اشتراک گذاری
‘
به مناسبت سالمرگ صادق هدایت
صادق هدایت و رنج فرهنگی او
علیمحمد اسکندریجو
از صادق نوشتن آسان نیست چه رسد که "هدایت" باشد؛ نویسنده ایرانی که هیچ نویسندهای در تاریخ معاصر به اندازه او رنج، بویژه رنج فرهنگی نکشیده است. مگر نه اینکه "فرهنگ" هم به زندگی نظر دارد و هم به مرگ؟ آیا فرهنگ جز چگونه زیستن و چگونه مردن است؟ کدام نویسنده، کدام شاعر، کدام صادق ایرانی به اندازه هدایت رنج کشیده است؟ کدام هنرمندی درباره مفهوم رازآمیز زمان و مرگآگاهی (Amor fati) همانند او چنین جذاب و سیال نوشته است؟ در میهن ما ولگاریزه شدن مفهوم "فرهنگ" و کاربرد نابهنگام آن سبب شده دشوار بتوانیم مرز فرهنگ و تمدن را مشخص کنیم یا پیوند آن را با دین، زبان و هنر آشکار سازیم. حال این نوشتار کوتاه درباره هدایت و رنج بیپایان اوست؛ صادقی که در زمستان تهران چشم به ایران گشود و در بهار پاریس اما چشم از ایران بست؟
آیا فرهنگ در کمان سیاست است یا در قوس زبان و فیلولوژی؟ سیاسی ساختن فرهنگ (همانند دین) و پیوند آن با ایدئولوژی، پیامدی هولناکی دارد که هم قدرت سیاسی را غیر عقلانی می کند و هم فرهنگ را فلج می سازد. صادق رنجبر هدایت در واقع از برجسته ترین منتقدان فرهنگ این مرز و بوم است که این فاجعه ابتلای فرهنگ به "ویروس" سیاسی را به نیکی دریافته بود؛ این نویسنده ایراندوست می داند در یک نظام آسیایی افسار فرهنگ دینمحور در دست چه نهادیست؟ از سوی دیگر، فرهنگی که گشتآور آن بجای آگاهی تاریخی بر محور "حافظه" تاریخی باشد، صادق نویسنده را می طلبد که با سلاح قلم به پیکار با این حافظه (خاطره) جمعی تاریخی بکوشد. شگفتا! هدایت آیا نمی دانست فرهنگ ایران زمانه او نه می توانست و نه میخواست این شمشیر دو لبه تاریخ را فراموش کند و یا ببخشد؟ صادق که نیچه خوانده است، هشدار این فیلسوف خطرناک آلمانی را در کتاب "مزایا و مضرات تاریخ" و نقش آن در انسجام یا انهدام هویت جمعی را آیا نادیده گرفته است؟
با درنگی کوچک در دهه 1320 این سرزمین در می یابیم صادق هدایت حافظهی تاریخی ایرانیان را چنان لبریز از "دین" می بیند به گونهای که فضای لازم برای بیداری زبان و بالندگی فرهنگ و تاریخ (بویژه دوران باستان) را تنگ ساخته است. مگر حافظه تاریخی ما در واقع یک پاره از "هویت" جمعی ما نیست؟ فرهنگ ما از تیره دوزیستان (Amphibian) است. به سخنی دیگر، این فرهنگ هویتی دوزیستی یا دوگانه دارد که از آغاز نظام پهلوی همواره بین ملیت و دین در نوسان است. دانش ما از تاریخ معاصر ایران و نقشی که این آگاهی در تخمیر فرهنگی این کشور دارد، در واقع آنگونه نیست که هست. ما ایرانیان بارها نشان دادیم که چندان حس یا آگاهی تاریخی نداریم بلکه همواره لبریز از حافظهایم. این حافظه جمعی ما همیشه بر مدار دین و حادثه و حماسه دینی می چرخد. از سوی دیگر در شورهزار زبان آیا هیچ اندیشهای می روید؟ زبان و فکر و فرهنگ نیز چنان در پیوند با یکدیگرند که پنداری سه "ارگانیسم" زنده و دارای هویتاند. البته اندیشه در خلا و خواب تاریخی رشد نمی کند پس به زعم صادق، این تاریخ گروگان گرفته شده است. به این دلیل است که صادق هدایت این نویسنده میهندوست در پژوهش تاریخی و فرهنگی این مرز و بوم، در گوشه بسیار دوری از این دیار حکیم "خیام" را می یابد و همنشین او می شود تا تاریخ را از تیررس حافظه رها کند.
