Share This Article
درباره برنده نوبل ادبیات 2013
آلیس در سرزمین نوابغ
آلیس مونرو، نویسنده برنده جایزه نوبل كه چند ماه قبل از دنیای ادبیات خداحافظی كرد، در مصاحبه جدیدش از احتمال نگارش كتابی جدید صحبت كرد. آلیس مونرو-داستاننویس مشهور كانادایی- در حالی جایزه نوبل ادبیات سال 2013 را دریافت كرد كه چند ماه قبل از دنیای ادبیات خداحافظی كرده بود. با این حال گویا اعطای این جایزه امید و انرژی را به بانوی نویسنده بازگردانده چرا كه فردای اعلام رسمی آكادمی نوبل، در مصاحبهاش با روزنامه گلوباند میل اعلام كرد، شاید اثری جدید را به نگارش دربیاورد.
او در پاسخ به سوالات مطرح شده با خنده گفت: «یك كتاب دیگر؟ نمیدانم، من خیلی پیر شدهام. ممكن است، شاید. هیچوقت نمیشود از این چیزها سردر آورد. این همه هیجان را نمیتوانم باور كنم. بردن نوبل خیلی عالی و شگفتانگیز بود و معنایش این است كه خیلیها تو را تحسین میكنند و برای یك نویسنده چنین امری خیلی غافلگیركننده است. هنوز نمیدانم با جایزه نقدی بیش از یك میلیون دلار چه كنم. هیچوقت به ذهنم خطور نكرده بود كه روزی ممكن است جایزه نوبل ببرم». خبر برنده شدن این نویسنده 82 ساله نخست از طریق پیغامی تلفنی برای وی فرستاده شد اما مونرو در آن زمان خواب بود. پیتر انگلوند، دبیر دائمی آكادمی نوبل اعلام كرد، پیش از اعلام رسمی برنده شدن مونرو، موفق نشده او را مطلع كند. به همین دلیل روی دستگاه پیامگیر تلفنی او پیام گذاشته است.
مونرو پس از شنیدن خبر برگزیده شدنش به عنوان سیزدهمین زن برنده نوبل ادبیات گفت: «میدانستم كه نامزد دریافت نوبل شدهام اما هیچوقت فكر نمیكردم آن را ببرم.» این در حالی است كه او پیشتر سابقه دریافت جایزه معتبر بوكر را هم در كارنامه خود داشته. با این حال، آلیس مونرو اعلام كرد برای دریافت جایزه خود به سوئد نمیآید. پترانگلوند، دبیر دایمی آكادمی سوئد در وبلاگ خود نوشت: «سلامتی جسمانی او اجازه سفر طولانی را نمیدهد. خود آلیس مونرو و تمامی دستاندركاران از شنیدن این خبر متاسف شدهاند». به این ترتیب مونرو چهارمین برنده جایزه نوبل ادبیات در 10 سال گذشته است كه در مراسم رسمی اهدای جایزه حضور پیدا نمیكند. دوریس لسینگ، هارولد پینتر و الفریده یلینك پیش از این به دلایل مختلفی از سفر به سوئد خودداری كرده بودند. بعد اعلام شد جنی، دختر این چهره معروف ادبی راهی استكهلم میشود تا جایزه نوبل را به نمایندگی از وی دریافت كند. در عین حال جیم مونرو، همسر قبلی این نویسنده 82 ساله در این باره گفت: «او به اندازه كافی حالش خوب نیست اما بسیار خوشحال است. او روی تخت نیفتاده و تنها ضعیف شده و نمیتواند به این سفر برود.» به همین دلیل اعلام شد كه جنی مونرو كه در تورنتو همراه مادرش زندگی و از وی مراقبت میكند، در ماه نوامبر راهی سوئد میشود تا مهمترین جایزه ادبی جهان را از آكادمی نوبل دریافت كند و آن را برای مادرش به ارمغان بیاورد. در حالی كه طی دهه اخیر، بسیاری از نویسندگان و منتقدان انتخابهای آكادمی نوبل را نكوهش میكردند و برخی برندگان را لایق آن نمیدانستند، یكی از بهترین چهرههای برنده این جایزه-یعنی ماریو بارگاس یوسا- درباره برندهشدن مونرو واكنش مثبتی نشان داد.
