Share This Article
صداهاي ديگري به گوش مي رسند
متن ادبي و بازنمايي زندگي فرودستان با نگاهي به رمان «ساقه بامبو» سعودالسنعوسي
نويسنده: پيام حيدرقزويني
رمان امروز عربي دست کم در چند اثر شاخصي که در سال هاي اخير به فارسي ترجمه شده اند از مسائل دروني مرزهاي جهان عرب عبور کرده و گستره وسيع تري پيش ِروي خود گشوده و کوشيده به مسائلي بپردازد که به نوعي مسائل جهان امروزند و نه فقط جامعه عرب. در اين رمان ها مي توان ويژگي هاي مشترکي ديد و ازجمله اينکه بخشي از نويسندگان امروز عرب نسبت به وضعيت پيراموني شان حساسيت هاي زيادي دارند و به دنبال شکل گيري نوعي گفت وگو با «ديگري» در فرم رمان اند.
دو رماني که در مدت اخير از بهاء طاهر به فارسي ترجمه شده، «واحه غروب» و «عشق در تبعيد» (هر دو با ترجمه رحيم فروغي)، نمونه هاي خوبي از وجود اين دست رمان ها در ادبيات امروز عرب است. «واحه غروب» رماني است که آشکارا در پيوند با تاريخ و سياست نوشته شده و بهاء طاهر در اين رمان، هم به تناقضات جامعه معاصر مصر پرداخته و هم گفت وگويي با ديگري غربي در روايتش شکل داده است. او در «عشق در تبعيد» نيز تصويري از ديگري غربي وارد روايتش کرده و ضمنا به صورت دقيقي به مسئله مهاجرت پرداخته است. اغلب شخصيت هاي اين رمان بهاء طاهر تن به مهاجرت داده اند اما وضعيت جديد آنها نيز بهتر از وضعيت پيش از مهاجرتشان نيست. رويارويي با غرب يا شيفتگي نسبت به آن در بخش قابل توجهي از سنت داستان نويسي عرب وجود داشته و از سويي برخي نويسندگان عرب نيز در آثارشان رجعت به گذشته و ستايش گذشتهِ جامعه شان را دستمايه آثارشان قرار داده اند. بهاء طاهر اما نه به دنبال ستايش جامعه غربي است و نه رجعت به گذشته، بلکه مي کوشد با نگاهي انتقادي به مواجهه با مسائل پيراموني اش بپردازد و چالش هايي را به تصوير بکشد بي آنکه بخواهد پاسخ هايي ازپيش آماده به آنها بدهد.
«ساقه بامبو» سعودالسنعوسي هم مي تواند نمونه ديگري از اين دست رمان هاي عربي باشد. اين رمان مدتي است با ترجمه مريم اکبري و عظيم طهماسبي توسط نشر نيلوفر به فارسي منتشر شده است. سعودالسنعوسي نويسنده اي کويتي است که در سال ١٩٨١ متولد شده و «زنداني آينه ها»، «بونساي و پيرمرد» و «ساقه بامبو»، ازجمله آثار داستاني اويند که اين آخري در حالي برنده بوکر عربي سال ٢٠١٣ شده که آثاري از الياس خوري و واسيني اعرج رقيبانش بوده اند. در «ساقه بامبو»ي سنعوسي نيز مانند دو رمان بهاء طاهر که پيش تر اشاره شد، «ديگري» حضوري چشمگير دارد با اين تفاوت که در رمان سنعوسي اين ديگري نه از جهان غرب بلکه از شرق آسيا وارد روايت رمان شده و روايت داستان ضمن پرداختن به بحران هويت، بخشي از مشکلات کارگران آسياي شرقي را در کشورهاي حوزه خليج فارس نشان مي دهد. به عبارتي سنعوسي در اين رمان، خود را در جايگاه ديگري قرار داده و از زاويه نگاه ديگري به جامعه خويش نگاه کرده است. راوي «ساقه بامبو» پسري با نام هوزيه/ عيسي است و روايت رمان در همان ابتدايش نشان مي دهد که راوي آدمي است که با مسئله هويت روبه روست و ميان بي نامي و داشتن نام هاي مختلف در نوسان است: «نامم Jose است، اين طور نوشته مي شود. در فيليپين و در زبان انگليسي آن را هوزيه تلفظ مي کنيم. در زبان عربي و در اسپانيايي خوسيه (=خوزه) تلفظ مي شود. در زبان پرتغالي با همين حروف نوشته مي شود اما ژوزه تلفظ مي شود. و اينجا، در کويت، اين اسامي هيچ ارتباطي با نام من ندارند چراکه نامم اينجا…عيسي است! چطور و چرا؟ من خودم نامم را انتخاب نکرده ام که دليلش را بدانم. تمام آنچه مي دانم اين است که همه ي دنيا دست به دست هم داده اند تا بر سر اين نام اختلاف داشته باشند». راوي داستان، هوزيه يا عيسي، بچه اي است از مادري فيليپيني و پدري کويتي که نماد بي هويتي است. او نه نام واحدي دارد، نه سرزمين و دين مشخصي و از همان کودکي مهم ترين مسئله زندگي اش يافتن هويتي از آنِ خود است. اگرچه او در کويت زاده شده، اما کويت، او و مادرش را پس زده و به ناچار او به سرزمين مادري اش، به درون فقر و بدبختي، تبعيد شده و در آنجا هم نتوانسته ريشه بدواند. تمام زندگي يا ميل او معطوف به يافتن چيزي است که ندارد و به عبارتي هويت او همان جست وجوي مدامش براي يافتن چيزي است که اکنون غايب است. او خود را با ساقه بامبويي مقايسه مي کند که در هرجايي مي تواند ريشه بدواند: «حتي ريشه ها گاهي بي معنا مي شوند. کاش مثل درخت بامبو بودم که به جايي تعلق ندارد. قسمتي از ساقه اش را جدا مي کنيم… بدون ريشه، هرجا که شد مي کاريم… طولي نمي کشد که از ساقه بلند ريشه هاي تازه اي مي رويد… رويشي دوباره… در زميني جديد… بي هيچ گذشته و حافظه اي… هيچ اهميتي نمي دهد که مردم هرجا به نامي او را بخوانند…»؛ اما سال ها بعد که او به کويت برمي گردد، همچنان سايه گذشته و بي هويتي همراه اوست و جمله اي از خوزه ريزال، قهرمان ملي فيليپين، را به ياد مي آورد و آن را با وضعيت خود مقايسه مي کند: «کسي که نمي تواند به پشت سرش نگاهي بيندازد، به جايي که از آنجا آمده، هرگز به مقصدش نخواهد رسيد». کويت و مهاجرت به آنجا براي راوي از همان دوره کودکي اش مثل رويايي بوده که انگار هيچ وقت تحقق نمي يابد. وضعيت او شبيه به وضعيت حرکت در زماني است که سارتر مطرح مي کند. به اعتقاد سارتر، حرکت در زمان شبيه اين است که آدم در ارابه اي نشسته و نگاهش خيره به مبدائي است که ارابه از آنجا راه افتاده؛ نگاه خيره به مبدا در طول حرکت نه مقصد را مي بيند و نه حتي دو طرف مسير را و تنها خيره به گذشته اي است که از آن آمده. گذشته راوي داستان، فقر و بدبختي و بدنامي است و اين وضعيت در کويت هم او را رها نمي کند و او در سرزمين پدري اش نيز همچنان با مسئله هويت روبه رو است.
«ساقه بامبو» به جز پرداختن به مسئله هويت، چند محور اصلي ديگر هم دارد که در کنار هم کليت رمان را شکل داده اند. بخشي از رمان معطوف به نقد سنت ها و باورهاي کهنه جامعه کويت است و سنعوسي با نگاهي انتقادي با باورهاي سنتي جامعه اش مواجه شده. جامعه اي که اگرچه روبنايي به ظاهر مدرن دارد اما در لايه هاي زيرينش همچنان به سنت هايي واپسگرا وفادار است و نشاني از فرهنگ مدرن در آن ديده نمي شود. رمان از منظري ديگر به مسائل کارگران و خاصه کارگران مهاجر پرداخته و نشان داده که چطور کارگراني که براي کار به کشوري بزرگ تر مهاجرت مي کنند، با استثماري مضاعف روبه رو مي شوند. سنعوسي، هم تصويري از جامعه طبقاتي کويت نشان مي دهد و هم له شدن آدم هايي که از کشورهاي فقيرتر به کويت وارد شده اند: «هر طبقه اجتماعي دنبال طبقه اي پايين تر از خود مي گردد تا از آن سواري بگيرد، حتي اگر مجبور باشد آن را بسازد، روي شانه هايش سوار مي شود، تحقيرش مي کند و دق دلي فشاري را که مافوقش به او وارد کرده است سر زيردستانش خالي مي کند. و من لابه لاي اين دسته جات پي خودم مي گشتم…زير پايم را نگاه کردم…فقط زمين بود.»