Share This Article
ترسها، تنهاییها، آرزوها
سمیه مهرگان *
چرا هنوز جيمز ايجي اهميت دارد؟
يكم: نيم قرن بعد از مرگ ايجي، ما هنوز هم درباره ايجي حرف ميزنيم و تنها رمانش «روايت يك مرگ در خانواده» را ميخوانيم. وقتي از خود ميپرسيم، جايگاه جيمز ايجي در ادبيات جهان كجاست و اهميت او در چيست، بهترين پاسخ را در يادداشتي كه جان آپدايك در نيويوركتايمز تحتعنوان «جيمز ايجي سخنور» نوشته، پيدا ميكنيم: «نويسندهها را فقطوفقط بايد بهخاطر آثارشان ارج نهاد. اگر قرار است جيمز ايجي در يادها بماند، اين جاودانگي فقطوفقط بايد بهخاطر موفقيتهاي كمنظير و سختكوشانهاش باشد. نويسنده رمان «روايت يك مرگ در خانواده» هيچ توضيح و پوزشي به آيندگان بدهكار نيست.» در تاييد سخن آپدايك، ترومن كاپوتي نويسنده بزرگ آمريكايي نيز جيمز ايجي را نويسندهاي بزرگ برميشمرد كه جنبههاي تصويري و ساختار تكنيكهاي سينمايي در رمانهايش فوقالعاده است و ميگويد: «دلبستگيهاي من خيليها هستند: از فلوبر و چخوف و هنري جيمز گرفته تا برنارد شاو و موپوسان و ريلكه و كاتر و پروست و البته اين فهرست طولاني فقط و فقط به يك نفر ختم ميشود: جيمز ايجي.» شايد «روايت يك مرگ در خانواده» به عنوان تنها رمان ايجي، پاسخ به اين پرسش را سخت كند، كه آيا ميتوان با همين رمان به قضاوت رفت كه يك نويسنده تنها رمانش جايگاهي رفيع در ادبيات جهان داشته باشد؟ پاسخ روشن است: «روايت يك مرگ در خانواده» حتي بعد از مرگ ايجي هم در گذار زمان پيش آمد، زندهتر و پوياتر، و امروز بعد از نيم قرن درباره ارزش ادبي اين رمان چنان سخن گفته ميشود انگار ايجي هنوز زنده است و اين رمان به تازگي منتشر شده است. حقيقت سخن آپدايك و ترومن كاپوتي را وقتي درك ميكنيم كه در سالهاي 1999 و 2005 از سوي كتابخانه آمريكا و نشريات معتبر لوموند و تايم، رمان «روايت يك مرگ در خانواده» در فهرست صد رمان بزرگ قرن بيستم قرار گرفت.
دوم: جيمز ايجي كارش را با نقد فيلم شروع كرد، در دهه 1940 ميلادي بيشتر از هر منتقدي نقدهايش جذابتر و خواندنيتر بود، و آنطور كه دبيليو اچ. اودن شاعر بزرگ انگليسي-آمريكايي اظهار ميكند كه گرچه چندان علاقهاي به سينما نداشته و بهندرت فيلمي را تماشا ميكرده، اما مرتب و موبهمو نوشتههاي ايجي را ميخوانده: «به باور من، ستون او برجستهترين رويداد باقاعده و تمامعيار در عرصه ژورناليسم آمريكا است.» مصداق بارز حرف اودن را جداي از نقدنويسي، ميتوان در فيلمنامههاي ايجي جست: «ملكه آفريقايي» با بازي همفري بوگارت و كارگرداني جان هيوستون و «شب شكارچي» به كارگرداني چارلز لاوتن. شعر ايجي هم چيزي كم از نقد فيلمش نداشت؛ او در شعر هم جايگاهي رفيع در شعر آمريكا دارد هرچند كمتر به عنوان شاعر شناخته ميشود، بااينحال، چيزي كه ايجي را با آن جهاني كرد، رمان «روايت يك مرگ در خانواده» (ترجمه فارسي، شيرين معمدي؛ نشر شورآفرين) بود. رماني كه براي ايجي جايزه پوليتزر 1958 را به ارمغان آورد و با مرگ زودهنگامش به همين تنها رمان زندگياش ختم شد؛ رماني كه وقتي آن را ميخواني حسرتبار به آن مينگري كه كاش جيمز ايجي رماني ديگر مينوشت، و رماني ديگر و باز رماني ديگر… نبوغ ايجي در «روايت يك مرگ در خانواده» چنان حسرتبرانگيز است كه جز اين نميتوان آرزويي داشت كه ايجي اگر زنده ميماند، چه شاهكارهاي ديگري ميتوانست خلق كند.