ماریو بارگاس یوسا برگزیده شدن آلیس مونرو به عنوان برنده نوبل ادبیات 2013 را «انتخابی عالی» خواند. این رماننویس سرشناس پرویی و برنده نوبل ادبیات 2010 در مصاحبه اخیرش درباره برنده شدن آلیس مونرو گفت: «این یك انتخاب عالی است، به ویژه برای خانمها كه همچنان سهمشان در فهرست برندگان نوبل بسیار ناچیز است». واكنش كاناداییها نسبت به این خبر در نوع خود جالب بود. سایت «روزنامه» به نقل از ونكوور سان یادداشتی را از باربارا گان منتشر كرد با این فحوا: «جعبهیی دارم كه ارزشمندترین وسایلم را تویش نگه میدارم. اسناد مهم، چند گنجینه شخصی، یك گردنبند و یك حلقه كه مال مادربزرگم بوده. یك نامه دستنویس هم آنجا هست. این نامه خطاب به من نوشته شده و تاریخش ?? فوریه ???? است. نامه از كلینتون در آنتاریو برایم فرستاده شده.
یادم هست كه آن سال، سال بدی بود. البته من خیلی اهمیت نمیدادم. بیشتر اوقاتم را در كتابخانه میگذراندم… در این مدت بود كه واقعا با جین ایر و دیوید كاپرفیلد آشنا شدم و همچنین با دل جوردن. او واقعا مرا شگفتزده كرد. دل جوردن در یك شهر كوچك و سرزنده در جنوب آنتاریو زندگی میكرد و شخصیتی بود ساخته و پرداخته ذهن آلیس مونرو. با او در كتاب «زندگی دختران و زنان» مونرو آشنا شدم. كتاب در گذشته چاپ شده بود، یعنی سه سال بعد از انتشار نخستین مجموعهداستان نویسنده. دل جوردن به نظر من شخصیتی چند بعدی بود: دختر جوانی كه از بچگی و نوجوانی میگذرد و تلاش دارد كه راه خودش را در خانواده و جامعه پیدا كند. وقتی كتاب را خواندم، در سن و سال جوانی بودم و خیلی او را درك میكردم. تصمیم گرفتم او را موضوع مقالهیی كنم كه قرار بود برای واحد درسی ادبیات كانادا بنویسم اما مشكل اینجا بود كه نمیتوانستم در كتابهای مرجع چیزی راجع به دل جوردن پیدا كنم. به همین خاطر نشستم و به آلیس مونرو نامه نوشتم. او در آن زمان در آنتاریو زندگی میكرد. برایش نوشتم كه كتاب «زندگی دختران و زنان» چقدر رویم تاثیر گذاشته و اینكه چندین بار آن را خواندهام كه این پرسش برایم پیش آمده كه چقدر از زندگی خود مونرو در داستانهای كتاب هست. نامه را در صندوق پست انداختم و به كتابخانه برگشتم. اصلا فكر نمیكردم او به نامهام جواب بدهد. اما چند هفته بعد، نامهیی خطاب به من رسید. او نوشته بود: «باربارا گان عزیز، نامهات حالم را جا آورد». آلیس مونرو- همان نویسنده داستانهای كوتاه كه بعدا جوایز مختلفی مثل گاورنر جنرال كانادا، منبوكر، جایزه انجمن منتقدان، جایزه تریلیوم و البته جایزه نوبل را گرفت- برای من نامه نوشته بود.
