Share This Article
نگاهی به «۲۶۶۶» اثر روبرتو بولانیو
«۲۶۶۶»؛ تا ابد رمزآلود
جاناتان لِثم
* مترجم: محمد جوادي
بولانیو؛ شورشی و تبعیدی
شاعر تبعيدي شيليايي، روبرتو بولانيو، كه در سال ۱۹۵۳ متولد شده و در كشورهاي مكزيك، فرانسه و اسپانيا زندگي كرده بود، در سال ۲۰۰۳ و در سن ۵۰ سالگي، بر اثر بيماري كبدي درگذشت. وي در دهه آخر عمر خود كه در فقر و سلامتي رو به زوال مينوشت، مجموعه قابل توجهي از داستانها و رمانها را از دل همين شك و ترديدها خلق كرد: و ادبيات، كه روبرتو بولانيو آن را مانند عشقورزيدن (و در عين حال تمرد) يك توبهكار نسبت به خداوند ستايش ميكرد، ميتواند حقايق اندكي را كه او به عنوان شورشي و تبعيدي ميدانست به شكلي معنادار بيان كند؛ كه زندگي، با تمام شكوه و جلال خود، براي آنكه خود را بشناساند، همواره ادبياتي را كه با اشتياق طلب ميكند مييابد. اضطرار بولانيو، ادبيات را با تمام بار زندگي در هم ميپيچد: دردِ يك مشتاق كارگاه نويسندگي ممكن است اشتياق يا آرزوي آزادي سياسي از ظلم و حتي خيال فانتزي ريشهكني ظلم را دربرگيرد؛ در حالي كه يك استاد رماننويسي شك دارد آثارش بتوانند در بازي آيندگان، آينه افسوس بشريت از بار زندگي شخصي يا آگاهي از بار تاريخ باشند.
۲۶۶۶؛ سال بازیابی حافظه
«۲۶۶۶» عنوان تا ابد رمزآلود، دستنوشتهاي از بولانيو است كه پس از مرگ روي ميز كار او پيدا شد. اين رمانِ برجسته، حاصل تلاش پنج سال آخر عمر او است. چاپ اين كتاب پس از مرگ او در سال ۲۰۰۴ در اسپانيا، پس از چيزي كه ظاهرا اندكي دودلي درباره هدف نهايي بولانيو بود، تحسين زيادي به دنبال داشت. «۲۶۶۶» به اندازه يك رمان ۱۲۰۰ صفحهاي اثري تمام و كمال است: بولانيو مسابقه نوشتن چيزي را كه بهسادگي و با روش حسابكشيدن از خود، به شكل بيانيه اصلي در نظر داشت، به انتها رسانده است. درواقع، او نهتنها شكوهي عالي براي جاهطلبي خود بنا كرده بلكه نقطه عطفي است در آنچه رمان به عنوان يك فرم در دوراني كه جهان به سرعت و به شكلي ترسناك به سوي فرامليشدن ميرود.
