Share This Article
‘
كامچاتكا روايت ترس از نوع ديگر
درباره رمان كامچاتكا اثر مارسلو فيگراس
بیوک بوداغی*
یکم: «آخرين چيزيكه پدر به من گفت، آخرين كلمهاي كه از زبان او شنيدم، كامچاتكا بود.» كامچاتكا شبهجزيرهاي است در شرق دور روسيه، بين اقيانوس آرام در شرق و درياي اُخُتسك در غرب. «شبهجزيرهاي يخبسته، و سرزميني با فعالترين آتشفشانهاي روي زمين؛ افقي حيرتانگيز، قلهاي پيچيده در بخار گوگرد، و در دوردستها.» كامچاتكا براي هري، رواي اول شخص رمان خيلي دور است ـ او با خانوادهاش و برادر پنجسالهاش كه «جغله» صدايش ميكنند، در آرژانتين سال 1976 زندگي ميكند. «فوران آتشفشان» شرايط سياسي كشور و متعاقب آن استقرار ديكتاتوري نظامي درماه آوريل، توسط خورخه رافائل ويدال «مردي با كلاه كپي، سبيل چخماقي و قيافهاي اخمآلود»، سبب ميشود مادرش او را از سر كلاس درس زيستشناسي و با موضوع «اصل ضرورت» از مدرسه بيرون بياورد، چون آنها بايد فرار كنند: «ميرويم مسافرت»، و او و جغله از زندگي و محيط خوگرفته خود به جايي پرتاب ميشوندكه راوي آنجا را «كامچاتكا» مينامد. «مثل اين بود كه فقط پيژامه محبوب جغله را پايش كنند و الاغ مخملي را زير بغلاش بگذارند و در دست ديگرش ليوان دهانهدارش را، و بعد بكنندش توي يك موشك اختصاصي و با شمارش معكوس (فوقالعاده سريع) به سياره ديگري پرتابش كنند. براي كودكي در سنو سال او اين گسست ميتواند شوك روحي بزرگي باشد و اگر به دلبستگياش، به عادتها و اشيايي كه تماميت دنياي او را ميسازند، دقت كنيم، آنوقت چنين پرتابي ديگر خيلي بيرحمانه است». پدر ميگويد «حالا بايد چند روزي از اينجا گمو گور شويم، خيلي زود دوباره سر خانه و زندگيمان برميگرديم». پدر رواي كه وكيل «پروندههاي نوميدكننده» مخالفان ديكتاتوري است، اشتباه ميكند، طوفان نميخوابد. از مارس همان سال بهبعد، «ديكتاتور قواعد بازي را بههم زد. خانواده در پيرامون خود فقط سايه ميبيند.»
دوم: مارسلو فيگراس در «كامچاتكا» داستان اين خانواده را روايت ميكند؛ از زبان هري، كه آنموقع ده ساله است. براي درك عنوان كتاب بايد جهان هري را بشناسي، جهاني كه در آن فرار شتابان خانواده از بوئنس آيرس به يك خانه ييلاقي متروك در آغاز براي او همچون بازياي ماجراجويانه بيش نيست. وقتي پدرش به او ميگويدكه «ما بايد هويت جديدي پيدا كنيم. مثل يك مامور مخفي كه وانمود ميكند آدم ديگري است تا گرفتار تله دشمن نشود. مثل بتمن كه ماموريت واقعياش را پشت ظاهر فريبنده و غلطانداز پنهان ميكند. مثل اوليس در سرزمين سيكلوپها كه پوليفم را فريب ميدهد، وقتيكه ميگويد نامش اوليس نيست، نامش «هيچكس» است. اوليس اين مرد ناقلا، هنرمند بالفطره فرار، هري در نقش مرد سريال علمي ـ تخيلي «مهاجمان» فرو ميرود، «مردي كه چهره بيگانهها را زيرنظرميگرفت و از خود ميپرسيد كه يارو دوست است يا دشمن، همپيمان است يا الهه انتقام… جغله و من براي پيداكردن بيگانهاي كه به شكل آدم فضايي درآمده بود به همهجا سر ميزديم. اصلا فكر نميكرديم اين بازي روزگاري چنان جدي شود كه ما پشت هر چهره و هر دستي كه به سويمان دراز شود دنبال نشانهاي باشيم تا بفهميم آنكه مقابل ماست دشمن است يا دوست». و هنگام مطالعه يك كميك، هري شباهتي بين لوپس رگا، دست راستِ بيوه پرون و مينگ، كوتوله فلش گوردن