او نوشته بود زندگیهایی كه در كتابش روایتشان كرده، شخصی و اتوبیوگرافیكال هستند اما فقط از لحاظ حسی. نوشته بود: «آدمها و آنچه در قصهها اتفاق میافتد به شكلی نوشته و تصویر شدهاند كه به بهترین شكل بتوانند «حس» دختران را نشان بدهند… برخی جزییات برای خودم اتفاق افتادهاند و برخی را ساختهام اما مهم نیست كه كدامشان واقعیاند و كدام نه. مهم این است كه كدامشان تاثیری ایجاد میكنند.»
كاملا منظورش را میفهمیدم. در سالهای بعد هم هروقت داستانهای مونرو را میخواندم میدیدم كه او به چه ظرافتی از شخصیت دل جوردن جلو آمده و كاراكترهای بهیادماندنیتر (به ویژه زنان) را ساخته و چه تاثیری روی خوانندگان گذاشته است.»
…………………………………………..
آلیس مونرو از كودكی و شیوه نوشتن خود میگوید
داستانهایم را از میان حرفهای مردم پیدا میكنم

با ایده نوشتن یك نوول كار را شروع میكنم و بعد داستانهای كوتاه مینویسم، چون این تنها راهی است كه میتوانم به واسطه آن برای خودم زمان بخرم
اگر من دختری روستایی بودم از نسل پیشین، هرگز چنین بختی را نمییافتم. اما نسل من، نسل تحصیلكردهیی بود. دختران تشویق به تحصیل نمیشدند، اما امكانش برایشان فراهم بود. میتوانم سالهای نخستین زندگی ام را به خاطر بیاورم كه از همان موقع دلم میخواست نویسنده شوم.
لیزا دیكلر آوانو-ترجمه: علی مسعودینیا/ آلیس مونرو مدتهاست كه به عنوان یكی از بهترین نویسندگان انگلیسیزبان در عرصه داستانهای روانكاوانه شناخته میشود. ابداعهای مداوم او در ساختار داستان كوتاه باعث شده تا درك كنیم كه چه كارهایی از فرم برمیآید. او طی كارنامه 60 ساله نویسندگیاش سیزده مجموعه داستان و رمان منتشر كرده و جوایز متعددی به دست آورده است، از جمله جایزه بینالمللی منبوكر، جایزه پن/مالامود به خاطر مهارتش در نوشتن داستان كوتاه و جایزه ملی حلقه منتقدین كتاب. عنوان تازهترین مجموعه داستان او «زندگی عزیز» است، كه گویی بازتابدهنده غضب توام با سرخوشی نویسندهیی است كه نوشتههایش پیچیدگی تقلیلناپذیر تجربهها و ارتباطهای بشر را مورد ستایش قرار میدهد. در حقیقت، وقتی از او پرسیدم چه شد كه این عنوان را برای كتابت انتخاب كردی، او پاسخ داد: این واژهها بسیار برای من شگرف هستند چون آنها را از زمانی كه كودك بودم، شنیدهام و هر جور معنایی را میتوان به آنها نسبت داد. «آه، برای زندگی عزیز!» تنها معنایش این است كه شما غرقه بودهاید در تمام آن چیزهایی كه برایتان لازم بوده است. من تضاد میان واژههای عبارت «زندگی عزیز» را دوست داشتم كه شاید نوعی سرخوشی را به ذهن متبادر میكند، اما وقتی میگویی «عزیز» این واژه موجب ایجاد اندوه نمیشود بلكه چیزی گرانبها و ارزشمند را به خاطر میآورد. مونرو با من درباره نه سال اخیر داستاننویسی خود صحبت كرد. وقتی در ادامه مصاحبه به من گفت كه غالبا از گوش دادن به صحبتهای مردم با یكدیگر برای داستانهایش الهام میگیرد، ناخودآگاه لبخند بر لبم آمد. برایم مهیج بود كه مصاحبه ما از برخی وجوه در ساختار داستانهای آتی او دخیل خواهد بود. هرچند من و خانم مونرو درباره زمینه گفتوگویمان و نحوه پیشروی آن طرحی نداشتیم، حرفهایمان عمدتا در حال و هوایی پیش رفت كه در داستان «سرانجام»، داستان پایانی مجموعه «زندگی عزیز»، وجود دارد و دربرگیرنده نوعی اتوبیوگرافی است. این حقایق نوری را بر نقشمایههای پنهان كار ادبی او میافكند و غالبا كلیدی بود برای درك یك داستان مشخص از كتاب.
