این مقاله را به اشتراک بگذارید
فاکنر خیلی اتفاقی به نویسندگی پرداخت، شاید اگر آشنایی با شروود اندرسن نبود، اگر نگوییم هیچگاه، لااقل دیرتر از زمانی که کار نوشتن را آغاز کرد، وارد دنیای ادبیات داستانی میشد. به نظر خطا نیست اگر شروود اندرسن را پدر داستاننویسی مدرن امریکایی بهنامیم، چرا که سایه تاثیر او را نه فقط بر فاکنر که بردیگر داستان نویسان بزرگ امریکایی نیز میتوان مشاهده کرد. در بخش سوم و پایانی این گفتگو فاکنر از تجربه آغاز دوران نویسندگی خود می گوید.
بخش اول و دوم این گفتگو را اینجا(۱) و اینجا(۲) میتوانید بخوانید.
***
نویسندگی را چگونه شروع کردید؟
– وقتی در نیواورلئان بودم و برای گذراندن زندگی دست بههر کاری میزدم تا مختصر پولی بدست آورم، با شرود اندرسن آشنا شدم. بعدازظهرها توی شهر راه میافتادیم و با مردم صحبت میکردیم. غروب باز همدیگر را میدیدم و ضمن بالا انداختن یکی دو بطری، او صحبت میکرد و من گوش میدادم. صبحها هیچوقت او را نمیدیدم. گوشهای مینشست و کار میکرد. روز بعد باز برنامه تکرا می شد با خودم فکر کردم اگر این نحوه زندگی نویسنده است، پس من برای نویسدگی ساخته شدهام. یکمرتبه متوجه شدم که نویسندگی سرگمی است. حتی فراموش کرده بودم که سه هفته است که آقای آندرسن را ندیدهام. تا اینکه خود او روزی برای اولین بار به خانهام آمد و گفت: «چی شده؟ از دست من عصبانی هستی؟» گفتم که دارم رمانی مینویسم. گفت: “خدای من”، و رمان “مزد سرباز” بود؛ خانم اندرسن را توی خیابان دیدم. پرسید وضع کتاب در چه حال است، گفتم آنرا تمام کردم. خانم اندرسن گفت: “شرود میگوید حاضر است یک معاملهای با تو بکند. اگر مجبور نباشد دستنویس تو را بخواند حاضر است به ناشرش بگوید که این رمان را قبول کند”. جواب دادم: “قبول دارم” و به این ترتیب نویسنده شدم.
در آن زمان برای بدست آوردن این “مختصر پول” چه کارهائی میکردید؟
– هر کاری که پیش می آمد. من تقریبا از هر کاری یک کمی بلد هستم: قایقرانی، نقاشی ساختمان، خلبانی. در آن زمان به پول احتیاج نداشتم چون سطح زندگی در نیواورلئان خیلی پائین بود. من به تنها چیزهائی که احتیاج داشتم جائی بود که بخوابم، کمی غذا بخورم، و توتون و ویسکی. خیلی ساده دو سه روز کار میکردم و پول یک ماه هم را درمیآوردم. من طبیعتا آدمی آواره و خانه بدوش هستم. من اینقدرها به پول علاقه ندارم که بخواهم بیش از حد برای بدست آوردن آن تلاش کنم. به عقیده من شرمآور است که در دنیا اینقدر کار وجود دارد. یکی از غم انگیزترین چیزهای این دنیا این است که تنها کاری که انسان مجبور است همیشه به مدت هشت ساعت انجام دهد، کار است. شما نمیتوانید در شبانه روز هشت ساعت غذا بخورید، یا مشروب بنوشید و یا عشق بازی کنید. تنها چیزی که به هشت ساعت نیاز دارد کار کردن است. و به نظر من به خاطر همین هشت ساعت است که بشر این همه خود را به دردسر و بدبختی میاندازد.
شما قاعدتا باید خودتان را مدیون شروود اندرسن بدانید، نظرتان راجع به او به عنوان یک نویسنده چیست؟
-او پدر نویسندگان امریکائی هم نسل من بود و سنتی که در نوشتن به جا گذاشت بوسیله نویسندگان بعد از ما ادامه یافت و از آن پیروی میکنند، قدر او ناشناخته ماند و هیچگاه به ارزش واقعی خود دست نیافت. درایزر برادر بزرگتر اوست و مارک تواین پدر هردوی آنها.
نظرتان درباره نویسندگان اروپائی آن دوره چیست؟
– مان و جویس دو نویسنده بزرگ دوره من هستند. شما اولیس جویس را باید مانند کشیش تعمید دهنده پیر بیسوادی که به کتاب مقدس اعتقاد دارد و آنرا از بر است، بخاطر داشته باشید.