سنعوسي در داستانش نه فقط به وضعيت طبقه کارگر، بلکه به مسائل زنان هم توجه داشته و روايت او از وضعيت زنان در جهان سوم يکي از نقاط عطف داستان به شمار مي رود. به عبارتي خرده روايت هاي داستان که به مسائل کارگران و زنان در جهان سوم مي پردازند چيزي از روايت اصلي که حول شخصيت قهرمان رمان شکل گرفته و تاکيد اصلي اش بر مسئله هويت است کم ندارند. سنعوسي با واردکردن اين خرده روايت ها به رمان، به دنبال صدابخشيدن به بخش هايي از جامعه است که در جايي ديگر امکاني براي حرف زدن ندارند و به عبارتي صدايشان شنيده نمي شود. او به درستي از فرم رمان براي صدابخشيدن به اين آدم هاي حاشيه اي استفاده کرده و روايت او به روشني حلقه هاي درهم تنيده غربت، استثمار، تبعيد و فقر را تصوير کرده است. بخش غالبي از شخصيت هاي «ساقه بامبو» آدم هاي حاشيه اي و فرودستاني اند که در اوج تر س خوردگي و رنجوري حتي بر تن خود هم تسلطي ندارند. روايت سنعوسي از اين آدم ها روايتي ملموس و از فاصله اي نزديک است و او براي درک بهتر شرايط آدم هاي رمانش، دوبار به مناطق روستايي فيليپين سفر کرده تا تصوير دقيقي از زندگي آدم هاي داستان به دست دهد. در «ساقه بامبو»، سنعوسي کوشيده تا به جاي موضوع سخن قراردادن فرودستان به بازنمايي صداي آنان در متن ادبي بپردازد.
گاياتري چاکراورتي اسپيواک، نظريه پرداز پسااستعماري هند ي تبار، در نظرياتش و ازجمله در مقاله «بازنمايي ادبي فرودستان» از متن ادبي به عنوان جايگزيني براي بيان تاريخ زنان فرودست ياد مي کند (استفان مورتي، ترجمه نجمه قابلي). به اعتقاد اسپيواک، آن دسته از نظريات روشنفکران غربي که مي خواهند صداي فرودستان را در جوامع جهان سوم و جوامع استعماري نمايندگي کنند، در نهايت به خاموش شدن صداي فرودستان مي انجامند. اسپيواک بر تمايز ميان نظريه روشنفکري و وضعيت واقعي و اقتصادي فرودستان تاکيد دارد و معتقد است براي پرداختن به وقايع نانوشته زندگي فرودستان نبايد از جانب آنان سخن گفت. او در مقاله اي تحت عنوان «آيا فرودست مي تواند سخن بگويد؟»، به نقد نظريه فمينيستي غربي مي پردازد و محوريت نقدش بر اين اساس است که ادعاي فمينيسم مبني بر جهان شمول بودن و سخن گفتن از جانب همه زنان دور از واقعيت تاريخي زنان جهان سومي است. منظور اسپيواک از «فرودست» و آدم هاي حاشيه اي؛ کشاورزان تهيدست، طبقه کارگر، زنان و بردگان پسااستعماري است. به اعتقاد او، فرودستان نه فقط تحت سلطه شيوه توليد سرمايه داري، بلکه تحت انقياد هژموني مردسالار سنتي، خانواده و دولت استعماري هم هستند.
آدم هاي فرودست رمان سنعوسي نيز، هم از فقر و نظام طبقاتي در رنج اند و هم تحت انقياد و سلطه جامعه و نهاد خانواده قرار دارند. آيدا، خاله راوي داستان، در کودکي به اجبار خانواده و پدرش مجبور به تن فروشي شده و بعدتر، مادر راوي هم براي فرار از تن فروشي، تن به مهاجرت به کويت داده تا به عنوان کارگر در خانه يک خانواده متمول کويتي کار کند. روايت سنعوسي نشان مي دهد که چگونه بدن يک زن مي تواند به عنوان ابزار توليد، زمينه بهره کشي اقتصادي قرار گيرد و اين مسئله اي است که اسپيواک در بازخواني داستان هاي مهسوتا دوي، نويسنده بنگالي زبان، و خاصه داستان «زن شيرده» به آن توجه داشته است. قهرمان فرودست اين داستان زني است که شوهرش توسط جوان ترين پسر خانواده اي ثروتمند به نقص عضو دچار شده و زن به عنوان پرستار شيرده به خدمت اين خانواده درآمده تا خرج زندگي شوهر و خانواده اش را تامين کند. اسپيواک معتقد است که بارداري ها و شيردهي هاي پي در پي اين زن، طبق نظريه توليد ارزش مارکس، ابزار توليد به شمار مي روند. اين ايده اسپيواک به نوعي نقدي است بر برخي قرائت هاي سنتي مارکسيسم که در آنها سويه هاي اقتصادي کار زنان ناديده گرفته مي شود. اسپيواک در نظرياتش به درستي به نقش و اهميت رمان در صدابخشيدن به فرودستان توجه دارد و معتقد است که ادبيات، برخلاف شيوه تاريخ نگاري مسلط، «فضايي بلاغي» براي فرودستان فراهم مي کند تا زندگي و تاريخ سرکوب شده مبارزات مردمي بازگفته شود. اين در حالي است که به اعتقاد او ميل خيرخواهانه روشنفکران غربي براي بازنمايي صداي فرودستان جوامع جهان سومي، صداي فرودست را به تصرف خود درمي آورد و در نهايت آن را خفه مي کند.