حکیم برجسته عمر خیام در ذهن صادق، نماد یک چالش فرهنگیست و نه صرفاً یک سراینده رباعی یا ریاضیدان معادلات جبری. هدایت نیز مانند خیام با تاریخ سر ستیز ندارد بلکه می خواهد این تاریخ را بیدار و هشیار کند. آیا ایران کشوریست همیشه بیدار؟ هدایت صادقانه از ما می خواهد که مانند او خیامی شویم و بکوشیم تاریخ و زبان و فرهنگ را بیدار کنیم. به باورم جنبش بیداری فرهنگ و تاریخ ایران که با ورود مستشاران و باستانشناسان آلمانی به این سرزمین در دهه 1310 خورشیدی آغاز شده بود صادق هدایت را به سوی خیام و میهن باستان کشاند؛ البته ورود دیرهنگام آثار نیچه، گوته و کافکا به ایران نیز صادق را در ایراندوستی و نقد فرهنگ این میهن گهربار هشیار ساخت.
چالش مرگ در نگاه صادق
اصولا در تفکر و آثار این نویسنده، مرگ یا نیستی اغلب حضوری سنگین دارد؛ اشارات هدایت به مرگ کم نیستند. برای نمونه "زنده به گور" که در همین نزدیکی به حیات صادق خیره شده، مرگی-ست نشسته بر بام "بوف" که گویی در سفر هند نیز همراه اوست. صادق در "زنده به گور" همواره مرگ را قلمفرساست:
"بی اختیار رفتم در قبرستان…اسم برخی از مرده ها را می خوانم. افسوس می خورم که چرا به جای آنها نیستم. با خود فکر می کردم: اینها چقدر خوشبخت بودند. بنظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند…مثل این بود که مرده ها به من نزدیکتر از زندگان هستند…چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی خواهد و پس می زند!…نه، کسی تصمیم خودکشی نمی گیرد، خودکشی با بعضی ها هست. در خمیره و سرشت آنهاست- نمی توانند از دستش بگریزند."
اینک باید پرسید آیا هیچ نویسندهای در سرزمین ما به اندازه صادق هدایت درباره مفهوم رازآمیز مرگ آگاهی (Amor fati) چنین جذاب و سیال نوشته است؟ پنداری او می میرد تا پس از مرگ یک استعاره شود؛ استعاره ای در لایه زیرین حافظه جمعی ما تا فرجام تراژیک فرهنگ را هشدار دهد. این نویسنده از مرگ آنسان می نویسد که تلنگری بر ذهن ما باشد و ما را هشیار ساخته و به اندیشه اندازد. پیداست در پیوند مرگ و زندگی، هنر نقشی برجسته دارد و با هنر (بویژه ادبیات) است که می توان پرسشی مطرح ساخت و احساسی را بیان کرد. مرگ گرچه عمومیست ولی برای هدایت، منحصر به فرد می شود؛ همانسان که گفت مرگ به سراغ او نمی آید و حتی گاهی او را پس می زند. اگر نخواهیم مرگ او را دراماتیزه کنیم پس نباید آن را سطحی و بیاهمیت هم بدانیم؛ او سرانجام می میرد تا عارضهی فرهنگ را التیام باشد؛ به عبارتی فتالیسم (تقدیرگرایی) صادق با فرهنگ ایران متقارن می شود. در اینجا نباید فتالیسم هدایت را با "عشق به سرنوشت" اشتباه گرفت.
