Share This Article
برشي از رمان كامچاتكا اثر مارسلو فيگراس
من از قماش آدمهايي هستم كه هميشه خدا مجذوب چيزهاي دوردست ميشوند. مثل اسماعيل «موبيديك». «فاصله» به ابعاد ماجرايي كه آدم واردش ميشود اُبهت ميبخشد. هر چقدر قله در دوردست باشد، همانقدر بيشتر جزيره ميخواهد. روي صفحه بازي، زادگاه من آرژانتين آن پايينِ پايين و كاملا در سمت چپ است. كامچاتكا اما خيلي بالاست و كاملا در سمت راست، چسبيده به آسمان. در بُعد مسطح جهان، كامچاتكا دورترين نقطهاي بود كه ميشناختم. هروقت بازي ميكرديم هيچكس علاقهاي به كامچاتكا نداشت. ناسيوناليستها آمريكاي جنوبي را دوست داشتند، و كساني كه به پيشرفت شغلي فكر ميكردند آمريكاي شمالي را، بافرهنگها دلشان براي اروپا غش ميرفت و پراگماتيستها به آفريقا و اقيانوسها علاقه داشتند. كامچاتكا در آسيا قرار داشت، بزرگ بود، و حفظكردن آن خيلي سخت. تازه اصلا كشور به حساب نميآمد: موجوديت آن حتي روي نقشه صفحه بازي در قالب يك ملت بعيد به نظر ميرسيد، و خب، چه كسي دوست دارد فاتح سرزميني باشد كه موجوديت ندارد؟ كامچاتكا مال من بود، قلب من هميشه به روي تحقيرشدهها گشوده است. كامچاتكا مثل طنين طبل يك امپراتوري، وحشي و مخفي، مرا به سوي خود فراميخواند تا بر تخت پادشاهي بنشاندم.