Share This Article
«یک نویسنده یک داستان» این هفته را به دلیل مصادف بودن آن با سالمرگ دکتر غلامحسین ساعدی، به داستان کوتاه «ساندویچ» اثری از این نویسنده بزرگ و فراموش نشدنی اختصاص دادیم، نویسندهای که دردمندانه زیست و دردمندانه با زندگی وداع کرد. در کنار این داستان یادداشتی هم درباره ساعدی خواهید خواند، با عنوان: «حکایت مسافری که چمدانهایش را باز نکرد».
***
ساندویچ
در، نیمهباز شد. مشتریها برگشتند و مرد بلند قد و چهارشانهای را دیدند که صورت درشتی داشت، عینک تیرهای به چشم زده بود و موهای جوگندمیاش را با سلیقهی زیاد شانه کرده بود، و همانطور که لای در ایستاده بود، پیشخوان و مرد ساندویچ فروش را نگاه میکرد. انگار سراغ تلفنی آمده بود یا میخواست نشانی جایی را بپرسد. بعد برگشت و آنهایی را که داشتند تند تند ساندویچ میخوردند، زیرچشمی نگاه کرد و مردد بود. …..
….. نه میخواست حرف بزند، و نه میخواست برگردد و نه میخواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمهای فوقالعاده شیک و کفشهای ظریفی پوشیده بود. دستمال سفیدی لای انگشتانش گرفته بود و میپیچید. انگار از کثیفی مغازه دلآشوبه گرفته بود.
مردم راه باز کردند و چارپایههایی را که جلو یخچال چیده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پایین رفت و از پشت عینک تکتک آدمها و دهانهایی را که میجنبید تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهای چرب که گوشهی دیوار روی هم ریخته بودند و زاویة دیوارها را پر کرده بودند خیره شد. صاحب مغازه روی یخچال خم شد و با لبخند گفت: «بفرمایین قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب باز کند و چیزی بگوید. مرد وقتی همه را وارسی کرد آمد و ایستاد به تماشای غذاهایی که پشت شیشه ی یخچال چیده شده بودند. چند لحظه بعد در حالی که ظرف گوشت را نشان میداد، پرسید: «گوشتتون تازهس؟»
صاحب مغازه با لبخند گفت: «بله قربان. مال همین امروزه.»
مرد گفت: «پس چرا رنگ نداره؟»
صاحب مغازه گفت: «گوشت خوب همیشه صورتی رنگه.»
مرد پرسید: «کباب حاضر کردهین؟»
صاحب مغازه گفت: «بله» و خم شد و دیس بزرگ گوشت را بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. مرد خم شد و بو کرد و بعد در حالی که نگاه دیگری توی ویترین میانداخت، عقبتر رفت و مرد آشپز را نگاه کرد که پشت ویترین شیشهای غذا سرخ میکرد. هنوز تصمیم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولی ناگهان تغییر عقیده داد و به صاحب مغازه گفت: «یکی از این کبابها را برای من سرخ کنید.»
صاحب مغازه با سر اشاره کرد و یکی از کبابها را برداشت.
مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دستپاچه شد و کبابی را که برداشته بود کنار گذاشت، و با یک دستمال کاغذی کباب دیگری را گرفت و به طرف آشپز رفت.
مرد همچنان که دیگران را عقب میزد به ویترین آشپزخانه نزدیک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول این تابهتان را تمیز کنید و بعد با کره سرخ کنید.» آشپز قدری روغن توی تابه ریخت. وقتی روغن به جوش آمد، با کفگیری که بهدست داشت، تندتند روغنها را جمع کرد و تابه رنگ سفید پیدا کرد. صاحب مغازه یک قالب کره آورد و آشپز آن را خرد کرد توی تابه و منتظر شد تا کره آب شود، بعد گوشت را توی تابه انداخت.

مرد به صاحب مغازه گفت: «یک نون خوب سوا کنید.»
