این مقاله را به اشتراک بگذارید
فکر میکنی هیچوقت چنین اتفاقی برایت نمیافتد. پل آستر کتاب خاطراتش را چنین آغاز میکند. «این که نمیتواند برای تو اتفاق بیفتد، اینکه تو تنها فردی در جهان هستی که هیچوقت چنین چیزهایی برایت اتفاق نمیافتد و بعد، یکی یکی، همه آنها برای تو اتفاق میافتد، درست همانطور که برای هر فرد دیگری اتفاق میافتد.»
آستر که خیلی متفکرانه، جنگاورانه و دردناک مینویسد و میتواند یکی از خیالپردازترین نویسندگان زنده و در حال کار امروز آمریکا باشد، دم به دم گزارشی از تصادمهایش با زندگی را با وقایعنگاری ترسها، هراسها، مرگها و تاثیراتی که در ۶۴ سال زندگیاش او را تعقیب کردهاند، ما تقسیم میکند. اینکه او همه این خاطرات را به همه روشهایی که در بستر زندگی ممکن است، خلق میکند، هنر اوست. در انتهای این سفر توهمی،
به نظر میرسد که او چیزهایی را به زبان آورده که متعلق به خود تو بوده است.
تقریبا در طول یک چهارم قرن، آستر به عنوان یکی از مبتکرترین نویسندگان آمریکایی مطرح بوده است. برای او مهم نیست که قصههایی با آغاز، میان و پایان مشخص بگوید. او میثاق ادبی خود را با «سهگانه نیویورک» خوشهای بههمبافته از داستانهای کارآگاهی که وجوه مشترک بیشتری با آثار چندوجهی و معماگونه خورخه لوییس بورخس دارد تا جهشهای همت یا چندلر، برپا داشت. این تقریبا ریشه در فرهنگی دیگر دارد، اندیشهای دیگر. آنچه در سر این داستانسرا میگذرد و درحقیقت دلیل آن است، این است که او ۱۲- ۱۰سال آغازین حرفه نویسندگیاش را – از اواخر دهه ۶۰ تا اوایل دهه ۸۰- در فرانسه به سر برد و زندگیاش را وقف ترجمه آثاری از استادان زبان فرانسوی، از سارتر تا مالارمه کرد. جای شگفتی ندارد اگر تظاهرات فرانسوی در هر دو وجه بازیگوشانه و عمیقا فلسفیاش را میتوان در رمانهای آستر از «مون پالاس» تا «تیمبوکتو» و تا «سفر به اتاق کتابت» مشاهده کرد و باز کمتر شگفتی دارد اگر، سنت فرانسوی «روایت»- با خاطرهپردازی فریبندهای که سوار بر دو صفت کشش و ابهام میتازد-همه خاطرات او را شکل میدهد، در میان این خاطرات «اختراع انزوا»، «دست به دهان» و جدیدترینشان «خاطرات زمستان» جای دارند.
این کتاب، همانطور که هر داستان مربوط به سن باید باشد، ثبتی فیزیکی در بالاترین نوع خود است: او به ما میگوید «این جایی است که داستان آغاز میشود» و با تاکید ادامه میدهد: «از جسمت و همهچیز هم در همانجا به پایان میرسد.» ما از همه بدبختیهای دوران کودکی، شکستن استخوانها، نیش زنبورها به ترسهای عمیق از دست دادنها میرسیم. این یک تسلسل مرتب و سخت است. همانطور که او به جلو و عقب نوسان میکند، ابتدا به آشفتگی، از رویدادهای ناگوار زمین بازی در دوره جوانی باخبر میشویم و بعد به حس تحقیری میرسیم که در دوره پا به سن گذاشتن و با دریافت این خبر که پدرش در بستر درگذشته است، با حسی ناشی از عدم تجانس چون یک ضربه، نصیب ما میشود.
این آغازی غریب و قوی است که از زاویه دید آستر غریبتر هم میشود. وقتی که میبینیم او از راوی دومشخص برای بیان قصهاش استفاده میکند، این حس برایمان ایجاد میشود که او دارد قصه زندگی ما را بیان میکند… استفاده از ضمیر دوم شخص به معنی این است که او «شما» است و همه این توصیفات به نحوی وهمآلود به شما تعلق دارد. به این ترتیب تا صفحه ۱۴ خواهید دید که: «آره، زیادی سیگار میکشی، دندانهایت را از دست دادهای بدون اینکه نگرانی بابت جایگزین کردنشان داشته باشی، رژیم غذاییات مطابق با چشماندازهای دانش تغذیه معاصر نیست.»
این شروعی صحنهای و پرزرق و برق است که از زاویهای بیان میشود که نادر و در عرصه ادبی کاملا دشوار است. البته، ما این «تو» را در «آبشالوم، آبشالوم!» فاکنر هم دیدهایم و همینطور در «نورهای روشن، شهر بزرگ» نوشته جی مکاینرنی، اما اینها داستانهای خیالی بودند، نه ثبت لحظههای واقعی زندگی. خاطرات دوم شخص خیلی نادرتر هستند و همان چیزی را میگویند که برای مثال اوریانا فالاچی در «یک مرد» میگوید. اما «تو» برای فالاچی یک «تو» واقعی است- فردی دیگر که نویسنده با او صحبت میکند و نشانیهایی را میدهد. اما «تو» برای آستر خیلی با مهارت بیشتری تعریف شده است؛ او در کنار همه معانی و مقصودها، دارد با خودش حرف میزند.
خواننده نمیتواند کمکی بکند اما با این «تو» به عنوان یک هنر بهکاررفته از سوی نویسنده درگیر میشود. با جلو رفتن داستان اتفاقهای جدید رخ میدهد. آنچه چون دعا و مناجاتی دستهجمعی به عنوان خیابان ۲۱ خوانده شده- از نیوآرک تا پاریس و تا بروکلین- چیزی است که آستر آن را میشناسد و با زندگی بخشیدن خستگیناپذیر به گذشته و تا زمانی که به صفحه ۶۸ میرسد، ادامه دارد: او به ۲۴سالگی رسیده است و میبیند در منطقه ۱۵ فرانسه زندگی میکند. تا آن زمان، ما به مدد ایماها و اشارات با پیکره سوالها روبهرو شدهایم؛ ضربهها، کوفتگیها، نفسهای احساسات نوجوانی، دوستیها و تصادفات جادهای، در کنار حملههای دردناکی که به مدارهای وجود با مرگ و پایان چیزهایی که در مه فرو میروند، ایجاد میشود.
همه اضطرابی بسیار زنده است: داخلی، عروقی، دماغی، روحی- و همهشان به او بدون هشدار حملهور میشوند: با اخبار مرگ پدرش برای مثال، یا از منظر دیدن مادرش که در حد یک جسد کاهیده شده با فروپاشی قریبالوقوع یک رابطه عاشقانه یا دورنمای وحشتناک دیدن گور کسی که دوستش داشت. «این داستان زندگی تو بوده است. هر وقت که در انشعاب یک جاده، جسمت در هم بشکند، بدنت چیزی را درمییابد که ذهنت هرگز ندانسته است… آنچه تحمل کردهای فشاری بر ترسهای تو و نبردهای درونیات است.» آستر در انتها به ما میگوید: «بعضی وقتها از مرگ میترسیم، اما در انتها احتمالا فرق زیادی ندارد اگر بگوییم: ترس ما از زندگی بوده است.»
بهار / مد و مه / تیر ۱۳۹۲