مييابد: «البته بدون ريش و ناخنهاي كوتاه.» هري از خانه ييلاقي با استخري به رنگ سبز و باغي پر از وزغ در خيال خود، با كمك قهرمانها و سوپرقهرمانهاي ادبيات كلاسيك كودكان و نوجوانان سرزمين خيالي يا نِورلند خود را پديد ميآورد، يا به عبارت بهتر كامچاتكاي خود را. بازيTEG (تاكتيك و استراتژي جنگ) بازي محبوب اوست كه روي صفحه آن كامچاتكا دورترين نقطهاي است كه هري ميشناسد. «من از قماش آدمهايي هستم كه هميشه خدا مجذوب چيزهاي دوردست ميشوند، مثل اسماعيل موبيديك. «فاصله» به ابعاد ماجرايي كه آدم وارد ميشود ابهت ميبخشد.» «كامچاتكاحيطه منتها و پارادوكس؛ حركت در درون تناقض.» اينجا ديگر اين هري دهساله نيست كه حرف ميزند، اينجا اين نويسنده خيالي رمان است كه نميگويد دقيقا چند سال دارد. «وقتي خاطراتم را مرور ميكنم، حالت صدايم طوري است كه انگار به دهسالگيام برگشتهام، و گاهي چنانكه گويي مردي هفتادسالهام، كه خُب هنوز اينقدرها سن ندارم؛ همزمان حالت صدايم مثل صداي امروزم ميشود، متناسب با سني كه دارم… يا فكر ميكنم كه دارم.» صداي راوي رمان مدام تغيير ميكند، گاه صداي هري دهساله را ميشنويم كه فانتزيهاي دوران كودكياش را با استعارات توصيف ميكند و گاه «من» بالغ و مسن اوست كه حرف ميزند: «من مدت زماني در مكاني زيستهام كه نامش را كامچاتكا ميگذارم، مكاني كه به كامچاتكاي واقعي خيلي شبيه است (به خاطر سرما و كوههاي آتشفشانش، به خاطر انزوايش)» . يا وقتي هري دهساله در خانه ييلاقي نجواي پدر و مادر را ميشنود كه از «ناپديد شدن»هاي دوستان خود ميگويند، باز همان «من» بالغ اوست كه با سير و سياحت در جغرافيا، ادبيات و تاريخ سخن آغاز ميكند، و اينگونه است «كامچاتكا، كه در روي نقشه جغرافيايي صفحه بازي نسبت به آرژانتين در «بعد مسطح جهان، دورترين نقطه است» ناگهان در روي كرهزمين در كنار زادگاه او قرار ميگيرد و بعضي مكانها غيرواقعي را كه «روي نقشه پيدايش نميكني» رواي ارجاع ميدهد به هرمان ملويل، و در جايي ديگر باز از زبان راوي شاهكار معروف او سخن ميگويد: «چقدر هيجانانگيز ميشد اگر موبي ديك از زبان كويكوئگ روايت ميشد. اما داستانها را بازماندگان روايت ميكنند.» نويسنده خيالي «كامچاتكا» بعد بهتدريج در كنار حكايت «ناپديدشدگان»، حكايت بازماندگان را نيز روايت ميكند.
سوم : در پايان اين رمان هوشمندانه و درعينحال عميقا متاثركننده، فشار خردكننده و تحملناپذير ديكتاتوري عاقبت هري را مجبور ميكند كه از پدر و مادر خداحافظي كند و همانگونه كه پيشتر راوي بالغ گفته بود، هري در مييابد كه «زمان پديده عجيبي است. اغلب فكر ميكنم همهچيزهمزمان اتفاق ميافتد». «كامچاتكا» رماني است با بيشمار روايتهايي كه مارسلو فيگراس چنان هوشيارانه بافتار آنها را درهم تنيده است، كه هيچيك از آنها به روايتهاي جدا ازهم بخشپذير نيستند. «كامچاتكا» رماني است درخشان و بهيادماندني. از ويژگيهاي زيبا و شاخص آن، زبان بسيار هوشمندانه و گيراي فيگراس است كه همواره بين لحن و زبان آسوده و راحت هري دهساله و زبان ملانكوليك نويسنده خيالي چنان بازي گوشنوازي ميكند كه نميخواهي رمان را آني كنار بگذاري و چنان تا انتها تو را ميبرد كه بعداز پايان رمان، مدتها ذهنت را با تصاويري گاه بازيگوشانه و گاه ملانكوليك درگير ميكند.
* مترجم «کامچاتکا»
‘