فرآیند نوشتاری شما به چه شكلی است؟
من خیلی كند كار میكنم؛ همیشه نوشتن برایم دشوار است. تقریبا همیشه دشوار است. من واقعا بهطور مداوم مینویسم، از زمانی كه دوازده سال داشتم تا همین حالا كه هشتاد و یكساله هستم. روش معمول من در حال حاضر این است كه صبح از خواب بیدار شوم، یك فنجان قهوه بنوشم و بعد شروع كنم به نوشتن و بعد، كمی كه گذشت، باید استراحتی بكنم و چیزی برای خوردن مهیا كنم و بعد دوباره بروم سراغ نوشتن. نوشتن جدی من صبحها انجام میگیرد. من فكر نمیكنم كه در آغاز كار بتوانم زمان زیادی صرف كنم. شاید تنها بتوانم سه ساعت كار كنم. بسیار زیاد بازنویسی میكنم و آنقدر بازنویسی میكنم تا به این نتیجه برسم كه كار تكمیل شده و بعد آن را تمامشده میدانم. بعد باز دلم میخواهد دوباره بازنویسی كنم. گاهی به نظرم میرسد كه دو تا كلمه بسیار مهم هستند و به خاطر دو كلمه از ناشر میخواهم كتاب را پس بفرستد تا بتوانم اصلاحشان كنم. با ایده نوشتن یك نوول كار را شروع میكنم و بعد داستانهای كوتاه مینویسم، چون این تنها راهی است كه میتوانم به واسطه آن برای خودم زمان بخرم. میتوانم كارهای خانه و بچهداری را تا زمانی طولانی ادامه دهم اما هرگز نمیتوانم آنقدر برای نوشتن یك نوول وقت بگذارم. پس از مدتی آن را به شكل یك داستان درمیآورم و عملا ترجیح میدهم یك فرم داستانی غیرمعمول باشد و همواره فرم داستان بلند را رها میكنم. آنچه را كه میخواستم بگویم در این فضا قابل بیان است. این كار در ابتدا دشوار بود چون داستان كوتاه قالبی بود كه مردم اندازه مشخصی را از آن انتظار داشتند. آنها میخواستند كه داستان واقعا «كوتاه» باشد و داستانهای من از این نظر برایشان نامتعارف بود، چون طولانی و طولانیتر میشد و موضوعهایی متفاوت را هم پیش میكشید. من هرگز- یا لااقل معمولا هرگز- نمیتوانم پیشبینی كنم كه داستانم اندازه مشخصی داشته باشد. اما یكه هم نمیخورم. هر قدر داستان فضا بخواهد من این فضا را در اختیارش قرار میدهم. حتی برایم مهم نیست چیزی كه دارم مینویسم یك داستان هست یا نه؛ یك داستان با تعریفهای طبقهبندیشده هست یا نه. مهم این است كه دارم بخشی از یك قصه را مینویسم.
شما نویسندهیی هستید با رویكردی بسیار غنایی. آیا هنوز هم شعر مینویسید؟
آه! هر از گاهی بله. من ایده شعر را دوست دارم، اما میدانید؛ فكر میكنم وقتی كه درگیر نوشتن نثر هستید، باید دقت كنید كه به شكلی آگاهانه شاعرانگی را به آن تزریق كنید. این كار نوعی هوشیاری به نثر میبخشد و این همان شیوهیی است كه در حال حاضر من دوست دارم، بنویسم. شاید من دوست دارم طوری بنویسم كه قدری مخاطبان را به وحشت بیندازد.
