این مقاله را به اشتراک بگذارید
هاروکی موراکامی این روزها در کشورما طرفداران بسیار پیدا کرده و جزو معدود نویسندههای معاصر خارجیست که مقبول طبع مخاطبانی خاص خود است.
موراکامی را در پارهای جهات از داستاننویسی میتوان به ریموند کارور و حتی اسکات فیتز جرالد، ارجاع داد. خود او نیز به این وابستگی اذعان دارد. اما هم در تکنیک و هم در محتوا، تفاوتهای چشمگیری بین او و نویسندگان مورد علاقهاش دیده می شود.
نگاه دقیق و واقعگرایانه کارور در داستانهایش چیزی است که در آثار موراکامی کمتر دیده میشود، فضاسازیها، شخصیتپردازیها و میزانسنهایی که در آثار کارور وجود دارد به گونهای است که به مخاطب بیشتر احساس تماشای یک فیلم دست میدهد تا خواندن یک داستان. کارور هیچ کلمه یا عبارتی را بدون توجیه داستانی به کار نمی برد. به بیانی دیگر آن هفتتیر چخوفیاش همیشه در جایی از داستان به کارگرفته میشود. جدا از این، مضامینی که کارور به خدمت می گیرد، غالبا از زندگی مدرن آمریکایی میآید .کارور از آمریکاییها برای آمریکاییها مینوشت. اما موراکامی نه با ژاپنی ها نسبتی دارد و نه با غربیها.
فیتز جرالد و دیگر ایماژیستهای انگلیسی زبان، تکنیک نوشتاری داستانهایشان را براساس تصویرسازی و اجرای موقعیتهای مضمونی بنا میشود تا تعریف قصه. اما موراکامی قصهگویی را بهترین راه برای روایت داستانهایش در نظر دارد.
شخصیتهایی که موراکامی در مجموعه داستان” دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل” خلق و پرداخته، متفاوت و متنوع از یکدیگرند. تنهایی، انزوا، بیهویتی از مهمترین شاخصههای این کاراکترها هستند. او به سادگی وارد زندگی زنان میشود و آن را پیش روی خوانندگان میگذارد. آنقدر صمیمی و صادقانه از زبان آنها حرف میزند که برای مخاطبش باور میشود ( برای نمونه داستان “خواب” در مجموعه “کجا ممکن است پیدایش کنم” و داستان “مرد یخی” از مجموعه دیدن دخترصددر صد دلخواه…).
؛ شناخت وجود و هستی شناسی یکی از مهمترین دغدغههای اوست که در داستانهایش به خوبی نمودار شده است.گم و پیدا شدن کاراکترها در داستان، تحلیل رفتن آنها و حتی مسخ شدگیشان از این موضع گرفته شده است.
در داستان “مرد یخی” خط تعلیق در داستان به ترازویی شبیه است که در ابتدا یک کفهی آن سنگین است و رفته رفته دو کفه در یک سطح قرار میگیرند و در انتهای داستان کفهی دیگر است که سنگین تر از دیگری میشود. ترازوی داستان فقط در حالت تعادل میتواند پیام امیدوار کنندهای داشته باشد که در عمل این اتفاق نمیافتد.
مرد یخی حکایت نیای است که از نیستان ببریده اندش، در فضایی که از جنس خودش نیست، زندگی میکند و شخصیت (دختر) مقابل او قرینه ای از اوست، و با رفتن آنها به قطب جنوب معادله برعکس میشود و مرد یخی به نیستانش باز میگردد اما همسرش از اصل خود دور میافتد. (موراکامی پیش از این نیز در داستان “کجا ممکن است پیدایش کنم” رویکردی اگزیستانسیالیسم بکار برده بود. در آن جا شخصیت داستانش به دنبال چیزی میگشت و پیدا نمیکرد. دراین داستان تصویری از انسان را ارائه داده که پیش از این ما در ادبیات خودمان از مولانا سراغ داشتیم.)
میتوان به زبان عامیانه داستانهای او را “چِت” تلقی کرد. این چتبودگی گاه به سمت سورئالیسم میرود و گاه رئالیسمی فانتاسیک.
موراکامی برای داستانهایش طرح منظمی در نظر نگرفته. گویی بعد از شروع کردن به نوشتن داستان و در طی کار هرچه را که به ذهنش رسده و به نظرش جالب برسد، به داستان اضافه میکند و هر کجا که دلش خواست آن را به پایان می برد. از نگاه پوزیتیویستی به دور است و تا آن جا که فقط غالب داستانش شکل بگیرد، به انتزاع رو میآورد.