صاحب مغازه نان سفیدی درآورد. مرد گفت: «نون تازه ندارین؟»
صاحب مغازه گفت: «اینا همهشون خوبن آقا.»
مرد گفت: «نونی که برشته و خوب پخته شده باشه.»
صاحب مغازه چند نان را روی پیشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنین.»
و برگشت با اشاره چشم به آنهایی که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندویچ میخواستند فهماند که چند دقیقهای صبر کنند. مرد نانها را جلو و عقب زد و نان برشتهای انتخاب کرد و به ساندویچ فروش گفت: «خمیرشو در بیارین.»

صاحب مغازه نان را تمیز کرد و به طرف آشپز برد. مرد باز پشت ویترین آشپز رفت و گفت: «هلههوله توش نریزیها.»
آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت. مرد گفت: «چند قطره آبلیمو هم روش بریز.»
آشپز، کمی آبلیمو روی کباب ریخت، کاغذی دور ساندویچ پیچید، آنرا توی بشقاب گذاشت، و به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روی یخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: «چقدر شد.» صاحب مغازه با لبخند گفت: «هر چی شما لطف کنین.»
مرد کیفی بیرون آورد و یک ده تومنی روی میز گذاشت و بعد بهطرف ویترین رفت و یک دو تومنی هم به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف یخچال و ساندویچ را از توی بشقاب برداشت.
مشتریها در حالی که بیصدا و با ولع زیاد ساندویچ میخوردند، او را تماشا میکردند.
مرد چند بار مغازه را بالا و پایین رفت. انگار فکرش جای دیگر بود و خیلی دلخور وعصبانی به نظر میآمد. بعد یک مرتبه متوجه ساندویچ شد و نگاه غریبی به آن کرد. انگار موش مردهای را بهدست گرفته با عجله به گوشهی مغازه رفت، با پا در ظرف آشغال را کنار زد، ساندویچ را انداخت توی ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بیرون.
بیمارستان روزبه (1343)
***
حکایت مسافري كه چمدانهايش را باز نكرد*
حمید رضا امیدی سرور
«در پاريس هستم. شهر خودكشي و ملال. شهر فاحشهها و دلالها. جان آدم را به لب ميرساند. مطلقاً جايي نميروم و ابداً نيز حوصله ندارم از همه چيز نگرانم ميزان گريههايي كه در كوچههاي تاريك و زير درختها كردهام اندازه ندارد… من در يك اتاق دو متر در دو متر زندگي ميكنم. اندازه سلول اوين. هر وقت وارد اطاقم ميشوم احساس ميكنم به جاي پالتو اطاق پوشيدهام… تمام شبها را تقريباً مينويسم و صبحها افقي ميشوم و بعد كابوسهاي رنگي ميبينم. تازگي علاوه بر هيكلهاي عجيب و غريب، تودهايها و سگهاي پاريس هم در خواب من ظاهر ميشوند…. اين چنين زندگي كردن براي من بدتر از سالهايي بود كه در سلول انفرادي بسر بردهام… از همه بريدهام در خانهاي كه مثلاً مردگي ميكنم، مدام با نفرت دست به گريبانم فكر ميكني، چندين خروار به من توهين شده است؟»
اين حكايت روزهاي آخر زندگي غلامحسين ساعديست، در غربت؛ و از زبان خودش با نامهاي كه در آن براي يكي از دوستانش درد دل كرده است. نويسندهاي كه در طول دوران پربار ادبي خود، باورها، خرافات، ماليخوليا، اوهام و كابوسها و در یک کلام، زندگي ما را آنگونه که بود، روي كاغذ آورد. شخصیتهای آثار ساعدی اغلب درگير چنين فضاهايي بودند، و سرآخر خود نیز بدل به يكي از شخصيتهاي داستانهايش شد.
