Share This Article
سايه گذشته
«باور نميكنم دوباره قدم به اين جاده گذاشتهام، درياچهاي را دور ميزنم كه درختهاي غان سفيدش يكبهيك با مرگ دستوپنجه نرم ميكنند، بيماري از جنوب رو به گسترش است، و الان كه دقت ميكنم ميبينم اينجا ديگر هواپيماهاي آبنشين هم اجاره ميدهند. اما تازه نزديكيهاي حومه شهر است؛ هنوز واردش نشدهايم، آنقدر هم شيك و بزرگ شده كه برايش جاده كمربندي كشيدهاند؛ خودش موفقيت بزرگي است. هيچگاه اينجا را به چشم شهر نديدم، در نظرم بيشتر به پاسگاهي مرزي ميماند، اولين يا آخرين پاسگاه مرزي، البته بسته به اينكه از كدام مسير وارد شويم، تودههاي متراكمي از آلونكها و احجام مكعبي و يك خيابان اصلي با سالن سينمايي به نام يتزويال كه چراغ قرمزرنگ حرف ر آن سوخته بود، و دوتا رستوران كه هر دو همبرگرهاي سوخته يكشكل آغشته به سس گوشت و كنسرو نخودفرنگي آبكي و رنگورورفته عينهو چشم ماهي و سيبزميني سرخشده لهولورده در چربي خوك دست مردم ميدادند». اين شروع رمان «بر امواج» مارگارت اتوود است كه بهتازگي با ترجمه نسترن ظهيري توسط نشر ققنوس منتشر شده است. «بر امواج» رماني است در بيستوهفت فصل و قهرمان آن زني است كه سايه گذشته بر زندگياش سنگيني ميكند. زن اگرچه ميخواهد آيندهاش را بيتوجه به گذشتهاش بسازد، اما انگار گذشته هيچجا رهايش نميكند و به طريقي باز به امروز وصل ميشود. قهرمان «بر امواج»، زني است كه خلاف معمول عمل ميكند و سالهاست كه گذشتهاش را پس زده و نميخواهد ردي از آن در زندگي امروزش وجود داشته باشد. او ميخواهد آيندهاش را با عشق بسازد. او از گذشته و آدمهايي كه پشتسر گذاشته بيخبر است تا اينكه يك روز خبر ميرسد پدرش ناپديد شده و زن تصميم ميگيرد به ساحل درياچه كودكيهايش برگردد. رجوع به گذشته با همراهي آدمي همراه است كه عاشق زن است و مدام از آينده رابطهشان ميپرسد. برگشت به دوران گذشته آنقدر ملالآور است كه رابطه اين دو را هم به ملال ميكشاند اما در اين ميان زن بهناگاه تصميم ميگيرد خودش همهچيز را عوض كند و ديگر يك بازنده نباشد. در بخشي ديگر از اين رمان ميخوانيم: «روز پيش خورشيد به رنگ قرمز غروب كرده بود، بنفش مايل به قرمز، و روز بعد خورشيد درست همان وضعي را داشت كه حدس ميزدم؛ بدون راديو و فشارسنج آدم بايد خودش هوا را پيشبيني كند. دومين روز يك هفته مقررمان بود، زندانيها روي ديوار چوبخط ميكشند و من توي ذهنم روزها را چوبخط ميزدم؛ احساس كشيدگي ميكردم، انگار مثل طناب رختآويز محكم كشيده شده بودم، اينكه هنوز خبري از او نشده بود فقط احتمال مرگش را بالاتر ميبرد. روز هفتم انگار يك عمر با ما فاصله داشت. دلم ميخواست آنها را از جزيره بيرون بكشانم تا در برابر او ازشان محافظت كنم، تا از او در برابر آنها محافظت كنم، از همهشان در برابر دانستن محافظت كنم. ممكن بود دست بزنند به اكتشاف، راههاي ديگري درست كنند، همين الان هم بيقرار شده بودند: از آتش و غذا، كه تنها لازمههاي زندگي در اينجا بودند، مراقبت ميكرديم و كار ديگري براي انجام دادن نداشتيم».
هجو زندگي
«كراب اگر مجبور بود بين كري و كوري يكي را انتخاب كند، يك لحظه هم شك نميكرد و درجا كر ميشد. هرچند از نظر او موسيقي خيلي بهتر از نقاشي است. ولي به زودي ميبينيم كه براي كراب يك تناقض چيزي نيست. بعد اگر مجبور بود بين از دست دادن چشم راست و دست راست يكي را انتخاب كند، چشم راستش را فدا ميكرد. به همين ترتيب، اگر ناچار به انتخاب بين چشم چپ و دست چپش بود، اين يكي را نگه ميداشت. همينطور بيشتر دلش ميخواست اين دست را نگه دارد تا چشم راستش. بيشتر از چشم چپش دوست داشت دست راستش را نگه دارد. اما اگر از او بخواهيد بين دو چشمش و دو دستش يكي را انتخاب كند، با اينكه ادعا ميكرد هركدام از دو دستش را به هركدام از دو چشمش ترجيح ميدهد، بهراحتي از دو دستش خواهد گذشت تا دو چشمش را نگه دارد». رمان «سحابي خرچنگ» اريك شوويار با اين سطور آغاز ميشود. اريك شوويار، از نويسندگان معاصر فرانسوي است كه در سال 1964 متولد شد. اولين اثر او خيلي زود و در بيستوسهسالگياش با عنوان «از مردن زكام ميگيرم» منتشر شد و بعد از آن آثار متعدد ديگري از او به چاپ رسيد. مترجم در بخشي از مقدمهاش درباره «سحابي خرچنگ» نوشته: «سحابي خرچنگ (1993)، پنجمين كتاب شوويار، را با آثار بكت مقايسه كردهاند؛ و كراب، شخصيت محوري آن، را با پرسوناژ پلوم (1938)، اثر معروف آنري ميشو. بهطوركلي، شوويار را نويسنده پسامدرن ميدانند و سحابي خرچنگ هم رمان پسامدرنيستي است. نه داستان معلومي دارد، نه بهاصطلاح سروته مشخصي. كراب كه زندگياش را در اين كتاب قطعهقطعه و ناپيوسته ميخوانيم شخصيت مهگونه و محوري دارد، انگار از جنس سحابي است. گاهي همزمان انسان و خرچنگ و سحابي است؛ سحابي خرچنگ نام توده ابرمانندي در فضاست». زندگي كراب پر از تناقض است و زمان و مكان مشخصي ندارد. كراب موجود عجيبوغريبي است و درعينحال به قول مترجم يكي از «بيشمار هيچكسان» روي زمين است. در بخشي ديگر از رمان ميخوانيم: «اين سوءتفاهم خندهدار به سادگي نتيجه اشتباهي بود كه در نوشتن كارتهاي دعوت پيش آمده بود. بهاينترتيب، كساني كه به مراسم غسل تعميد كراب دعوت شده بودند راهي كليسايي شدند كه درواقع مجلس ختم او را برگزار ميكرد، درحاليكه عزاداران با وقار و احترام وارد كليساي ديگري ميشدند كه آنجا، درست در همان لحظه، كشيش داشت براي پيوند كراب و همسر جوانش دعاي خير ميكرد؛ و همزمان با اينها، كليساي سومي هم از مهمانان عروسي پذيرايي ميكرد كه مات و مبهوت به كراب كوچولوي قنداقي زل زده بودند كه ظاهرا چندان خيال نداشت به مجردياش خاتمه بدهد، مثل ملعونها بالاي حوضچه غسل تعميد دستوپا ميزد و ونگونگ ميكرد».