درکل موراکامی در این داستان ها چه در فرم و چه در محتوا، به هیچ قاعدهای خود را محدود نمیکند، حتی قانونی که خودش وضع کرده باشد! در داستان “دیدن دختر صد در صد دلخواه…” نیز روایت از اول شخص به دانای کل تغییر میکند. اما این تغییر راوی از توجیه داستانی برخوردار و تکنیکی شده برای روایت قصه به شمار میرود.
مثلا در داستان “بید نابینا، زن خفته” نویسنده از چند خرده روایت به یک روایت کلی رسیده. به عبارتی از در هم تنیدن چند قصهی کوتاه قصهای بلندتر میسازد. داستان بین آغاز و پایان معلق است. اگر داستان جایی قبل از رسیدن کاراکترها به بیمارستان و دیدن نامزد دوست راوی تمام می شد، لطمهای به داستان وارد نبود یا اگر بعد از بیمارستان روایت کاراکتر جدیدی در مرکز روایت قرار میگرفت و داستان در مسیری دیگر ادامه یافته و در جایی دیگر نیز تمام میشد، باز هم با شکلی از داستان روبرو بودیم که الان روبرو هستیم.
راوی در داستان “مرد یخی”سوم شخص است. نویسنده اگر چه این نوع روایت را برگزیده اما خود او نیز این چهارچوب را شکسته و درجاهایی دیگر از ذهن کاراکترهایش به روایت پرداخته و دچار تناقضگویی میشود.
در ابتدای داستان مرد یخی را این طور معرفی شده: “مرد یخی بلند قد بود و به نظر جوان می آمد اما داخل موهای سیخ سیخش که مثل سیم بود،دانه های سقیدی داشت شبیه خرده های برفی که هنوز آب نشده اند.استخوان گونه هایش مثل سنگ منجمدی بر جسته بود و دور انگشتانش شبنم سفیدی نشسته بود که انگار هیچ وقت آب نمی شد. غیر از این ها مثل یه آدم معمولی بود.” (ص۱۱۹-۱۲۰)
“حرفهایش مثل حباب بالای سر شخصیتهای کارتون ابر سفیدی تشکیل میداد و تا وقتی کلمههایی را که تو هوا شناور بودند با دستان شبنم بسته اش به هم زد واقعن می توانستم آنها را ببینم. (ص۱۲۱)
نویسنده شخصیت داستانش را با این تیپ میسازد، اما در جای دیگری از داستان میگوید:
” مردم برای این به او مرد یخی میگفتند که مثل یخ سرد بود. اما بدنش از یخ ساخته نشده بود. تازه این سرما طوری نبود که گرمای تن آدمهای دیگر را از بین ببرد.” (ص۱۲۴)
در داستان “اسفرود بی دم” روایت را با سوم شخص شروع شده و ادامه پیدا میکند، اما در پایان آن بدون هیچ توجیهی منطقی، راوی به یک باره تبدیل به دانای کل شده، وارد ذهن اسفرود بی دم میشود و افکارش را به شکل مونولوگ روایت می کند (ص ۱۱۷).
موراکامی استاد گره زدن موضوعات ذهنی به مسائل عینی است. این شگرد او در بعضی از داستانها خاصیتی اصطلاحا “شگفت” پیدا کرده. نویسنده هر گاه داستانش را در مرز ذهن و عین بنا میکند، ناخودآگاه ترازویی میسازد که یک کفهی آن خیال است و کفه دیگرش واقعیت. داستان “قلوه سنگی که هر روز جابه جا میشود” بین خیال و واقعیت در حال نوسان است. به گونهای که مخاطب نتواند این دو را از هم تمییز دهد. نتواند تشخیص دهد که دارد یک داستان تخیلی میخواند یا یک داستان کاملا واقعی – به دلیل وجود اتفاقاتی که ما به آن خرق عادت میگوییم – نمیتواند داستان را به عنوان یک داستان واقعی بپذیرد و در عین حال می بیند تمام حوادث ذهنی، در جهانی واقعی اجرا میشوند. از این رو است که مخاطب حتی بعد از اتمام داستان مردد میماند. اما این رفت و بازگشت دوگانه به استعاره ای تبدیل میشود که پیامی را با خود به همراه دارد. از آن جا که موراکامی نویسندهای است که برای نوشتن داستانش بیشتر به تخیل تکیه میکند تا مشاهده ، داستانش بیشتر به سمت خیال میرود.