آیا آثار نویسندگان معاصر را هم میخوانید؟
– نه ، فقط کتابهائی را دوباره میخوانم که در جوانی میخواندم و از آنها لذت میبدم. گاهی سری به این کتابها میزنم، درست مثل دیداری از دوستان قدیمی . کتابهائی که دوست دارم و دائم میخوانم اینهاست: توارات، کتابهای دیکنز، کنراد، سروانتس- من دون کیشوت را سالی یکبار میخوانم، درست مثل بعضی ها که کتاب مقدس را سالی یکبار دوره میکنند-، آثار فلوبر، بالزاک(بالزاکی که جهان بکری مخصوص به خود آفرید و شریانهای زنده این دنیا در تمام بیست کتاب او جاری است)، داستایوفسکی، تولستوی، شکسپیر. گاهی هم آثار ملویل را میخوانم.
فروید چطور؟
– وقتی درنیواورلئان زندگی میکردم همه درباره او حرف میزدند. اما من هرگز آثار او را نخواندم. شکسپیر هم آثار او را نخواند. شک دارم ملویل هم خوانده باشد، ولی بطور حتم “موبی دیک”چیزی از او نخوانده است.
آیا هیچوقت داستانهای جنائی میخوانید؟
– سیمنون را به این علت میخوانم که چیزی از چخوف بیادم میآورد.
نظرتان درباره آینده “رمان” چیست؟
– تصور میکنم تا زمانی که مردم رمان بخوانند، رمان نویسی هم ادامه خواهد داشت یا عکس آن. مگر اینکه مجلات مصور و کمدیهای سکسی سرانجام توانائی و ذوق خواندن را در مردم تحلیل برند و در این حالت ادبیات باید به عصر نئاندرتال بازگردد و به نقاشی بر روی دیوار غارها دلخوش کند.
در مورد نقش ناقدین چه نظری دارید؟
– هنرمند هیچگاه فرصت این را ندارد که به ناقدان توجه کند. کسانی که فققط میخواهند نویسنده بشوند نقدهای ادبی و بررسی کتاب را میخوانند، آنها که میخواهند بنویسند فرصت خواندن چنین چیزهائی را ندارند. منتقد فقط سعی دارد که خودش را نشان بدهد. او قصد ندارد که کمکی به نویسنده بکند و باری از دوش او بردارد. هنرمند موجودیست که برتر از منتقد است چون این نویسنده است که مینویسد و اثر وی منتقد را به حرکت در میآورد. در عوض منتقد با نوشته هیش همه را، بجز خود هنرمند،به تحرک در میآورد.
بنابراین شما اصلا نیازی در خود احساس نمیکنید که درباره آثارتان با کسی صحبت کنید؟
– نه، چنین نیازی ندارم. من بیش از حد سرگرم نوشتن هستم که به این چیزها توجه کنم. آثارم باید مرا راضی کنند و اگر چنین رضایتی پیش نیاید احتیاجی نمیبینم که با کسی درباره آنها حرف بزنم ، اگر اثری راضیم نکند صحبت کردن درباره آن دردی را از من دوا نخواهد کرد و باعث بهبودی آن نمیشود. تنها را چاره این است که بیشتر روی آن کار کنم من نویسندهام نه ادیب. من هیچ لذتی از وراجی و چتنه زدن نمیبرم.
ناقدان ادعا کردهاند که روابط خونی و خویشاوندی نقش محوری در رمانهایتان دارد. درست است؟
– این عقیده آنهاست و همانطور که گفتم من نقدها را نمیخوانم. شک دارم نویسندهای که میخواهد درباره مردم رمان بنویسد بیشتر علاقمند به نسبت های خویشاوندی آنها باشد تا فرضا ترکیب و شکل بینی آنها. مگر این دو امری ضروری بنظر آیند و در ارتباط با اثر او باشند و وجودشان کمکی به جلو بردن خط داستان کند. اگر تمام توجه و تمرکز نویسنده متتوجه دو امر اساسی حقیقت و قلب بشری باشد- که به نظر من حتما باید به این دو علاقمند باشد- دیگر فرصت ندارد که به مسائلی از قبیل ترکیب بینی نو یا روابط خونی بپردازد چون به عقیده من اینها مسائلی کلی هستند و با حقیقت دنیای خارج ارتباط چندانی ندارند.
همچنین منتقدان نوشته اند که شخصیتهای شما هرگز بین خیر و شر انتخابی آگاهانه نمیکنند.
