Share This Article
معنیدادن به چیزها
«و هرگز جدا نمیشویم»، «من نسیمام» و «کسی میآید»، عنوانهای سه نمایشنامه از یون فوسه، نمایشنامهنویس نروژی است که در یک مجلد و با ترجمه محمد حامد، از طرف نشر نیلا منتشر شده است. این کتاب، دهمین جلد از مجموعه آثار نمایشی یون فوسه است که به فارسی ترجمه شده. «و هرگز جدا نمیشویم»، نمایشنامهای است با سه شخصیت «زن»، «مرد» و «دختر». نمایشنامه، با تاریکی آغاز میشود و با حضور شخصیت زن بر روی صحنه که نخست صدای خندهاش به گوش میرسد و با روشنشدن صحنه او را میبینیم که روی مبل نشسته است: «تاریکی. زنی میخندد. کوتاه. بلند. دوباره کوتاهتر. و رفتهرفته صحنه روشن میشود: زن، تقریبا چهلساله، روی مبل نشسته و بر دستِ چپش تکیه داده است. میخندد. کوتاه و بلند. از نو میخندد. ناگهان سر بالا میگیرد. به اطراف نگاه میکند. به سقف، و سپس به زمین. همچنان نشسته برجا میماند و سر به زیر میاندازد. از نو شروع به خنده میکند. اینبار خندههای کوتاه، و همچنان نشسته و سر فروافکنده به زمین نگاه میکند». «من نسیمام» عنوان دومین نمایشنامه کتاب است؛ نمایشنامهای با دو شخصیت که «اولی» و «دومی» نامیده شدهاند. در توضیح آغازِ این نمایشنامه میخوانیم: «نمایشنامهی من نسیمام در ذهن میگذرد؛ در دریایی ذهنی و در قایقی ذهنی. ماجرا و آنچه در آن میگذرد ساختهی همان ذهن است و ساختگیست. بنابراین اجرای این نمایش نیز ساختگی و ذهنیست». سومین نمایشنامه کتاب، «کسی میآید» نام دارد و ترجمه آن به احمدرضا احمدی تقدیم شده است. «کسی میآید»، نمایشنامهای است با سه شخصیت که آنها هم مثل شخصیتهای دو نمایشنامه قبلی کتاب اسم ندارند و «زن»، «مرد» و «مردِ دیگر» نامیده شدهاند. صحنه آغاز نمایشنامه اینچنین وصف شده است: «یک باغ با عمارتی قدیمی و فرسوده در انتهایش. رنگِ در و دیوارِ عمارت پوسیده و طبله کرده و ریخته. شیشهی چند پنجره شکسته. عمارت با زیباییِ خاص خود بر یک بلندی با چشماندازی به دریا، مهجور و دورافتاده و پرت، انگار فراموش شده است…» آنچه در ادامه میآید قسمتی است از دیالوگ شخصیت زن در نمایشنامه «و هرگز جدا نمیشویم»، اولین نمایشنامه این کتاب: «باید دست از انتظار بکشم. اون هیچوقت برنمیگرده. نیست شده. گم شده. برای همیشه نیست شده. بیشتر از این انتظار نمیکشم. نمیتونم منتظر بمونم. نمیتونم زندگی کنم. نمیتونم زنده باشم. نمیتونم بمیرم. چی دارم میگم؟ خوبم، خوشم. با همین وسایلم خوشم. من همین چیزای معمولی و ساده و خوبِ خودمو دارم. چیزای خودمو دارم. همین چیزای بیمعنی. همینا که من به هم ربطشون میدم. [بلندتر] ربطشون میدم، بِهِشون معنی میدم. من رابطم. به چیزام معنی میدم. [مکث] ولی اون نیست شده، انگار مُرده و نیست شده. انگار چیزا مُردهن. شایدَم چیزا زندهن و به من معنی میدن، معنی میدن به این رابطهای که من بینشون ایجاد میکنم. [با اندکی شرم و لودگی] من یه ربطدهندهم…».