به نظرم میرسد كه شما به فولكلور هم بسیار علاقه دارید.
بله، اما شما هرگز نمیدانید كه به چه چیزی علاقهمند خواهید شد. یعنی اینگونه نیست كه از پیش تصمیمی دربارهاش بگیرید. همهچیز بهطور ناگهانی درك میشود و میفهمید كه دلتان میخواهد به فلان شیوه بنویسید. پس من چندان به خودم فكر نمیكنم، اما به داستانهایی كه مردم تعریف میكنند گوش میدهم و ریتم آنها را وام میگیرم و میكوشم تا بنویسمشان. فكر میكنم كه چرا چنین داستانهایی برای مردم مهم هستند؟ فكر میكنم شما هنوز داستانهای بسیاری را از زبان مردم میشنوید كه میتوانند تصویرگر برخی غرایب زندگی بشر باشند. من دوست دارم كه این داستانها را بردارم و ببینم چه چیزی به من میگویند یا من چگونه دلم میخواهد تعریفشان كنم.
جایی خواندم كه قصه عامیانه یك فرم زنانه برای روایت داستانی است.
فكر میكنم كه راست باشد، اما زنان آن را چندان جدی نگرفتهاند، حتی بعد از اینكه زنان آموختند بنویسند باز هم این مساله را جدی نگرفتند. شاید هنوز هم داشتند داستان تعریف میكردند. میدانید، زنان مدت زمان زیادی را با هم میگذرانند، یا دستكم در گذشته اینطور بوده. من میتوانم چیزهای بسیاری را به خاطر بیاورم از این دور هم جمع شدنها، آن هم در زمانی كه وظیفه عظیم یك زن تهیه خوراك مردان بود. مردان در مزارع كار میكردند و وقتی به خانه برمیگشتند-از دوران كودكیام حرف میزنم- باید برایشان كلی خوراكی فراهم میكردی. در میان زنان مایه مباهات فراوان بود كه غذایشان حجیم و خوشمزه از كار دربیاید و بعد شما یكعالمه ظرف داشتی كه باید شسته میشدند. در تمام این اوقات زنان با هم حرف میزدند. این مساله بسیار مهمی است. البته الان دیگر از این خبرها نیست. این یك سیاق كهن است و نمیدانم كه آیا زنان هنوز چنین روندی را دوست دارند یا نه. آیا هنوز هم زنان با هم حرف میزنند؟ آیا رغبتی به این كار دارند یا نه؟ اما هر بار كه زنان گرد هم جمع شوند، فكر میكنم اصرار زیادی دارند به تعریف كردن داستان و دلشان میخواهد برای هم داستان بگویند و بعد حرفهایی از این دست: «فكر میكنی چرا این اتفاق افتاد؟»، «واقعا ماجرای غریبی نبود؟»، «معنی این قضیه چه بود؟» شاید زنان تمایل دارند به تفسیر شفاهی زندگی. در عوض تا جایی كه من میدانم مردان چنین اصراری به قصهگویی ندارند. آنها حس میكنند بهتر است پیش بروند و با آنچه كه در پیشرو است مواجه شوند و چندان دربارهاش شگفتزده نشوند.