«۲۶۶۶» از پنج فصل تشكيل شده كه هر يك فرم و حيات مستقل خود را دارند. بولانيو آشكارا از درهمتنيدگي اين پنج فصل طولاني براي تشكيل يك تماميت اعجابانگيز كمك ميگيرد (رمان شامل مجموعهاي از دفاعيههاي غيرضروري اما كاملا جذاب در دفاع از استراتژيها و فرم خود است) عناصر جداگانه «۲۶۶۶» به سادگي دستهبندي شده، اما نتيجه تركيبي، هرچند بيترديد، به شكلي شوم تلويحي باقيمانده و قدرتي را نشان ميدهد كه با استراتژيهاي سرراستتر غيرقابل دستيابي است. بخشهاي یک و پنج، يعني ابتدا و انتهاي كتاب – «فصلي درباره منتقدان» و «فصلي درباره آرچيمبولدي»- براي خوانندگان آثار بولانيو از همه آشناتر هستند. منظور از «منتقدان»، گروهي متشكل از چهار استاد دانشگاه اروپايي است كه با فخرفروشي نسبت به موضوع نويسنده محبوبشان، رماننويس مرموز آلماني، بنو وُن آرچيمبولدي، شور و شوق دارند. اين چهار نفر را از دريچه مجموعهاي از كنفرانسهاي ادبيات آلماني در قاره اروپا ميبينيم؛ بولانيو هرگز از اشاره به اين موضوع كه اشتياق به ادبيات مانند راهرفتن بر لبه تيغي ميان بيربطي فاجعهبار و ماموريتي والاست خسته نميشود. سه نفر از اين چهار نفر، با دنبالكردن سرنخهايي مشكوك، در پي شايعه اقامت فعلي آرچيمبولدي در مكزيك، از شهر سانتاترسا، شهرستاني كثيف و آلوده، ناكجاآباد جهانيسازي و صحراي سونورا سردرميآورند. پايان ناگهاني اين فصل هم براي خوانندگان رمانهاي او آشنا است: اساتيد هرگز موفق نميشوند محل زندگي رماننويس آلماني را پيدا كنند. حتي نميتوانند درك كنند كه چرا بايد اين آلماني فوقالعاده، خود را به چنين مكان محزوني تبعيد كرده باشد. فصل درحاليكه آنها در لبه مغاكي ماورالطبيعي ايستادهاند تمام ميشود. چه چيزي آن پايين است؟ براي پيشرفتن به صداهاي ديگري نياز داريم. در فصل دوم با آمالفيتانو آشنا ميشويم. استاد دانشگاه ديگري از آن سوي اقيانوس اطلس كه در ژرفناي كمعمق اين شهر مرزي مكزيك آواره شده است؛ استاد دانشگاهي مهاجر كه بعد از اينكه همسرش او را ترك كرده مشغول بزرگكردن دختر زيبايشان است. به نظر ميآيد او در حال از دستدادن عقلش است. نبوغ بولانيو براي درهمبافتن قرائتي بيپرده از حقايق زندگي- رمان او در جاهايي شرححالها، مطالعات موردي و پروندههاي پليسي يا دولتي را بيرون ميكشد – با طغيان ویرانگری از احساسات همراه است كه به اندازه آثار نويسندگان متفاوت آمریکایی چون دنيس جانسون، ديويد گوديس و بله، فيليپ كي ديك و همچنين ديويد لينچ فيلمساز، پرسروصدا است. در انتهاي فصلِ آمالفيتانو، خواننده، مانند منتقدان فصل قبل، باز هم سرنخي واقعي درباره «داستان» اصلي رمان ندارد، اما با مفهوم بسيار ناراحتكننده آن عجين شده است. بهنظر ميآيد دختر آمالفيتانو بهسوي خطر كشيده ميشود و اگر خوب دقت كرده باشيم، درباره اشاراتي به مجموعهاي از قتلهاي همراه با تعرض در محلههاي فقير و تپههاي سانتاترسا نگران خواهيم شد. سانتاترسا نام مستعاري نهچندان پررنگ براي شهر حقيقي سيوداد خوئارس است؛ شهري كه در دهه ۹۰، رشته نگرانكننده و كمتر گزارششدهاي از جنايتهاي حلنشده نسبت به زنان در آن به وقوع پيوست؛ بهطوري كه شمار كشتهشدگان به صدها نفر رسيد. بولانيو به شيوه جيمز الروی [نویسنده رمانهای جنایی]، اما با توجه بيشتر به ابتذال، پايتخت رمان فوقالعادهاش را در ورطه بيانتهايي از تراژدي و بيعدالتي مشهود، غرق كرده است.
