این مقاله را به اشتراک بگذارید
خواندن تجربیات نویسندگان بزرگ کمترین فایدهاش این است که ما را پیشاپیش در تجربیات نابی سهیم میکند که می تواند راههای تضمین شده و موفق را پیش روی ما بگذارد. این تجربیات می تواند شامل شگردهای داستان نویسی، مراحل خلق رمان و حتی چگونگی کشف یک ایده و پرورش آن باشد، در این نوشته با اتکا به تجربیات نویسندگانی بزرگ همچون ویلیام فاکنر، گونتر گراس و گابریل گارسیا مارکز به این مورد آخر بپردازیم.
اگر شما در عین برخورداری از نثری غنی، با تمام فنون و شگردهای داستاننویسی آشنا و بدانها مسلط باشید ، تازمانی که دستمایهای برای نوشتن نداشته باشید، راه به جایی نخواهید برد. عدم برخورداری از ایدهای برای نوشتن مشکل بسیاری از نویسندگان، اعم از نویسندگان باتجربه و بیتجربه است، کم نیستند نویسندگانی که با این مشکل روبرو هستند که خب درباره چه باید بنویسیم؟ وقتی می گویند نویسندهای سرچشمه خلاقیتهایش خشک شده، بدان معنا نیست که شگردهای نوشتن را از یاد برده یا نثر او با افت کیفی روبرو شده! به نظر این معضل بیش از هرچیز حاصل از دست رفتن حساسیت شاخکهای نویسنده است.
گاه نوشتن یک رمان، تنها با در اختیار داشتن یک تصویر و یا تجسم یک لحظه، شروع میشود؛ تصویری از یک رویا، یا تصویری زنگار بسته از خاطرهای دور و یا حتی تجسم یک ذهنیت گنگ که در اثر جرقه الهامی بدل به یک تصویر می شود، و رفته رفته گسترش مییابد و بدل به طرح یک داستان میشود، و چه بسا اینکه نویسنده هنگام شروع کردن به نوشتن، اصلا ذهنیتی نسبت به پایان داستان هم نداشته باشد و این روند شکلگیری ماجراها و کنشها و واکنشهای شخصیتها باشد که او را به سمت پایان داستان (یا رمان) سوق دهد.
ویلیام فاکنر، خالق شاهکاری چون «خشم و هیاهو» دربارهی جریان خلق این رمان میگوید: «{همه چیز} با یک تصویر ذهنی شروع شد. در آن لحظه فکر نمیکردم که سمبلیک باشد. این تصویر عبارت بود از پشت گلآلود شلوار یک دختر کوچولو روی یک درخت گلابی. دختری که از آنجا میتوانست درون اتاقی را که تشییع جنازه مادربزرگش در آن انجام میگرفت، ببیند وآن را برای برادرهایش که پایین ایستاده بودند، تعریف کند.همین که خواستم توضیحی دربارهشان بدهم وبگویم آنها چه کسانی بودند، چه کار میکردند وشلوار دخترک چرا گلی شده بود، متوجه شدم که همه اینها را نمیشود در یک داستان کوتاه گنجانید و حتما باید داستان به صورت یک کتاب در بیاید. از آن وقت بود که به حالت سمبلیک شلوارگلی پی بردم و به جای آن دختر یتیمی را ترسیم کردم که از ناودان پایین میآمد تا از تنها خانهای که در آن نه محبتی دیده بود و نه مزه تفاهمی را چشیده بود فرار کند. از آنجایی که احساس میکردم اگر داستان از زبان کسی نقل شود که به چرایی وقایع آگاه نیست و فقط میداند که چه چیز دارد اتفاق میافتد، تاثیر بیشتری خواهد داشت.
آن را از زبان بچههای کودن گفتم . اما دیدم که داستان را نگفتهام، سعی کردم آن را بار دیگر نقل کنم، اما هنوز آنچه که میخواستم نبود . سعی کردم تکهها را به هم بچسبانم و خلاءهای وسط آن را با حضور خودم به عنوان راوی پر کنم. هنوز هم کامل نبود و این مساله تا پانزده سال پس از انتشار نیز ادامه داشت. تا اینکه من ضمیمهای به یک کتاب دیگر افزودم و در آن داستان را گفتم و توانستم موضوع را از ذهنم خارج کنم و مختصر آرامشی به دست آورم، این کتابی است که بیشترین علاقه را به آن دارم. هیچگاه نتوانستم آن را تنها بگذارم و هرگز هم نتوانستهام آن را آنچنان که میخواستم بنویسم؛ هرچند سعی بسیار کردم . دلم میخواهد -با وجود اینکه امیدی به موفقیت ندارم- یکبار دیگر هم کوشش کنم.»
گابریل گارسیا مارکز، خالق «صد سال تنهایی»، از جمله نویسندگانیست که گاه یک تصویر از خاطرات گذشتهاش، جرقهای بوده برای نوشتن یک رمان، نمونه بارز آن نیز ماجرای کشف یخ توسط آئورلیانو در کودکی (به همراه پدرش) که صحنهی افتتاحیهی رمان صد سال تنهاییست، صحنهای که از دل تصویری (خاطرهای) از دوران کودکی مارکز بیرون آمده و آغاز گر این رمان بزرگ شده. مارکز درباره اینکه چگونه فکر نوشتن یک رمان، از طریق یک تصویر به ذهن او خطور کرده، و چه مراحلی را طی میکند، چنین میگوید:
«تصویر در ذهنم به تدریج رشد میکند تا جایی که داستان در ذهنم با روالی شبیه روال واقعیت شکل میگیرد. مساله ایجاست که زندگی و ادبیات یکی نیستند، ناچار با این مساله روبهرو میشوم که چگونه این تصویر را پیاده کنم؟مسافت مناسب برای این کتاب کدام است؟ وقتی داستان را در ذهن پروراندم و ساخت آن راهم پیدا کردم، میتوانم دست به کار شوم، البته مشروط بر آنکه بتوانم برای هر شخصیت نامی مناسب پیدا کنم، اگر نامی کاملا برازنده شخصیت پیدا نکنم، کار سر نمیگیرد. شخصیت ها را نمیتوانم مجسم کنم.»