دلم میخواهد بدانم كه آیا شما هستید كه بر اساس این دیدگاه داستان كوتاه را انتخاب میكنید یا داستان كوتاه شما را برمیگزیند؟
ممكن است انتخاب بر اساس همین دیدگاه باشد. من عاشق كار كردن با مردم هستم. كار كردن با گفتوگوهای مردم و نیز چیزهایی كه برای مردم شگفتانگیز هستند. این مساله برای من بسیار مهم است. چیزی در این میان رخ میدهد كه انتظارش را ندارید. در یكی از داستانهایم-به نام «گریز»- زنی كه ازدواج بسیار ناموفقی داشته تصمیم میگیرد همسرش را ترك كند و یك زن مسنتر بسیار منطقی هم او را به این كار ترغیب میكند و او نیز نهایتا به این كار دست میزند. بعد وقتی تلاش میكند تا بگریزد، درمییابد كه نمیتواند این كار را بكند. انجام این عمل بسیار عقلانی است، او دلایل بسیاری برای چنین كاری دارد اما او نمیتواند این كار را انجام دهد. قضیه چیست؟ من از این قبیل چیزها مینویسم. چون نمیدانم «قضیه چیست». اما میدانم باید به آن توجه كنم. این چیزی است كه توجه مرا برمیانگیزد.
تمها در طول مجموعه داستان شما تكرار میشوند. فكر میكنم داستان «گریز» عنوانی است كه میتواند جایگزین عنوان داستانهایی از مجموعه «زندگی عزیز» شود. مثلا داستان «قطار.»
آه بله، بله. آن داستان برایم بسیار جالب است چون فكر میكنم گاهی آدمها نمیدانند كه باید چه بكنند. منظورم این است كه این مرد (شخصیتی به نام جكسون) باید از گرفتاریهای شخصیاش خلاص شود. او نمیداند چرا. اما وقتی گرفتاریها به سرش میریزند میفهمد. فكر میكنم كه آدمهایی از این دست بسیارند.
فكر میكنم یكی از شخصیتهای شما در «زندگی عزیز» كه واقعا كاری كه نیاز دارد را انجام میدهد «بل» باشد در داستان «بیامتیاز.»
آه، بله، بله، بله. فكر میكنم همینطور است. من عاشق شیوهیی هستم كه او را به صداقت و صراحت درباره مسائل زندگیاش بیشتر و بیشتر نزدیك میكند و او همپای آن بیشتر و بیشتر قرص میخورد. اما او یك بازمانده است. بازمانده به معنای فرسوده. چون چیزهایی زیادی علیه او عمل میكنند و برایش معضلساز هستند. ولی گمان میكنم آدمهایی از این دست هستند كه میتوان از دل ماجراهای مشابهشان داستانهایی چون قصه پریان استخراج كرد.
به عبارت دیگر، او زندگی خودش را محرومانه نمیبیند. او آن را جالب میداند. بسیاری از مردم این زندگی را یك شكست كامل میدانند، چون او شیوه زندگی مشابهی با آنچه افراد همطبقهاش انتظار دارند در پیش نگرفته است. او ازدواج نكرده؛ مدتهاست هیچ رابطهیی نداشته اما مشكل او فقط مواجهه با اینها نیست، بلكه مسائلی است كه در زندگی او تنیده شدهاند. فكر میكنم او همواره این مشكلها را داشته. من آدمهایی را میشناسم كه با وجود چنین شرایطی، باز زندگی را یك موهبت میدانند و دوست دارند شادمان باشند و عمرشان طولانی باشد.
آدمهایی مثل خودتان.
به گمانم من سنتیتر از این حرفها هستم .
فكر میكنم داستان «بی امتیاز» شما منظری از موفقیت شما را، پیش روی ما قرار میدهد. وقتی بل را به تصویر میكشد، حس میكنم كه موفقیتهای او همانند موفقیتهای شماست. شما تمامی این معضلها را داشتهاید و همه آنها را بدل به فرصتی كردهاید برای نوشتن.