«روايت يك مرگ در خانواده»؛ شاهكاري كلاسيك
يكم: جيمز ايجي چنان در داستانپردازي شاعرانه فعال بود كه گويا سرنوشتش نوشتن بود، حاصل نامهنگاري سي سالهاش با معلم دوران كودكي و دوست تمام عمرش، كشيش كليساي اسقفي، جيمز هارولد فلاي، كتابِ نامهها شد كه احتمالا قرار نيست هيچوقت چاپ شود. اما چرا ايجي با اين استعداد يك-دوجين رمان چخوفي- شكسپيري ننوشت، درعوض ميليونها كلمه بيامضا براي روزنامههاي تايمز و فورچيون نوشت؟ اين سخن جان آپدايك است از حسرتي كه او نيز به آن اشاره ميكند، كه چرا جيمز ايجي با نثر بينظير شاعرانهاش رمان ديگري ننوشت؟ شايد جيمز ايجي بايد همين يك رمان را مينوشت و بعد ميمُرد تا جاودانگي اينگونه به او خوشآمد بگويد، آنطور كه براي جيمز دين در سينما اتفاق افتاد. آنطور كه براي بسياري ديگر در ادبيات يا ديگر هنرها.
دوم: «روايت يك مرگ در خانواده» تنها رمان ايجي از همان زمان انتشار تاكنون مورد تمجيد و تعريف بسياري از نويسندهها و منتقدان قرار گرفته. سانفرانسيسكوكال مينويسد ايجي در اين رمان «ضعف و قدرت بشر را به ما يادآور ميشود و يادمان ميآورد، انسان زماني كه با ضربات سهمگين سرنوشت روبهرو ميشود ميتواند شجاع و مهربان و حساس باشد. اين داستان اصالت و كيفيتي از طبيعت بشر دارد كه اغلب در نوشتههاي معاصر بر آن تاكيد نشده.» شيكاگو سانتايمز نيز مينويسد: «توصيف ايجي از آدمها، مكانها و صحنهها نهتنها دقيق كه بسيار شاعرانه و پويا است.» ايجي نويسندهاي است كاملا خودپرسشگر كه اوج اين خودپرسشگري در رمان «روايت يك مرگ در خانواده» است. نقش او در اين رمان كسي نيست جز روفاس شش ساله؛ پسري كه در تنهاييهايش از شب ميترسد. پدر روفاس، «جِي» نام دارد كه با سرعت زياد رانندگي ميكند، آنهم در مستي؛ جي در واقع همان پدر جيمز ايجي است كه وقتي شش سالش بيشتر نبود پدرش را در حين رانندگي از دست ميدهد؛ همان پدري كه حالا در هيات «جي» پدر روفاس، برايش ترانه «قورباغه عاشق» را ميخواند تا پسرش نترسد و آرام بخوابد؛ «مري» ديگر كاراكتر رمان است كه مادر روفاس است. او نيز مدام درگير مسائلي ساده است كه او را به حرف واميدارد: آيا جي او را دوست دارد؟ آيا خودش جي را دوست دارد؟ و در تنهاييهايش مدام به اين پرسشها ميانديشيد. «كاترين» خواهر سه ساله روفاس ديگر كاراكتر رمان است كه شخصيتي دوستداشتني است. از ديگر كاراكترهاي رمان كه هر يك به نوعي دراين تراژدي نقشي را ايفا ميكنند، رالف برادر جي، عمه هانا، پدر و مادر مري است.