شخصيتي كه در دنياي واقعياش هر روز درگير كابوسهايي ريز و درشت بود، اما اين بار ساعدي آن را ننوشت، بلكه آن را زندگی كرد، وی یا بازی کرد، مثل بازیگركه در فيلمي سياه، تلخ و بدفرجام حود خواسته ايفاي نقش ميكند. حكايت مرد ميانسالي كه پیش از انقلاب سالها مبارزه کرد، مبارزهای که هم در آثارس و هم در خصوصایت شخصی و اجتماعی نمودی آشکار دارد. در بحبوحه پیروزی انقلاب در خارج از ايران بسر ميبرد، اما درآستانه انقلاب به وطن بازگشت تا در كنار انقلابي باشد كه سالهاي سال برايش مبارزه كرده بود، زندان رفته و طعم شكنجه را چشيده بود. سالها انتظار فرا رسيدن آن را كشيده بود، اما شاید نمیدانست كه در دوران تازه نیز حضورش را بر نميتابند.
اقامتش چندان به طول نينجاميد سرانجام از سر اجبار چمدان بست و راهي كشوري ديگر شد، اما برخلاف تصور او اين سفر، سفري بيبازگشت بود. در آنجا هيچ كس انتظارش را نميكشيد، سر در لاك خود فرو برد، در تنهايي، به دور از آرامش، بدون تعلقخاطر اشك ريخت… چمدانهايش را باز نكرد، در انتظار روزي كه شرايطی فراهم آيد تا به وطن بازگردد. ميخواست سختي را تاب آورد. بهسراغ الكل رفت، برای دستیابی به تسكيني كه نمييافت و در ميان سال به پيرمردي دائمالخمر بدل شد كه تا پايان راه فاصله چنداني نداشت و زير بار صليبي كه بر دوش ميكشيد در حال خرد شدن…
ساعدي دو بار به شدت فرو پاشيد، اولين بار هنگامي كه ساواك در سال 1353 او را دستگير كرد و تحت شكنجههاي جسمي، روحي و رواني بسيار او را چنان در هم كوبيدند كه وقتي از زندان بيرون آمد تا مدتها منگ و بهت زده بود. آن چنان آشفته و متزلزل كه دوستانش در كوتاهترين برخوردها نيز در مييافتند كه بيش از حد تصور تحت فشار بوده و درهم ريخته است.
مرتضی کاخی بعدها در گفتگویی میگوید در همان روزهای انقلاب ساعدی را در لندن میبیند :«در لندن بودم که یک بار مرحوم غلامحسین ساعدی به دیدنم آمدهبود، و من دیدم دستش حالت طبیعی ندارد و به طرز دلخراشی گود شده. از او پرسیدم دستت چه شده،؟ گفت در زندان رویش سیگار خاموش کردهاند» اینها تنها بخش کوچکی از فشارهای جسمی بودند که در برابر فشارهای روحی که بر او اعمال شد، رنگ میبازند. او هنگامی که از زندان اواک بیرون آمد، چنان در هم شکسته بود كه تصور از سرگرفتن آن دوران خلاقه گذشته، بعيد به نظر میرسید و شايد تا اندازهاي نيز همين گونه شد. مدتها طول كشيد كه او به تدريج از كابوسهاي زندان اندکی رهایی یافت و حال قبلي خود بازگشت.
احمد شاملو كه سالهاي سال دوست نزديك ساعدي و در صف نخست مبارزه براي آزادي بود درباره اين روزهاي ساعدي ميگويد:«…آنچه از او زندان شاه را ترك گفت، جنازه نيمهجاني بيش نبود. آن مرد با آن خلاقيت جوشانش پس از شكنجههاي جسمي و بيشتر روحي زندان اوين، ديگر مطلقاً زندگي نكرد. آهسته آهسته در خود تپيد و تپيد تا مرد. ما در لندن با هم زندگي ميكرديم و من و همسرم شهود عيني اين مرگ دردناك بوديم… رژيم ساعدي را خيلي نابود كرد. من شاهد كوششهاي او بودم، مسائل را درك ميكرد و ميكوشيد عكسالعمل نشان بدهد، اما ديگر نميتوانست او را اره كرده بودند.»