این حرف درستی است، اما من بسیار خوش اقبال بودهام. اگر من دختری روستایی بودم از نسل پیشین، هرگز چنین بختی را نمییافتم. اما نسل من، نسل تحصیلكردهیی بود. دختران تشویق به تحصیل نمیشدند، اما امكانش برایشان فراهم بود. میتوانم سالهای نخستین زندگی ام را به خاطر بیاورم كه از همان موقع دلم میخواست نویسنده شوم. باید خاطرنشان كنم كه آن زمان كسی مثل من فكر نمیكرد و اصلا به این چیزها نمیاندیشید. اما مساله كاملا دهشتناكی هم نبود. من در هیئت یك دختر جوان كارهای فیزیكی بسیاری انجام میدادم چون مادرم قادر به انجام آن كارها نبود. اما این كارها مرا از تمایلم به نوشتن باز نمیداشت. فكر میكنم یك جورهایی خوششانس بودم چون اگر بهطور مثال در خانوادهیی بسیار تحصیلكرده متولد میشدم، مثلا در یك خانواده اهل نیویورك و در میان آدمهایی نمو مییافتم كه همهچیز را درباره نویسندگی و دنیای نویسندگان میدانستند، كوتاه میآمدم. حس میكردم كه: «آه پس این كاری نیست كه از من بربیاید». اما چون دور و برم آدمهایی نبودند كه از نویسندگی چیزی بدانند، این قابلیت را یافتم كه بگویم: «خب، پس من هم میتوانم.»
در داستان «زندگی عزیز» تناقض میان ارتباط خودتان با والدینتان را به تصویر میكشید.
داستانی است درباره عشق و هراس و تنفر. همهاش همین است.
در كارهای اخیرتان مدام در حال رجعت هستید به رابطهتان با پدرتان كه نویسندهیی فاضل و شخصی بسیار بااحساس بود و خواننده تمامی زندگی او را بازخوانی میكند.
بله. او همینگونه بود.
شخصیتی كه در بسیاری از داستانهای شما انگار برایتان نقش یك همزاد را ایفا میكند و موجب وسعت دید نویسنده جوان میشود. اما بعد حقیقتی ثابت وجود دارد: شما شروع میكنید به عصیان و كار به جایی میرسد كه او شما را با كمربند كتك میزند.
درست است. میتوانم بگویم این قضیه در آن دوران بسیار معمول بود. اكثر آدمهایی كه میشناختم به دفعات كتك خورده بودند. كتك زدن یك كودك به هیچوجه سزاوار سرزنش نبود. تنبیه بدنی راهی طبیعی بود تا به زور شلاق هم كه شده بچه را سر به راه كنی. همچنین به خاطر مسائل مالی و نیاز به كودك برای مشاركت در كارهای مزرعه و خانه. ماجرا اصلا شبیه چیزی كه امروزه در رشد و تربیت فرزندان دیده میشود سنخیتی نداشت. همه چیز كاملا عینی و عملی بود و باید انجام میشد. در عین حال بسیار هولناك بود و احتمالا چنان كه بسیاری از مردم ممكن است بگویند، تخریبكننده. من اینگونه فكر نمیكنم چون تخریب نشدم. من هنوز هم تنبیه بدنی را رد میكنم و از فكر كردن به آن وحشتزده میشوم. حس میكنم من آدم بیارزشی بودم و تنبیه چنین حسی را به شما القا میكند. اما در عین حال میفهمم كه این مساله در آن زمان رخ داده و لازم نیست بابتش شرمنده باشم. لازم نیست دربارهاش شرمنده باشید چون خواهناخواه باید رخ میداد. این فقط پول و زمان نبود كه كودكان را به سرمایهیی برای نیازهای خانواده بدل میكرد، آنها باید با روشی معین تربیت میشدند. همچنین در آن دوره مرسوم نبود كه بچهها جواب بدهند و دهان به دهان بگذارند .
رابطه شما با مادرتان هم سرشار از تناقض بود.
به نوعی میشود گفت رابطهیی بسیار پیچیدهتر بود. چون من اساسا علاقه زیادی به پدرم داشتم و مادرم را چندان دوست نداشتم و این قضیه برایش خیلی ناراحتكننده بود.
به خاطر بیماریاش این گونه بود؟
نه، واقعا به خاطر بیماریاش نبود. شاید اگر بیمار نبود اوضاع بدتر هم میشد. اما او یك دختر كوچولوی شیرین میخواست كه باهوش باشد اما واكنشهایی مطیع و منطبق با خواستههای او نشان دهد و درباره چیزی سوال نكند .