سوم: «حالا برايتان از عصرهاي تابستانِ ناكسويل در تنسي ميگويم، زمانيكه آنجا كودكي دلپذيري داشتم. خانهمان تقريبا مجموعهاي بود از ساختمانهايي كه كمابيش به قشر متوسط روبهپايين تعلق داشت. با يك يا دو پيشآمدگي در هر طرف خانه.» اين شروع رمان است؛ خانهاي كه روفاس (راوي) از آن ميگويد و قرار است بزودي در آن يك مرگ اتفاق بيفتد؛ واقعيتي كه از اينجا ديده و روايت ميشود: خانهاي در ناكسويل، تنسي، آمريكاي 1915. خانواده از سينماي چارلي چاپلين برگشتهاند به خانه، كه تلفن زنگ ميخورد. «نيمههاي شب، حسي همچون حشرهاي سمج، در خواب آزارشان داد. روح به بدنشان برگشت و به دستهاي بيقرار تلنگر زد، اما هنوز آن حس آزاردهنده باقي بود. هر دو در يك لحظه بيدار شدند. تلفن توي سالنِ تاريك و خالي، با صدايي تيز و گوشخراش يكبند زنگ ميزد، مثل بچه رهاشدهاي كه بيچون و چرا ميخواست ساكتش كنند.» جي، پدر خانواده گوشي را برميدارد، آنسوي خط برادرش رالف است كه خبر بيمارشدن پدر روبهموتش را ميدهد. جي از همسرش خداحافظي ميكند، و بدون شببهخيرگفتن به دو فرزندش روفاس و كاترين، درحالي ميرود سمت خانه پدرش، كه با همسرش قرار ميگذارد براي تولدش، خودش را برساند. از اينجاي داستان ديگر آنچه ما ميخوانيم زاويه ديد مري، همسر جي، روفاس و كاترين فرزندان جي است، و بعد، عمه هانا، و پدر و مادر مري. هرآنچه ميخوانيم يا از پشت تلفن ميشنويم، از اين زاويه است.
چهارم: رمان به سه فصل تقسيم ميشود. ايجي در هر فصل ما را به دنياي پر رمز و رازي ميكشاند كه با پايان رمان نيز با ما ميماند. در فصل اول ما با خانوادهاي آشنا ميشويم كه با يك تلفن زندگيشان وارد مرحلهاي ميشود كه به زودي تراژدي اتفاق ميافتد. پدر خانواده در يك تصادف رانندگي ميميرد و خانواده را با تنهاييها و ترسهايش مواجه ميكند. فصل دوم رمان كشف جسد جي است و مواجه خانواده با پدر مُردهاي كه روفاس آن را با افتخار در برابر بچههاي محله اينگونه توصيف ميكند: «نگاهي انداخت به بالاي خيابان، آن گوشه را خوب ميشناخت. جايي بود كه هميشه با ناخشنودي آنها را ميديد و كمي بالاتر از آن، سرِ پيچ جايي بود كه هميشه پدرش وقتي ميرفت سر كار از ديدرسش پنهان ميشد و وقتي برميگشت از آنجا پيدايش ميشد. فكر كرد چه شانس خوبي كه آنها آنجا نيستند. يواش و با تشويش سربرگرداند و پايين خيابان را هم نگاه كرد و آنها آنجا بودند: سهتايشان باهم، دوتا هم آنطرف خيابان، دوتا هم تكتك جلوتر ايستاده بودند. چندتا دختر هم اينجا و آنجا بودند كه برايش مهم نبود. قيافه همه پسرها را خوب ميشناخت، گرچه از اسمشان مطمئن نبود. تنها چيزي كه در آن لحظه مطمئن بود اين بود كه او را ديدند، و حالا مطمئن بود آنها ميدانستند… كمي جلوتر آمدند، اما هنوز فاصله داشتند… براي همين وقتي