در فصل سوم- «فصلي درباره فِيت»- دنياي واقعي از طريق پرتره بهشدت تنها و افسرده روزنامهنگار سياهپوست آمريكايي به نمايش گذاشته ميشود كه براي پوشش مسابقه بوكس- كه معلوم ميشود رقابت رقتانگيزي بيش نيست- ميان بوكسور آمريكايي و حريف مكزيكياش، به شهر سانتاترسا ميرود. درنهايت، فصل چهارم، با قدرت گردآوري مستندات جنايي از راه ميرسد: «فصلي درباره جنايات». اكنون ميتوان ساختار عظيم بولانيو را به شكلي از انسجام درك كرد: «۲۶۶۶» به شكل محفظهاي پرطنين و مخزني متناسب با گرانشِ- وزن و نيرو- اندوهِ انساني كه تلاش دارد آن را ستايش كند، شكل گرفته است. (شايد ۲۶۶۶ سالي باشد كه انسان، براي تحمل دانشي كه در سال ۲۶۶۶ خواهد داشت، نياز به بازيابي حافظهاش پيدا كند). اگر كلمه «قطعيت» وجود نداشت، بيشك براي توصيف اين تقريبا ۴۰۰ صفحه فصل چهارم اختراع ميشد. بااينحال، بولانيو هرگز بهطور كامل از گنجينه تغزل و تهزلي كه اين سكانس را به همان اندازه كه فرساينده است، هيجانانگيز ميكند، دست نميكشد. نزديكترين اثر قابل مقايسه، شايد «فوگِ شكننده» هاروكي موراكامي درباره جنايات ارتش ژاپن در مغولستان باشد كه از لحاظ عمق اخلاقي شبيه «سرگذشت پرنده كوكي» است. روش بولانيو هم مانند موراكامي، حبسكردن و بيرونريختن رويا و فانتزي، بدون استفاده از نفوذ واقعگرايي است. وقتي به موضوعات ادبي بازگشته و با آرچيمبولدي ديدار ميكنيم كه يك سرباز كهنهكار جنگ دوم جهاني و شاهدي قرن بيستمي با شخصيت به ظاهر مقصر داستان است كه هوشياري دمدمياش بر جنايتهاي سونورا سايه مياندازد، چنان از تصور «منتقدان» فصل اول دور شدهايم كه ديگر مطمئن نيستيم بايد به آنها ترحم بورزيم يا حسادت كنيم. اگرچه شغل ادبي آرچيمبولدي، به شيوه اشارات اغراقآميز معمول بولانيو روايت ميشود، «۲۶۶۶» هرگز حتي ذرهاي از داستانهاي اين استاد خيالي را بروز نميدهد. درعوض، عناوين كتابهاي آرچيمبولدي مانند نوعي ضربه مفهومي تكرار ميشود تا اينكه كه قدرت خيالي اين ادبياتِ ناشناخته خود را مانند بيماري به ما تحميل ميكند؛ قدرتي كه ممكن است ما را با وحشيگري قاتلي كه در بياباني بيمهتاب كار ميكند به درون بكشد.
بولانیو و ۲۶۶۶؛ عبور از تردید
رماني مانند «۲۶۶۶» ماشين نگهدارنده خود است و خود را به قلبهاي ما ارائه ميكند؛ حكمي توسط جستوجو، حكمي بيادعا؛ اين رمان همچنين ماشين نگهدارنده زندگيهايي است كه كلماتش را مانند باراني بخشنده بر آنها باريده است. شخصيتهاي داستاني و منهاي پنهاني كه خود را پشت ضريحهاي دروني خود مخفي كردهاند: چند منتقد دانشگاهي بيچاره، يك بوكسور مكزيكي بيچاره و جسدهاي مقتولاني بدون انتقام كه به قبرهايي كمعمق سپرده شدهاند. بهاينترتيب بولانيو، با ردشدن از نقاط ترديد و نوشتن درباره آنچه ادبيات ميتواند انجام دهد، و اينكه چقدر ميتواند نام بلاياي جهان ما را كشف كرده يا جرأت دارد آنها را به زبان بياورد، ثابت كرده كه ادبيات ميتواند هركاري انجام دهد و حداقل براي لحظهاي، به بينامها، نامي اعطا كند.
* منتقد نيويوركتايمز