پس او هم یك جورهایی در امتداد زمانه خودش بود.
بله. در بسیاری از جنبهها چنین بود. او درباره حقوق زنان و چیزهایی از این دست مشكلی نداشت. او بسیار بسیار باایمان و منزه بود. درست مثل زنان همدوره خودش.
در داستان «زندگی عزیز» شما از ایده بازسازی خانه در ارتباط با كاركرد خاطرات بهره جستهاید. آیا میتوانید درباره اندیشهتان درباره ذات خاطره توضیح دهید؟
نكته جالبی كه اتفاق میافتد این است كه وقتی سنتان بالاتر میرود، خاطراتتان بیثباتتر میشوند، خصوصا خاطرههای مربوط به زمان دور. اما من چندان اهل كار كردن با خاطرات نیستم، خاطرات همواره سر جایشان هستند و من نمیدانم كه آیا آنها را در نوشتارم دخیل خواهم كرد یا نه. بهطور قطع داستانهای بخش «Finale» كاركرد آگاهانهتری از خاطرات را به تصویر میكشند و این در شیوه كار من چندان اتفاق معمولی نیست، چون فكر میكنم وقتی واقعا قصد دارید درباره والدین و دوران كودكیتان بنویسید، باید تا جای ممكن صادق باشید و از اتفاقهایی بنویسید كه واقعا رخ دادهاند، نه اینكه بر اساس خاطراتتان داستانپردازی كنید. البته هرگز نمیتوان این كار را انجام داد و دست كم باید گفت: «خب، من این داستان را اینطوری تعریف میكنم، چون اینطوری به خاطرم میآید».
شما به من گفتید، گاهی چیزهایی راكه برای خودمان تكرار میكنیم كار دشوارتر از زمانی میشود كه درگیر كار با آنها هستیم.
فكر میكنم این امر احتمالا درباره خاطرات اولیه كودكی تا حدی درست باشد. همیشه تلاشی هست برای ساختن این خاطرات و كار كردن با آنها. اما معنای «درگیر كار شدن» چیست؟ معنایش این است كه آنها دیگر آزاردهنده نیستند؟ این است كه شما به آنها میاندیشید و چیزی كه به فكرتان میرسد یك ایده زیباست در ارتباط با آنچه رخ داده است؟ اما شما هرگز درباره آن چیزی نمینویسید. شما فرزندانی دارید. وقتی آنها داستان دوران كودكیشان را مینویسند، محصول كار همچنان داستان آنهاست و «شما» در آن داستان بدل میشوید به «شما»یی كه خودتان دركش نمیكنید. به همین خاطر است كه من فكر میكنم باید آگاه بود كه داستان تلاشی بسیار افتخارآمیز است كه شاید تمامی حقیقت فرد را هم بازگو نكند. اما تلاشی ارزشمند است در این راه. اگر نویسنده هستی، باید زندگی خودت را صرف كشف همین چیزها كنی و آنها را روی كاغذ شكل بدهی تا سایر مردم آنها را بخوانند. این كار، واقعا كار غریبی است. كاری كه در تمام عمر تكرارش میكنی و باز میدانی كه شكست خواهی خورد. با این حال شكست هم كه بخوری باز میگویی ارزشش را داشت. درست مثل چنگ افكندن به اشیایی است كه تنها بخشی از آنها را میتوان به دست آورد. این رویكرد ناامیدانه به نظر میرسد، اما من اصلا احساس
ناامیدی نمیكنم.
من عاشق كار كردن با مردم هستم. كار كردن با گفتوگوهای مردم و نیز چیزهایی كه برای مردم شگفتانگیز هستند. این مساله برای من بسیار مهم است. چیزی در این میان رخ میدهد كه انتظارش را ندارید.