موراکامی در داستانهایش با درهم آمیختن ذهنیت و عینیت، مسائل پیچیده و ذهنی را در مقولاتی عینی و اجسام روزمره اجرا می کند . اسپاگتی در داستان “سال اسپاگتی” نشان از افکار در هم پیچیدهی کاراکتر .تکه یخ در داستان “مرد یخی” نشانهای اروتیک دارد، قسمتی از جسم مرد یخی که نشانهی جنسیت اوست و قلوه سنگ استعارهای از “کایری” زن بندباز که نا آرامی و بیسر و سامانیاش را نشان میدهد.
داستان “اسفرود بی دم”از مهمترین داستان هایی است که بهتر میتوان نویسنده را شناخت و از آن رد پای تاثیر از دیگران را پیدا کرد. با تبار شناسی این داستان به دو نویسنده مهم می رسیم. اولی کافکاست و دیگری سارتر، میتوان این طور تصور کرد که داستان را کافکا نوشته و نیمه کاره رها کرده و در نهایت سارتر آن را تمام کرده است!
فضای داستان رنگ و بوی ادبیات اکسپرسیونیستی دارد. راوی در فضای تاریک و تو در تو پیش میرود .از دربان اجازهی ورود می خواهد و دربان مانع او می شود. تا این جا به داستان”جلوی قانون” کافکا (که البته بخشی از رمان “محاکمه “هم هست)، ارجاع میدهد و نزدیک است. در آن داستان مردی روستایی میخواهد وارد قانون شود که دربان جلوی او را سد میکند و مانع رفتن او به داخل میشود.
سالها میگذرد تا اینکه مرد روستایی تبدیل به پیرمردی در دم مرگ میشود و وقتی دربان در مییابد که پیرمرد در حال مردن است، در گوش او میگوید که این در فقط برای عبور تو ساخته شده بود، حالا میروم و میبندمش – اما شخصیت این داستان با دربان دیالوگ میکند و روایت به سمت پرسش و پاسخی مهمل میرود که در نهایت غلبه راوی و تسلیم دربان را در بر دارد. راوی کلمه خود ساختهی”اسفرود بی دم” را به مثابه اسم رمز بیان میکند و دربان مجبور به پذیرفتن اسم رمز می شود. این جاست که پای سارتر و اندیشهی اگزیستانسیالیستیاش به میان میآید. در داستان “دیوار” وقتی از زندانی می خواهند اعتراف بگیرند و آن لو دادن مکان دوستش است. زندانی اسم مکانی پرت را به زبان میآورد که قبرستانی است در جایی دور افتاده. از قضا مامورها میروند و مجرم را در همان قبرستان پیدا میکنند. در این داستان اسم رمز “اسفرود بی دم” نقش همان آدرس مذکور را دارد، با این تفاوت که سارتر با این تمهید کاراکترهایش را در داستان به نابودی میکشد، اما موراکامی کاراکترش را از نابودی نجات میدهد.
این داستان در منظری دیگرگونهی فشرده تری از رمان “قصر” است. میتوان شخصیت داستان را “ک” یعنی کشاورزی تصور کرد که از راهی دور به دیدن “کــلام” صاحب قصر آمده و بیآنکه در هزار توی قصر سرگردان شود، بیآنکه رنجی را متحمل شود، به دیدن صاحب قصر نائل شده و به مدینه ی فاضله اش راه یافته است.محتوای داستان در نگاهی سطحی تر ریشههایی در سوسیالیسم دارد. دقیقا همان سوسیالیسمی که بعضا در آثار کافکا و سارتر دیده می شود. هر چند در آن داستان ها قهرمانهای داستان ها در برابر کاپیتالیسم خرد و نابود می شوند. در این داستان شخصیت داستان در عین ناباوری سعادتمند شده. تفاوت این قهرمان با قهرمان های نویسندههای مذکور این است که او کمی رندتر، باهوشتر و صد البته خوش شانستر است.
اوج کار داستانی موراکامی داستان “میمون شیناگاوا” است. تکنیک داستان روایت در روایت است و قصهی تاحد زیادی مداری سینوسی در حال نوسان. نویسنده با قدرت تمام فضاهای داستانی را در کنار هم چیده است. فضاهای متناوب را طوری در هم تنیده که از رفتن به یک فضا به فضای دیگر هیچ خللی در روایتش ایجاد نشده. قصهی کلی را در چند غالب مجزا پیریزی کرده. غالب و ساختمان داستانش مدام در حال تغییر است، اما قصهاش بیآنکه دچار لطمه شود از ظرفی وارد ظرفی دیگر شده. موراکامی با مهارت و ظرافت تمام فضاهای طبیعی و غیر طبیعی را در هم ادغام کرده. از یاد رفتن اسم کاراکتر، گم شدن اتکیتها، چگونه پیدا شدنش، حرف زدن میمون و اعترافاتش و همه و همه از آن دست تدابیری است که هر کدام برای ساخت و پرداخت، داستانی مجزا می طلبد و بستری وسیع. اما نویسنده آن چنان ساده و بیآلایش آنها را طراحی کرده که هر مخاطبی بیچون و چرا آن را میپذیرد. مهارت نویسنده این است که با ابزارهایی ساده و پیش افتاده، به سراغ مضامینی پیچیده رفته است. مهمتر این که تمام تصاویر و اتفاقات داستان باور پذیر بوده و در پایان داستان هیچ جای سوال یا ابهامی باقی نمیگذارد.