– زندگی علاقهای به خیر و شر ندارد. دون کیشوت دائم بین خیر و شر سرگردان بود اما بالاخره خود را رها کرد و خواب و خیالهای خودش را انتخاب کرد. او دیوانه بود. دون کیشوت بیش از حد در خواب و خیالهای خود به سر می برد و برای همین فرصت نمکرد که بین خیر و شر تفاوتی قائل شود اما زمانی که مجبور شد با دنیای خارج و مردم ارتباط برقرار کند با واقعیت روبرو گردید. چون مردم فقط در زندگی هستی دارند چاره دیگری ندارند جز اینکه در دنیای واقعیت ها زندگی کنند تا زنده بمانند. زندگی حرکت است و حرکت فقط در ارتباط با آن چیزی است که بشر را به تحرک وا میدارد: یعنی آرزو ، اقتدار و لذت. زمانی بشر میتواند خودش را وقف قواعد واصول اخلاقی بکند و برای آن فداکاری نماید که از خود مایه بگذارد و به زور هم که شده خود را به دست جریانی که خود جزئی ا ز آن است بسپارد. او دیر یا زود مجبور میشود که از میان خیر و شر یکی را انتخاب کند زیرا این نوعی جبر است و وجدان اخلاقی او خواستار چنین انتخابی است تا بتواند در آینده به زندگی خود ادامه دهد. در اینجا وجدان اخلاقی بلائی است که از جانب خدایان بر او نازل شده است و این را خدایان در قبال بخشیدن حق رویا به او تفویض کرده اند.
ممکن است توضیح بیشتری بدهید که منظورتان از وظیفه هنرمند در ثبت لحظههای گذران چیست؟
– هدف هر هنرمندی ثبت زندگی است . برای این منظور هنرمند از وسیلهای مصنوعی استفاده میکنند و طوری زندگی را ضبط میکند که اگر صدها سال دیگر کسی به آن نگاه کند دوباره مانند اولشدزندگی از نو به جریان بیفتد و همه چیز دوباره زنده شود. از آنجا که بشر فانی است با تنها وسیلهای میتواند فنا نا پذیر باقی بماند که چیزی از خودش به یادگاربگذارد که همیشه سیالیت و زنگی داشته باشد. هنرمند با هنر خود چیزی به یادگار میگذارد و بر روی دیوار فراموشی خیلی شتابزده و بد خط مینویسد”کیلوری اینجا بود”. و به این طریق هرگز فراموش نمیشود. و وقتی کسی از کنار این دیوار بگذرد و دست خط او را بخواند دوباره حیات مییابد.
در فاصله نوشتن “مزد سرباز” و “سارتوریس” برای شما چه اتفاقی افتاد، منظورم این است که چه چیز باعث شد که به فکر خلق سرزمین “یوکناپاتاوفا” بیفتید؟
– هنگامی که “مزد سرباز ” را نوشتم نویسندگی را یک سرگرمی یافتم. اما بعد از آن فهمیدم که تنها هر کتابی که آدم مینویسد باید طرحی داشته باشد بلکه کل کار آدم و آنچه را میآفریند باید بر نقشه و کلیتی استوار باشد. زمانی که “مزد سرباز ” و “پشه ها”را مینوشتم نویسندگی برایم حکم تفریح و سرگرمی را داشت. و به همین خاطر این دو اثر را بخاطر این این که صرفا چیزی نوشته باشم نوشتم. با شروع رمان “سارتوریس” دریافتم که تمبر کوچک پستی زادگاهم حتی اینقدر ارزش دارد که بتوان درباره آن رمانی نوشت و در ضمن عمر هم اینقدر ارزش دارد که بتوان درباره آن رمانی نوشت و درضمن عمر هم اینقدرها طولانی نیست که فرصت این را داشته باشم که همه چیز را درباره این تمبر کوچک بنویسم. در اینجا بود که دریافتم که با تبدیل واقعیت به داستان میتوانم آن را تعالی بخشم و این آزادی و اختیار را درام که هرچه در توان دارم بکار گیرم که این کار را به بهترین شکل به انجام برسانم . داستانویسی معدن طلای وجود مردم را در اختیارم گذاشت و من هم بیکار ننشستم و جهان مخصوص خودم را خلق کردم. این حقیقت که موفق شدهام شخصیت های آثارم را در زمان به حرکت درآورم، دست کم با ارزیابی خودم موفق بودهام ، درستی این نظریه ام را به من ثابت کرد که زمان موقعیت سیالی است که بجز لحظهای در هستی فرد فرد انسانها نمیتواند وجودی دیگری داشته باشد. بنابر این دیگر چیزی به نام “بود” وجود ندارد همه چیز “هست” . اگر “بود” وجود میداشت دیگر اندوه و غمی وجود نمداشت. دوست دارم به جهانی که خلق کردهام به عنوان شالوده ساختمان جهان نگاه کنم. شالودهای که گرچه کوچک است، ولی اگر وجود نداشته باشد تمام جهان درهم فرو میریزد. آخرین کارم “کتاب رستاخیز” خواهد بود، کتاب طلائی سرزمین یوکنا پاتاوفا بعد از آن باید مداد را بشکنم و بس کنم.