اشتراک گذاری
راپونزل
جیمز فین گارنر
ترجمه احمد پوری
روزي روزگاري پينه دوزي فاقد امتيازات اقتصادي با زنش زندگي ميكرد. محروم بودن او از منابع مادي به اين معني نيست كه همه پينه دوزان از نظر اقتصادي در حاشيه قرار دارند و يا خداي نكرده اگر هم چنين باشد استحقاقش را دارند. معمولا در قصههاي قديمي پينه دوزها نقش بلاگردان را دارند. قهرمان قصه ما هم اتفاقآ شغل پينه دوزي داشت و دست برقضا از نظر اقتصادي هم جزو محرومين بود.
پينه دوز و زنش در كلبهاي محقرانه مجاور باغ يك جادوگر زندگي ميكردند. از پنجره خانه شان ميشد باغ بسيار مرتب و تميز جادوگر را ديد كه به شكل تهوع آوري قوانين نظم انساني بر طبيعت آن تحميل شده است.
زن پينه دوز آبستن بود. هميشه چشمش به باغ جادوگر بود. ويار كاهوهاي باغ جادوگر را كرده بود. آخر سر روزي با التماس از شوهرش خواست كه از نرده باغ بپرد آن ور و براي او كمي كاهو بياورد. سرانجام پينه دوز قبول كرد و از نرده پريد و چند كاهو را از اسارت زمين رهانيد. اما پيش از آن كه بتواند خود را به خانه برساند جادوگر او را گيرانداخت.
اين جادوگر بسيار فاقدالرأفت بود. (البته منظور اين نيست كه همه و يا حتي برخي از جادوگران چنين هستند و مراد اين هم نميباشد كه از اين جادوگر خاص حق رفتار دلخواهش را سلب كنيم. اصولا رفتار او بدون شك ريشه در عوامل بسيار زياد تربيتي و اجتماعي دارد كه متأسفانه براي پرهيز از اطاله كلام فعلا از آن چشم ميپوشيم.)
همان گونه كه گفتيم جادوگر فاقدالرأفت بود و پينه دوز بسيار وحشت كرده بود. او يقه پشت گردن پينه دوز را چسبيد و گفت: «كاهوهاي مرا كجا ميبري؟»
پينهدوز ميتوانست درباره مالكيت بحث كند و بگويد كه كاهو اصولا به كسي تعلق دارد كه گرسنه است و چيزي براي خوردن ندارد. اما با لحن ترسخوردهاي گفت: «به خدا همهاش تقصير زنم است.» و بعد با روش كاملا مردانه گريه سر داد. «زنم آبستن است و ويار كاهوي لذيذ شما را كرده
است. خواهش ميكنم مرا نكشيد. درست است كه اين روزها ديگر خانواده تك والديني مورد پذيرش است اما شما لطف كنيد و فرزند مرا از داشتن خانوادهاي جا افتاده با ساختار دو والديني محروم نكنيد.»
جادوگر لحظهاي به فكر فرو رفت. يقه پينه دوز را رها كرد و بدون گفتن كلمهاي ناپديد شد. پينهدوز با سپاس و قدرداني فراوان كاهوها را برداشت و رفت خانه. زن پينه دوز پس از چند ماه و پس از تحمل دردهاي جانگدازي كه مردها هرگز چيزي از آن نميفهمند موجود مؤنث و كوچك بسيار زيبايي به دنيا آورد. نام او را «راپونزل» كه اسم نوعي كاهوست گذاشتند.
چندي نگذشته بود كه روزي جادوگر درِ خانه شان سبز شد و از آنها خواست كه در مقابل نجات جان پينه دوز بچه را به او بدهند. خوب، آنها چه ميتوانستند بكنند؟ وضعيت در مانده آنها در زندگي هميشه آنها را در معرض استثمار قرار داده بود. اين دفعه هم ديگر چارهاي نبود. راپونزل را به جادوگر دادند و او به سرعت برق ناپديد شد.
جادوگر بچه را برد به دل جنگل و او را در قلعه بسيار بلندي زنداني كرد. آن جا بود كه راپونزل قدم در دوران زنانهگي گذاشت. قلعه نه دري داشت و نه پلهاي. فقط در نوك آن پنجرهاي كوچك بود. تنها راه ورود به قلعه اين بود كه راپونزل گيسوي زيبا و بلندش را از پنجره آويزان كند تا يك نفر بتواند آن را گرفته و از قلعه بالا رود.
جادوگر تنها همدم راپونزل بود. پاي قلعه ميايستاد و ميگفت:
«راپونزل راپونزل، گيسوتو بنداز حالا
تا پله طلا رو بگيرم بيام بالا»
راپونزل هم اطاعت ميكرد و موهايش را ميانداخت پايين. به اين ترتيب او سالها تحت استثمار حمل و نقلي يك نفر ديگر بود. جادوگر عاشق موسيقي بود و به راپونزل آواز خواندن ياد داده بود. آنها ساعات زيادي را با هم در آن قلعه آواز ميخواندند.