در نگاه این نویسنده ایرانی مرگ هرگز پلیدترین راز هستی نیست که پایانش نیستی باشد بلکه آن دروغ سیاه پیچیده در یک روایت "سپید" است که زشت ترین راز حیات ایران است. از این پس او نیک می داند که تعریف و تفسیر مکانیکی از فرهنگ دادن، بیشتر به کار هنر می آید تا به فرهنگ؛ او در واقع با "سه قطره خون" خویش به ستیز با فرهنگ وُلگاریزه (فرومایگان) بر می خیزد. هدایت می داند که در شوره زار زبان است که فرهنگ رجاله ها بارور می شود و لکاته ها جولان می دهند؛ آنگاه زیستن در این فرهنگ منحط بسیار دشوار و توانفرسا میشود.
پنداری مرگ آن نیروییست که فراسوی فرهنگ ایستاده است و تنها صادق تنهاست که مرگ را "سوبلیمه" می کند و از مرگ تصویری استتیک میکشد. به این سبب اصرار دارم که اراده معطوف به مرگ این منتقد برجسته را باید از این چشمانداز تماشا کرد و نه خودکشی یک نویسنده گرفتار گرداب مالیخولیا آنهم در آغاز بهارین سبز و شیرین پاریس. شاید هم حق با "مرگ" باشد که چنین دلتنگ صادق است تا زخمهایش را در "بوف کور" التیام بخشد: "در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را در انزوا میخورند و میتراشند. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند…"
استکهلم، بهار 2019
‘
1 دیدگاه
ناشناس
از بدل اندازيهاي خُرد تا پولشوييهاي كلان
آراز بارسقيان – دانيال حقيقي
سالهاست شيوه تفكر روشنفكران و هنرمندان ايراني در انتهاي غاري عميق، مقابل ديوارِ ايدههاي آرمانشهري از حركت افتاده و به بنبست رسيده است. همين امر مانع از شكلگيري هر روش واقعبينانه، خلاق و اثرگذار در متن جامعه شده و كليت فضا را در گردابي نيهيليستي گرفتار كرده است. چنين بنبستي، بستري مناسب فراهم كرده تا كساني كه خود را جزو طبقه دارندگان تشخص و اعتبار نمادين بهحساب ميآورند و مهرههاي مياني گماشتهشده در فضاي فرهنگي و منتفعان اقتصادي متورم شدهاند، همگي خيال كنند فضا براي جولان شارلاتانيسم روشنفكري و هنري مناسب است و ميتوانند برتري و تشخص فرهنگي براي خودشان دستوپا كنند و از منافع اقتصادي هم كه به همراه ميآورد، بهرهمند شوند.
غوطهور شدن در مطالب سراسر انتزاعي، استفاده از زبانهاي زمخت و بهظاهر تخصصي، جدا افتادن از جريانهاي واقعا موجود جهاني، نديدن وضع موجود و واقعيت جامعه ايراني، گير افتادن در حلقههاي معيوب و بسته شركتي و صنفي و محفلي، دستوپا زدن در بنبستهاي روحي و شخصي، همگي مواردياند كه ميتوانند به توضيح بيشتر اين فضاي گردابمانند كمك كنند. اين حلقههاي معيوب و بسته، روزگاري بنا بوده شبكههاي پربازدهاي باشند اما امروز تبديل به زندانهاي شبهكموني شدهاند و هركسي كه خيال بيرون زدن از آنها را داشته باشد، به بدترين شكل منزوي و تنبيه ميكنند.وقت آن رسيده تا با صراحت و چشمي بازتر فضاي گانگستري و هولانگيز پيرامون را ببينيم؛ فضايي كه در آن با تهديد و هراسافكني و گاهي با برچسب زدنهاي وقيحانه، به دنبال حذف صداهاي ديگرانند. اقتصادِ اين فضاي گانگستري در اختيار معدود نفرات صاحب اعتبار و گاه چند كسبوكار سوبسيد بگيرِ خودمانيشده درآمده و همين موضوع محيط مناسبي براي رشد قارچگونه جرايم اقتصادي ايجاد كرده؛ از بدل اندازيهاي خُرد تا پولشوييهاي كلان. اين بزرگترين آسيب دوران به فضاي روشنفكري و هنري ماست.