاش هم نيست. آيا چنين زني در سنتها و زندگي روزمره تحميل شده از سوي مخالفان تغيير، بار میآید؟ پايان باز داستان همين پرسش را مطرح ميكند. اما كليت متن اين ايده را بازنمايي ميكند كه در فرهنگ قاره سياه «زن» حتي اگر قادر به تصميمگيري در پيچيدهترين گرهگاهها و بزنگاهها باشد، حتي چنانچه صاحب دانشي ژرف و اطلاعاتي گسترده باشد، باز بايد تصميم خود را همچون دانش و اطلاعاتش به تاييد مردها برساند؛ چه مردهايي پير و بازمانده از تحولات تاريخي و چه مردهاي جوان و ميانسالي كه وقتشان فقط صرف امور روزمره ميشود. اين داستان از نظر من با ديدگاه «فمينيستي – پساليبراليستي» نوشته شده است.
داستان دوم: چشمانتظار
اين داستان اثر ئي.سي اوسوندو است كه گرچه در ژانر گوتيك نيست و يك داستان اگزوتيك يا وهمناك هم تلقي نميشود، اما به مفهوم واقعي كلمه «دهشتناك» است و در سال 2009 بسيار جنجالآفرين شد. راوي نوجواني است… ساله كه هويت او مانند ديگران با تيشرتي تعيين ميشود كه سازمانهاي خيريه به آنها اهدا كردهاند. خودش ميگويد كه اسمش اورلاندو زكي است، چون روي تيشرت اهدايي صليب سرخ چنين نوشته شده است. تيشرت از اورلاندي ايالت فلوريدا آمريكا آمده است و زكي شهري است كه راوي را در آنجا پيدا كردهاند. نزديكترين دوستش آكاپولكو است كه اسمش به همين شيوه انتخاب شده است. گاهي اسم تيشرت به نوعي با آينده نوجوان بيكس و كار همخواني پيدا ميكند، برای مثال يكي كه روي تيشرتش نوشته شده بود «لندن» به شهر لندن فرستاده شده بود. البته اين نوجوانها بايد از سوي كساني، آمريكايي يا اروپايي، به فرزندخواندگي پذيرفته شوند. راوي هم اميدوار است روزي برود اورلاندو. او به نقل از يك راهبه كه در ارودگاه خدمت ميكند، به اين نتيجه رسيده است كه «بهترين راه فراموش كردن گذشته، مرور خاطرات است و بهترين راه مرور خاطرات، فراموش كردن كردن آنهاست و اينها همه با نويسندگي حاصل ميشود.» در اين اردوگاه كه براي همهچيز صف كشيده ميشود، خصوصا غذا كه از آن به عنوان مصيبت غذا گرفتن ياد ميشود. فقر بيداد ميكند و زماني كه به دليل كارشكني نيروهاي درگير، غذا به اردوگاه نميرسد، مردم شروع ميكنند به خوردن سگهايي كه تا چندي پيش كنار هم و به شكلي مسالمتآميز زندگي ميكردند. كشتار سگها و تاراندن آنها به دليل كمبود غذا، موجب ميشود كه سگها فراري شوند و متقابلا به كودكان حمله كنند. به اين ترتيب فقر موجب ميشود كه رابطه بين انسان و حيوان اهلي و حتي نگهبان به دشمني ختم شود. سگكشي شروع ميشود، اما دردي درمان نميشود و كودكان و نوجوانها از جمله آكاپولكو منتظرند كه عكاسها بيايند و از آنها عكس بگيرند و براي مردم خوشبخت اروپا و آمريكا بفرستند و آكاپولكو پيش از آنكه يك خارجي سگي را با خود برده بود، گفته بود: «كاش سگ بودم! سفيدپوستها سگ را دوست دارن. ممكنه يكيشون بخواد يه سگ داشته باشه و منو با خودش ببره» (نقل به مضمون از چند سطر ديالوگ) اين نوجوان كه شب ادراري دارد و در عين حال از گوشش چركي تراوش ميكند كه بويي شبيه تخممرغ گنديده ميدهد و ميخواهد سگ شود تا از شرايط ضدانساني رهايي يابد، نماد تمام و كمال بخش زيادي از همنوعان ما در سراسر جهان است. ظاهرا چيزي در جنگهاي داخلي نزديك خانه آنها منفجر شده بود و به گوش او آسيب رسانده بود. او هنوز از همان گوش ميشنود كه عدهاي فرياد ميزدند: « بيا بيرون» نميداند آنها چه كسي بودند و مخاطبشان چه كساني؟ او به عنوان قرباني جنگ فقط ميخواهد از «حال» فرار كند. او و ديگر نوجوانها از بس عكس گرفتهاند، خسته شدهاند. خواننده با خواندن سطر سطر اين داستان ميفهمد كه چرا همه ساله صدها هزار پناهجو خاك كشورشان را ترك ميكنند. ميفهميد چرا بسياري از آنها كه از مرگ نجات يافتهاند، در گفتوگو با خبرنگاران گفتهاند: «ميدانستم ممكن است قايق چپه شود و غرق شوم، ولي براي من مردن بهتر از زندگي در كشور خودم بود.» داستان به لحاظ تكنيكي ضعيف نيست، اما فرم و ساختار آن خيلي هم جذابيت ندارد، با اين حال از منظر معنايي داستاني است بهشدت تاثيرگذار كه ميتواند به عنوان يك سند تاريخي هم مورد استفاده قرار گيرد. رخسار روايت سياسي نيست، اما جوهر و گوهر سياست در لايههاي دوم و سوم آن پنهان است. شايد نويسنده اغراق كرده باشد، اما به هر حال ايده خود را از جهان پيرامونش گرفته است و اغراق او باورپذير است. دنيايي كه هفتاد درصد جمعيتش فقط سه درصد ثروت جهان را در دست دارند و چهارده درصد مردمش هشتاد و سه درصد ثروت جهان را در چنگ دارند، به كجا ميرسد؟ حتي اگر كسي منكر كارآفريني و كمكهاي خيرخواهانه اين چهارده درصد نباشد، اما باز هم برنامهريزان و مديران آنها هيچ فكري به حال تيرهبختهايي همچون ساكنان اين اردوگاه نميكنند. رهبران محلي هم بيشتر در انديشه افزايش اقتدار خود هستند. نمونهاش رابرت موگابه كه زماني انقلابي بود و در ابتداي قدرت در سال 1980 به مردم زيمباوه وعده «عدالت و آزادي و دموكراسي» داده بود و از «آزادسازي همه آفريقا» حرف زده بود، اما تبديل به حاكم مادامالعمر شده است. كشورهاي غربي هم كه سالهاي سال منابع آفريقا را بردند، به زندگي كنوني مردم آن چندان اهميت نميدهند. خبر كمك سي ميليون دلاري آنها كه شنيده ميشود، آدمي نميداند چه بگويد، وقتي ميداند ده سال پيش از آن در سال 2005 هزينه ازدواج آندره مليچكو روسي (كه لابد پيش از فروپاشي شوروي، خودش يا پدرش عضو حزب كمونيست حاكم بودند) و الكساندارا كوكوتويچ يوگسلاوي تبار سي ميلیون دلار بوده است. در همين كشور نيجريه هم چندين و چند ميلياردر وجود دارد، از جمله خانم قلورنشو الاكايچا يكي از چهل بانوي ميلياردر قاره سياه، دارنده شركتهاي نفتي با يك ميليارد و دویست ميليون دلار ثروت كه به احتمال قريب به يقين شبها هم با خيال راحت ميخوابد. جرايد و مهمتر از آنها سايتهاي مجازي که اغلب به مسائل حاشیهای میپردازند خيلي كم به صدها ميليون درمانده آسياي جنوب شرقي، خصوصا چين و كره شمالي و برمه، و آفريقا، سوريه و يمن و عراق ميپردازند. در اين رسانهها دشنامگويي به اين جامعهشناس و سياستمدار و آن نويسنده و شاعر و باستانشناس، در حد وفور ديده ميشود، اما خيلي كم به مسائل انساني پرداخته ميشود. ظاهرا ژورناليست، ديگر نقش ميكروفيزيك قدرت را ندارد، روشنفكر چشم و گوش مردمِ خاموش نيست و شاعر و نويسنده را نميتوان قلب پرتپش همنوعان خود خواند. به نظر ميرسد اينان از همان تار و پود و سنخی هستند كه روشنفكرهاي منفعل دوره رشد هيتلر و استالين. چه فرق ميكند؟
داستان سوم: هتل مالاگو