باز هم نزديكتر آمدند لبخندي توي صورت روفاس پهن شد كه دست خودش نبود و حس كرد عميقا يك جاي اين لبخند ايراد دارد، تمام تلاشش را كرد تا صورتش را عادي نگه دارد و با غرور و خجالت به آنها گفت: بابام مُرد.» و در فصل سوم، خانواده خود را براي تشيع جنازه و درنهايت كنارآمدن با مرگ پدر و سپس زندگي آماده ميكند؛ ايجي در اين فصل قلم خود را به بهترين شكل ممكنش به رخ ميكشد: تصاويري بكر و تازه و بينظير از روزهاي بعد از مرگ و شروع يك زندگي ديگر. و هرچه به پايان رمان نزديكتر ميشويم اين حسرت ديگربار به سراغمان ميآيد كه كاش ايجي زنده ميماند و رمان ديگري مينوشت: «معجزهآسا. خيرهكننده. مطمئن بود نبايد معنيشان را ميپرسيد. به روشني پروانه غولآسايي را ميديد و اينكه چطور آرام و ريزريز بال ميزد و رنگهاي بالش، و اينكه چطور پريده بود سمت آسمان، و چطور رنگها زير آفتاب آتش گرفت و حس كرد حالا ذهنيت نسبتا بهتري درباره واژه «باشكوه» دارد. اما «معجزهآسا» هنوز پروانه را ميديد كه آنجا نشسته بود و بالهاي بزرگش را تكان ميداد. شايد «معجزهآسا» به رگههاي رنگ و خالهاي بالش بگويند يا پرپرزدن درخشان بالها زير نور، وقتي داشت به سرعت در آسمان بال ميزد و بالا ميرفت. معجزهآسا. باشكوه.» و بعد اينكه هنوز زندگي ادامه دارد، حتي با مرگ پدر، پدري كه ايجي وقتي شش سالش بود آن از دست داده بود: «به روشني ميديدش، چون وقتي دايياش برايش تعريف كرد، به روشني ديده بودش و آنچه او ديده بود، حسي به روفاس ميداد كه اتفاق خوب و خاصي پيش آمده بود. حس ميكرد براي پدرش خوب بوده و ديگر توي تاريكي درازكشيدنش، چندان مسالهاي نبود. نميدانست اين چيزِ خوب چيست، اما چون دايياش فكر ميكرد خوب است و چنان حس قوياي دربارهاش داشت، بايد چيزي فراتر از خوبياي باشد كه او ميتوانست درك كند. دايياش حتا از اعتقاد به خدا حرف زد يا چيزي كه او را به خدا معتقد كرده بود، حرفي كه او تابهحال ازش نشنيده بود. پس بايد چيز خيلي خوبي بوده باشد. بعد ناگاه متوجه شد دايياش بين همه كساني كه ميتوانست اين ماجرا را برايشان تعريف كند، او را انتخاب كرده بود. نفسي از سر غرور و عشق كشيد. اين مساله را با هيچكس در ميان نگذاشته بود، چون برايش خيلي مهم بود و نميخواست كسي مسخرهاش كند، اما بايد به كسي ميگفت، پس به او گفته بود. تازه از همه بهتر اينكه درباره پدرش بود و جايي كه روفاس اجازه نداشت، باشد، اما خيلي دلش ميخواست كه بود. حالا تقريبا همهچيز بهتر شده بود. البته نه درباره پدرش، چراكه او ديگر هيچگاه برنميگشت، اما درهرصورت بهتر از قبل بود، با اينكه اجازه نداشت آنجا باشد حالا انگار خودش آنجا بود و اين چيزها را با چشم خودش ديده بود: پروانهاي كه حتا نشان ميداد حال پدرش خوب است.»
* روزنامهنگار و داستاننويس
آرمان