در چنين شرايطي كه گرگ را از ميش نميتوان تشخيص داد، هيچ رويكرد مدرسهاي و برساختهاي كه همچنان هم به دنبال القاي چارچوبهاي بسته سمت و سودار است، نميتواند بنبست روشنفكري و هنري را از بين ببرد. رويكردهاي سادهلوحانهاي كه همگي با برچسبهايي مانند «سرتان را پايين بيندازيد و فارغ از هياهو كارتان را بكنيد (خفه شويد)» و «رفتار حرفهاي (در خط باشيد)» و «اعتدال (اختگي هنري داشته باشيد)» و «آهستگي و پيوستگي (وقتكشي عمدي)» و داشتن نگاه خونسرد و بيطرف تبليغ ميشوند. براي اين بنبست تنها يك راه وجود دارد. اينكه ما دوباره با تكيه بر توانايي فكري و عملي خودمان، عليه رويكردهاي برساخته كه همگي پاسدار سليقه نوكيسگان شدهاند، اقامه دعوا كنيم. عليه رويكردهايي كه همگي با حداقل كردن پيچيدگي زندگي روزمره و حداكثر كردن سانتيمانتاليزمِ تخيل در كارهايشان، به دنبال جا انداختن تمام و كمال زيباييشناسي رئاليسم كاپيتاليستي هستند. بخش زيادي از ميدان يافتن رشد و نمو اين شكل از زيباشناسي، بر گردن ضعفِ آرمانخواهيهاي سودايي و نخنماي صدساله گذشته تفكر ايراني است. ما اين آرمانخواهيهاي سودايي را به عنوان يك افيونِ ويرانگر و خودحذفكننده در روشنفكري ايراني بازشناختهايم. پس برگردن ماست كه در اين شرايط با فعال كردن نيروي درونيمان ضربات پيدرپياي بر تن شارلاتانيسمي وارد كنيم كه بر فضاي فكريمان چنبره زده است. چنين امري ميسر نيست مگر به مدد ايمان دروني. ما نه بازيكنان آزاد و دمدمي فضاي فكري و هنري هستيم كه هر دم حرف از كشفي تازه و آنارشيستي در عالم انتزاعي و فرسوده افكار خود ميزنند و نه عملههاي دو آتشه طرفدار چراغ سبز و چراغ سرخ. ما با سرمايه فرهنگي بالا در جايگاهي ايستادهايم كه بايد بيمماشات و بسيار فعالانه آن را دموكراتيزه كنيم و نقاب از چهرههاي مزور و خودبزرگوارپنداراني برداريم كه در تمام اين سالها در اثر خلأ نيروي آگاه و داراي قوه سنجشگري سلامت، باورشان شده كسي هستند و امكان حذف و اضافه واحدهاي فرهنگي و هنرمندان را دارند. اينها همگي مديران مياني شاغل در بنگاههاي فرهنگي و اقتصادي هستند و بلاغيكارهاي شبه مدرسي كه در آموزشگاههاي هنري و شبهروشنفكري آزاد و هياتهاي علمي پخشوپلا هستند. اين زوال افيونزده، كليت فضا را در يك نيهيليسم هرز قرار داده و شارلاتانها آشكارا در اقدامي ستيزجو و طبقاتي براي حفظ جايگاههاي برساختهشان دست به هر كاري ميزنند؛ نيهيليسمي كه در شرايط فعال خود اثر هنري و فكري را تهي از هر امر اجتماعي ناظر به وضع موجود كرده تا از هر شكل زيباشناسي آلترناتيو و انتقادي خالي باشد و در حالت منفعلش هنرمندان و روشنفكران را در حاشيه جامعه فرسوده و با اميدهاي واهي آرمانشهري به حال خود رها كرده تا زمان را بيشتر و بيشتر از دست بدهند. تمام اينها منجر به منتفي شدن امكانِ تصور و تخيلِ آيندهاي روشن براي جامعه شده است. به همين دليل بايد با روشهاي روشنفكرانه و خلاقانه محصولات فكرياي توليد كرد كه آينده را مجددا بارگذاري كنند.