هتل مالاگو نوشته هولن هايبلا است كه راوي آن هم نوجوان شانزدهسالهاي به نام دياز است كه براي پيدا كردن كار به شهر لاگوس ميرود كه هتلي پر رمز و راز دارد. او اين اسم جعلي را از يك برنامه تلويزيوني سطحی گرفته بود. اتاقي كه به نوجوان ميدهند بوي نا ميدهد و هوايي خفه دارد. از همان اول به او بياعتمادي نشان داده شده بود و پول سه روز و سه شب را در بدو ورود در دفتر هتل از او گرفته بودند. صبح روز بعد وقتي ميپرسد كجا ميتواند صبحانه بخورد، متصدي كثيف هتل بياعتنا به او و در حال نظافت ميگويد: «بيرون.» اما صدايي ديگر به دياز ميگويد: «اگه دوست داشته باشي ميتونم جاي خوبي براي صبحانه بهت نشون بدم.» اين صدا به پيرمردي تعلق دارد كه چهره خندانش و حالت نگاهش از خودشيريني حكايت ميكرد. متصدي هتل با او رفتار توهينآميزي دارد، اما پيرمرد بيتوجه به او، همراه نوجوان بيرون ميزند و پس از عبور از ميان خيل دستفروشان و گداها به خانهاي رسيدند كه زني در ايوانش ملاقهاي را در درون ديگ ميچرخاند. پيرمرد با خوشحالي به او گفت: «منيرا واست مشتري آوردم. چند روزي توي هتل ميمونيم.» زن زياد پيرمرد را تحويل نگرفت اما بشقاب و كارد و چنگال روي ميز نه چندان تميز گذاشت. ظاهرا پيرمرد از ميهمانهاي قديم هتل بود. بهطور كلي پيرمرد چهره خوبي در این ميان ندارد، زيرا از همه پول قرض ميكند. با اين حال به دياز شانزده ساله اميد ميبخشد و وقتي ميفهمد او ميخواهد روزنامهنگار شود، با لبخند و كلمات به او دلگرمي میبخشد. اما اين علقه عاطفي خيلي زود افت كرد، چون وقتي دياز از جزيره برميگردد ميبيند پيرمرد كه فقط دو اتاق آنسوتر از او سكونت دارد، ميخواهد از او پول قرض كند و وقتي اخم دياز را ديد گفت كه با دريافت پاداش بازنشستگياش خيلي زود بدهياش را پس خواهد داد: «حالا ميبيني بهت ثابت ميكنم.» و سوگندها خورد. سرانجام دياز به او پول قرض ميدهد و پيرمرد اشك روان شدهاش را پاك ميكند. پيرمرد كه تا حدي زبان انگليسي هم ميداند و مردم او را «پاپاجان» صدا ميزدند، گذشته غمباري دارد كه آن را با سوز و گداز و شبيه فيلمهاي هندي براي دياز تعريف ميكند. اما در كمال تعجب پولي را كه از دياز قرض گرفته بود، خرج خوشگذراني خود و كسان ديگر كرد. دياز فكر كرد آن پول و پول بعدي را كه به پيرمرد قرض داده بود، از دست داده است، اما پيرمرد با دريافت پاداش بازنشستگياش كه مبلغ كلاني هم بود، نه تنها بدهياش را پس داد، بلكه كيف پول را نزد دياز امانت گذاشت. نوجوان ميگويد: «اما تو كه مرا خوب نميشناسي.» پيرمرد ميگويد: «خوب ميشناسمت. به سن من كه برسي، مردم را خوب ميشناسي.» حدس پيرمرد درست بود و همان شب عدهاي ريحتند توي اتاقش و به اميد دزديدن پول، او را به طرز فجيعي كشتند. اينكه پول به راوي ميرسد يا نه، چندان مهم نيست، آنچه اهميت دارد، باخت مدام مردمي است كه وقتي احساس بُرد ميكنند، باز هم بازندهاند. آن پول با هشت سال تاخير به دست پيرمردي رسيده بود كه پدر و مادر و بيشتر كس و كارش را در جنگ هاس دالي 1967 نيجريه از دست داده و بعد كه ازدواج كرده بود، زنش هم او را ترك كرده و او دائمالخمر شده بود و از نظر مردم يك دلقك طفيلي بود. اما همين فرد به يك نوجوان غريبه اعتماد ميكند، ضمن اينکه ديگران را در جشن خود شريك ميكند و گرچه با دريافت پول، ميخواست پولدار شدنش را به رخ ديگران بكشاند، اما ميخواست بدهيهايش را هم پس بدهد، سپس براي ادامه زندگي به جاي آرامي برود. مهم نيست آن دزدها چه كساني بودند، مهم اين است كه مجموعه عوامل انساني و اجتماعي و تا حدي هم تمايلات شخصي، فقط بدبختي و سراشيبي را در مسير زندگي او قرار ميدهند. داستان نشان ميدهد كه فقط فقر مادي نيست كه ستون فقرات جهان ذهني انسان سياه را خرد ميكند، بلكه عقبماندگي فرهنگي آميخته با آز هم در اين تخريب نقش دارند. يك نوجوان شانزده ساله از لحظه شروع كسب تجربه بايد شاهد اين رويكردها باشد.