اما دومين بار كه ساعدي فروپاشيد هنگامي بود كه ناخواسته مجبور به ترك وطن شد. براي نويسندهاي كه عاشقانه وطنش را دوست داشت براي آن پيكر نيمهجان تير خلاصي بود كه كارش را يكسره كرد. به سرزميني آزاد قدم گذاشت با هزاران زندان درون خود، با كابوسهايي كه هر دم بر شدتش افزوده ميشد. جايي را براي زندگي برگزيده بود كه خاك خودش نبود، اما ميپنداشت مسافر است و مسافر باز ميگردد، چمدانهايش را باز نكرد! چو گويي هر دم امكان دارد اين مسافر خسته و درهم شكسته به خانه باز گردد، اما خانهاي نداشت، مهاجري بيوطن شده بود. مهاجري كه راه بازگشت ندارد. اين را ميدانست هر چند نميخواست باور كند.
سختي روزگار مهاجرت، تنهايي، بيگانگي… بر آن پيكر رو به احتضار سنگيني ميكرد. با افراط در نوشيدن الكل فروپاشياش مراحل آخر را ميگذراند و اندك زماني بعد مرگ را برايش به ارمغان آورد.
در گورستان پرلاشز آرميد نزديك خلف بزرگش صادق هدايت كه او را نه فقط در ادبيات، بلكه در اغلب شئون زندگياش ميستود:«هدايت شهامت و شجاعتش تا به آن جا بود كه نقطه پايان زندگياش را نه عزرائيل كه خود گذاشت و بدان سان كه مشت بر سينه زندگي نكبتبار آلوده طبقه خويش زد، مشت محكمتري بر سينه مرگ اجباري زد و مردن را به اختيار خويش برگزيد.»
*این نوشته بریدهای از یک تکنگاری بلند است درباره غلامحسین ساعدی که شاید روزی در قالب کتاب منتشر شود!
5 Comments
آسیه
مقدمه این مطلب نیاز به ویراستاری مجدد دارد. نویسنده ای ( که ) دردمندانه زیست و …
و البته در این بخش : به اثری «داستان کوتاه ساندویچ» از این نویسنده بزرگ و…
به داستان کوتاه ساندویچ اثری از این نویسنده بزرگ و …
omidi
ممنون از تذکری که دادید، داشتن مخاطبان آگاه و البته نکته بینی چون شما که خوشبختانه تشویقی هم می کنند، مایه ی مباهات است. تذکرات شما را اعمال کردیم، اما حتما توجه دارید که با توجه به فشردگی و البته شتابزدگی در کار چنین لغزش هایی اجتناب ناپذیر است. با این حال باز هم ممنون و امید واریم دوباره پیام های شما را در «مد و مه» ببینیم.
آسیه
عمیقا امیدوارم که این تک نگاری روزی در قالب کتاب منتشر شود. این که به ساعدی پرداخته اید فوق العاده است.به سهم خودم سپاسگزارم…
آسیه
سلام
خوشحالم که این همه مهربانانه تذکرم را پذیرفتید. می دانم که از این گونه اشتباهات گریزی نیست، اما «مد و مه» آنقدر خوب است که من مخاطب امیدوارم همین اندک اشتباهات را هم نداشته باشد. مخصوصا که درباره ی ادبیات است و همین موضوع کار را سخت تر می کند.
به هر شکل صمیمانه آرزو می کنم باشید و بمانید و بدرخشید.
آشنا
سلام .اين داستان را دو بار خوانده ام . وقتي سرنوشت غلامحسين ساعدي را خواندم بسيار برايش متاثر شدم.روحش زنده و نامش گرامي باد.