اما نویسندگان دیگری هستند که روشی متفاوت با این را در کار مورد استفاده قرار میدهند. امبرتو اکو اگرچه بیشتر به مقام فلسفیاش شناخته میشود، اما خود خوشتر میدارد که به عنوان فیلسوفی رماننویس شناخته شود. او برای نوشتن رمان تحسین شده و معروفش «بهنام گل سرخ»، ترجیح میدهد که ایدههای گوناگونی که در ذهن دارد را مرتب کند، سپس به تحقیقی جامع درباره این ایدهها و آن دورانی که داستانش در آم میگذرد (قرون وسطی) بپردازد و سپس با در اختیار داشتن طرحی کم و بیش کامل و آماده شروع به نوشتن رمان کند. امبرتو اکو ماجرا را این گونه روایت میکند:
«روشن است که از اول فکرهایی در مغزم بود، تصمیم گرفتم کار کنم. اول بدون اینکه طرح منسجمی داشته باشم، شروع کردم به یادداشت کردن . چیز نامشخصی بود. بعد طرح رمان در مغزم شکل گرفت . مدت یک سال به طور فشرده درباره قرون وسطی کار کردم و توجهم بخصوص روی هنر و فلسفه آن دوران متمرکز بود.»
تجربیات گونتر گراس نیز در این زمینه قابل توجه و در خور اعتناست. او مهمترین اثرش «طبل حلبی» را در زمانی نوشت که نه از شهرتی برخوردار بود و ن از امکانات مالی قابل قبولی برخورداربود، ایدهی نوشتن این رمان هنگامی به ذهن او رسید که مشغول نوشتن رمانی دیگر بود، مبنای کار او نه مانند فاکنر و مارکز بر اساس یک تصویر ذهنی بود و نه همانند امبرتو اکر بر مبنای ایدههایی شکل یافته که مبنای طرحی کامل قرار بگیرند، شاید بتوان (لااقل به هنگام نوشتن این رمان) روش کارش را چیزی میان این دو در نظر گرفت. او خود در روایتی که از چگونگی نوشته شدن رمان طبل حلبی و شکلگیری ایدههایی که بعدا جزو محوری ترین عناصرداستانی در این رمان شدند، توضیح جالب توجهی میدهد:
«حافظه ام از یادآوری دقیق آنچه در آن دوران انجام دادهام باز میماند؛ اما یادم هست که چند طرح کلی برای حماسهام در نظر گرفته بودم و هرطرح را از واژههای راهنما انباشته بودم، اما همچنان که کار پیش میرفت، طرحها یکی پس از دیگری حذف میشدند. اولین، دومین و سرانجام سومین دست نویس، طعمه بخاری اتاقی شد که در آن کار میکردم.
اواخر همان سال وقتی از جنوب فرانسه به دوسلدوف میرفتم، هنگام گذر از سوئیس، نه تنها با همسرآینده ام آشنا شدم، بلکه چیزی دیدم که قدیس مرا از رو برد و او را از نوک ستون پتیین کشید: یک روز عصر، میان گروهی آدم بزرگ که سرگرم نوشیدن قهوه بودند،پسربچه سه ساله دیدم که یک طبل حلبی داشت. با مشاهده تمرکز، توجه و علاقه پسرک به آلت موسیقی خود، و بیاعتنایی مطلق او به دنیای اطرافش (آدم بزرگهایی که ضمن نوشیدن قهوه با هم گپ میزدند) به شدت یکه خوردم ویاد او در ذهنم نشست.
“قبوله: من در یک بیمارستان روانی به سر میبرم…” با این جمله نخستین مانع ذهنی من به یکباره از بین میرود. واژه ها، خاطرات، تخیل، طنز و وسوسه ذهنی که مدتها در من تلمبار شده بودند، ناگهان لجام میگسلند: این فصل، فصل دیگر را به وجود میآورد. وقتی مانعی پیش میآمد که جریان داستان را متوقف میکرد، فوری از روی آن میجستم.مدام تاریخ به یاریم میآمد. انگار که سرپوش کوچک دهن گشاد با فشار باز میشد و بوهای مختلف در فضا میپراکند. با اسکار ماتزه را و خانواده اش درباره حوادث هم زمان، بار بی معنای شرح تاریخی، حق و حقوق او درباب بیان قصهاش از زبان اول شخص یا سوم شخص، حسرت بچه دار شدنش، گناهان واقعی و احساس گناه قلابیش و … بحث کردم.»
شما به هنگام نوشتن چه روشی بکار میبرید؟ و یا اگر هنوز کاری را به سرانجام نرساندهاید، فکر می کنید با کدامیک از این شیوهها بهتر میتوانید کار کرده و به مقصود برسید؟ تجربیات نویسندگان بزرگ همیشه کارساز است، نباید به سادگی از کنار آنها گذشت، میتوان آنها را آزمود و در نهایت به روش دلخواه خود رسید!