روزي از روزها شاهزادهاي جوان از كنار قلعه ميگذشت كه صداي راپونزل را شنيد. براي پيدا كردن منبع صدا به قلعه نزديك شد و يك مرتبه چشمش به جادوگر افتاد. پشت درختي پنهان شد و ديد جادوگر چطوري از موهاي راپونزل رفت بالا. بعد دوباره صداي آواز شنيد. آنقدر آن جا ماند تا جادوگر از قلعه پايين آمد ودر جنگل گم شد. آن وقت از پشت درخت بيرون آمد و گفت:
«راپونزل راپونزل، گيسوتو بنداز حالا
تا پله طلا رو بگيرم بيام بالا»
گيسو از قلعه پايين آمد و شاهزاده آن را گرفت و رفت بالا.
وقتي چشم شاهزاده به راپونزل افتاد كه سهم بيشتر از حد معمول از زيبايي را نصيب خود كرده است و موهاي بسيار مرتب و زيبايي دارد پيش خود گفت حتمآ شخصيت او هم زيباست. (البته منظور اين نيست كه شاهزادهها همه ظاهربين هستند و مردم را از روي ظاهر قضاوت ميكنند و يا منظور اين هم نيست كه شاهزاده قصه ما حق ندارد فرضياتي داشته باشد. براي توضيحات بيشتر لطفآ پرانتز قبلي را ببينيد.)
شاهزاده گفت: «بانوي زيبا، من وقتي داشتم با اسبم از كنار قلعه رد ميشدم آواز شما را شنيدم. حالا ميتوانيد لطف كنيد و برايم آواز بخوانيد؟»
راپونزل نميدانست جواب اين موجود را چه بدهد. چون تا آن لحظه مرد نديده بود. اين موجود با آن صورت پر مو و بوي تن تلخ و وحشي به نظرش بسيار حيرتآور بود. راپونزل بدون اين كه دليل قانع كنندهاي داشته باشد از اين موجود خوشش آمد و لب به آواز گشود. يك مرتبه آواز او را صداي جيغي قطع كرد: «بس كن» جادوگر برگشته بود.
راپونزل پرسيد: «چطور آمدي بالا؟»
جادوگر گفت: «من براي روز مبادايي مثل همين امروز يك گيسوي مصنوعي كنار گذاشته بودم. حالا تو اي شاهزاده خوب گوش كن. من راپونزل را توي اين قلعه نگه داشتهام تا از چشم مردهايي مثل تو دور باشد. من به او آواز خواندن ياد دادهام و سالها با او كار كردهام. او بايد اينجا بماند و تنها براي من آواز بخواند چون من تنها كسي هستم كه واقعآ دوستش دارم.»
شاهزاد گفت: «ما درباره وابستگي شما دو تا به همديگر بعدآ ميتوانيم بحث كنيم. اما اجازه بدهيد من صداي راپونزل را (درست گفتم – اسمش راپونزل بود؟) گوش كنم.»
جادوگر جيغ زد. نه. همين الان تو را از پنجره مياندازم پايين روي آن بوتههاي خار تا چشم هايت از حدقه درآيد و تا آخر عمر اين ورو آنور سرگردان شوي و بر بخت بد خود لعنت بفرستي»
شاهزاده گفت: «احتمالا بهتر خواهد بود در اين تصميم خود تجديد نظر كني. من دوستاني در صنايع ضبط موسيقي دارم كه خيلي خوشحال ميشوند صداي راپونزل را ضبط كنند. من فكر ميكنم راپونزل صداي خاصي دارد.»
«ميدانستم. ميخواهي او را از من جدا كني!»
«نه اصلا. اتفاقآ ميخواهم به آموزش او ادامه دهي و به عنوان مدير هنري او باشي. وقتي استعداد او را به دنيا نشان دهيم دو سه هفته طول نميكشد كه غرق در پول ميشويم.»
جادوگر لحظهاي درنگ كرد و به فكر فرورفت. رفتارش به طور آشكاري عوض شد. شروع كرد به صحبت با شاهزاده درباره قراردادهاي ويديويي و نقشههاي بازاريابي مثل توليد عروسكهاي راپونزل و قلعههاي اسباب بازي آوازخوان.
راپونزل به آن دو چشم دوخته بود و حالا كم كم شكاش تبديل به يقين ميشد. سالها موهايش مورد استثمار حمل و نقلي قرار گرفته بود و حالا ميخواهند از صدايش بهره برداري كنند. او آهي كشيد و پيش خود گفت: «پس معلوم ميشود خباثت فقط محدود به يك جنس نيست.»
راپونزل آرام آرام خود را به پنجره رساند و بدون اين كه كسي متوجه او شود از موي مصنوعي كه هنوز آويزان بود پايين رفت. سوار اسب شاهزاده شد كه هنوز آن پايين منتظر صاحبش بود. مو را از قلعه پايين كشيد و راه افتاد. شاهزاده و جادوگر آن بالا همچنان درباره حق تصنيف و درصدها چانه ميزدند.
راپونزل به شهر رفت و در ساختماني كه پلههاي واقعي داشت آپارتماني اجاره كرد. بعدها هم بنياد غيرانتفاعي ترويج مجاني موسيقي را بنانهاد. موهايش را بريد و آن را در يك مزايده خيريه فروخت و
بقيه عمرش را در كافي شاپها و سالنهاي هنري بدون دريافت مزدي به خوانندگي پرداخت و هرگز نخواست كساني را كه به صدايش نياز دارند استثمار كند.
داستانی از کتاب قصه های از نظر سیاسی بی ضرر