به جز اينها، سنعوسي در رمانش به مسئله استعمار و ويراني هاي باقي مانده از جنگ ويتنام در دهه ٦٠ هم توجه داشته و فيليپين، سرزمين مادري راوي داستان، کشوري است با تاريخي استعماري که حتي نامش را هم اسپانيايي ها گذاشته اند. جغرافياي فيليپين در اين رمان، جغرافياي فقر و قحطي و فلاکت است با آدم هايي توسري خورده که با حسرت مهاجرت زندگي مي کنند: «آرزوي هر آدمي در آنجا اين است که در خارج زندگي کند، در کشوري که امنيت خاطر و زندگي مرفه و دلخواهي برايش فراهم مي کند. درحالي که يک زن از داروندارش دست مي شويد تا با يک مرد غربي همراه شود، که او را با خود به کشورش ببرد تا فرصت يک زندگي بهتر و تشکيل خانواده برايش فراهم شود، يک مرد در تحقق اين رويا با سختي روبه رو است، روياي هر مرد و زني در آنجا مهاجرت و سکونت در اروپا، آمريکا يا کاناداست، و براي آن از همه چيز، گذشته، وطن و حتي خانواده اش درمي گذرد.»راوي داستان که هميشه در ذهنش اميدي براي رفتن به کويت، سرزمين پدري اش، وجود دارد مثل يک ناظر به وضعيت اطرافش نگاه مي کند و هر تصويري که از شهر به دست مي دهد تصويري است که با فقر و اندوه پر شده: «در اتوبوس تعداد افراد ايستاده از تعداد افرادي که روي صندلي ها نشسته بودند بيشتر بود. بعضي ها مثل اسب ها به حالت ايستاده خوابيده بودند، و از خستگي رنگ به رخ نداشتند. اتوبوس چنان پر بود که جاي سوزن انداختن نبود، بوهاي مختلفي در فضا پيچيده بود، بعضي بوها را تشخيص مي دادم و بعضي را نه. پوست صندلي ها… رطوبت هواي دستگاه تهويه…عرق…ميوه…عطرهاي ارزان قيمت. چشمانم را بر چهره ها مي چرخاندم، انگار دنبال چيزي مي گردم. در اطرافم دقيق شدم. کارگراني که آفتاب پوست صورتشان را سوزانده بود، کارمندان مرد و زني با لباس هاي رسمي شان، پرستارهاي زن و مرد که يک گروه سفيدپوش را تشکيل مي دادند… در اتوبوس هيچ جا لبخندي نديدم جز در چهره مطمئن بچه ها. اما در بقيه چهره ها تنها معاني اي که ديدم چيزي بود آميخته از ترس، اندوه، خشم و… تسليم شدن.» رمان همچنين نه فقط تصوير اجتماع بلکه صداهاي آن را نيز به درون روايت خود کشيده: «در ميانه اين پل به اجبار راهم را مي پيمودم، و شانزده سال از عمرم را به دوش مي کشيدم. صداي ترانه هاي کودکان و خنده هايشان در شهر پشت سرم بلند مي شود. به راهم ادامه مي دهم و از شهر بچه ها دور مي شوم… هاي و هوي خنده ها دور مي شود… ترانه ها خاموش مي شوند… به راهم ادامه مي دهم… خسته مي شوم… به سرفه مي افتم… پشتم خم مي شود و پير مي شوم… صداهاي ديگري از دور به گوشم مي رسند، نزديک تر مي شوند… گريه… اميد… گلايه… دعا… نفرين… شيون مرگ.»
شرق