اوج کار او در ساخت جناس ها و پارادوکس های معنایی است که پستترین موجودات را در کنار والاترین آنها میگذارد و به مسائلی بیمعنا، معنایی دوباره میدهد. آشناییزدایی تعابیر مرسوم و دادن معنی جدید به آنها داستان را به یک داستان برتر تبدیل کرده است. یوکو با تمام داشتههایش بسیار ضعیفتر از آن چیزی که هست تعریف شده و در مقابل او میزوکی که نیمی از آن چیزی که یوکو دارد و هست را ندارد اما بسیار محکمتر عمل می کند. خودکشی یوکو دیگر یک مقولهی شخصی نیست بلکه موضوعی است که بشریت را در بر میگیرد.
حسادت زندهترین موضوعی است که در داستان جریان دارد. در این داستان ما با دو این همانی روبروییم. یکی یوکو دختر زیبا، ثروتمند و با هوش مدرسه و دیگری میمونی که از هر جهت در تقابل یوکو است. تنها چیزی که این دو را به یکدیگر وصل میکند خصائل پست و مذموم آن هاست. همان قدر که یوکو از حسادت رنج میبرد، میمون هم از وسوسه شدن برای دزدیدن نام دیگران در عذاب است(هر دو از نادرست بودن صفات شان آگاهی دارند و هر دو از چیزی که هستند رنج می کشند). گویی میمون استعارهای از خود یوکو است. استعارهای که بیهیچ وجه شبهی ساخته شده. نه تنها شباهتی نیست، بلکه از هر نظر متضادند، اما این باور ایجاد شده که یوکو و میمون هر دو یکی هستند. موراکامی با زبانی رمزگونه این شباهت ظریف را ایجاد کرده: رنج مشترک. داستان “میمون شیناگاوا” را میتوان تلخترین داستان این مجموعه دانست. چراکه نویسنده پای قسمتی از انسانیت را به میان کشیده که از آن رنج میکشد و هیچ راه درمانی هم برایش ندارد.
این داستان جز معدود داستانهای موراکامی است که در آن شخصیتهایش را دقیق و سنجیده پرداخت کرده. بطوریکه اگر دیالوگ ها را در یک ظرف به هم ریخته بریزیم، بعد از برداشتن آنها میتوانیم تشخیص دهیم، کدام شخصیت صاحب کدام دیالوگ است!
تقابل شخصیت ها با یکدیگر (مثلا میزوکی و میمون) و هم نشینی آنها بقدری عمیق است که هر یک داستانی جداگانه در ذهن مخاطب میسازد. اپیزودهایی که بیآنکه روایت شوند، در ذهن مخاطب شکل می گیرند و ذهن مخاطب است که آن را در خود تمام میکند.
امروز که منتقدها و نویسندهها چنان درگیر فرم و ساختارند که به ادبیات به منزلهی یک علم نگاه میکنند، نه یک هنر. مشاهده و تحقیق را به تخیل برتری میدهند، سورئالیسم و استعارهپردازی را هجو میکنند و در نهایت از هر نویسندهای میخواهند مصرفی باشد تا خود محور. میبینیم که نویسندهای هست که با تمام ضعف های ساختاریاش، بیهیچ استدلال و توجیه منطقی داستانهایی مینویسد که همه را مبهوت خود میکند. داستانهایی که فقط با روان انسانها سر و کار دارد . نه ایدئولوژی دارد و نه فلسفه بافی میکند. به این فکر نمیکند که چه چیز بنویسد تا برای دیگران خوش بیاید. موراکامی نویسندهای است که فقط خودش را میکاود، خودش را استخراج میکند و آن چه به دست میآورد را با کمترین ابزاری به جهانش تعمیم میدهد.
1 Comment
مزاحم
خیلی خوبه .
به نظر من جالبترین داستانش مرد یخی بود وتو هم نقد خوبی روش نوشتی
اقای منتقد امید وارم همیشه موفق باشی ودر اوج