این مقاله را به اشتراک بگذارید
نوشته های ابراهیم گلستان به زیبایی نثرشان شهره اند، حال می خواهد داستان باشد، گفتار متن فیلم و یا حتی خاطره یا روایتی تاریخی…نوشته زیر به دوران جنبش ملی شدن صنعت نفت می پردازد و صرف نظر هر چیز به عنوان قطعه از ابراهیم گلستان، واجد جذابیت هایی ست که حاصل غنای قلم نویسنده بزرگ این دیار است که عمرش دراز باد…
***
برخورد در زمانه برخورد
ابراهیم گلستان
پیشگفتار/
این فصل اول از روایتی ست از آغاز دور برداشتن جنبش ملی کردن نفت، از زمستان ۱۳۲۹ تا آخر پائیز ۱۳۳۲، از رویدادها و کارها و گفتههائی که من خودم دیدم و شنیدم و گفتم. یادداشتهای پایهای در این روایت را، گفتگوهای کلیدی آن را که کما بیش عیناً در این نوشته نهائی حاضر آوردهام، در همان روزهای رویدادشان، در گذار همان سالهای بحرانی یادداشت کرده بودم— تمام آنچه را که به چشم خودم دیدم که روی داد، و به گوش خود شنیدم که گفته شد، یا خودم گفتم.
من، نه برحسب اتفاق، آن روزها در مرکز و محل اصل معرکه بودم، در آبادان، و برحسب آنچه از آن پیش در جای دیگر و میان معرکه دیگری کشیده بودم و از نزدیک شاهدش بودم، در چنین محل خود را با هرچه صبر و تحمل که داشتم در حاشیه نگاه داشتم – با چشم باز و گوش باز، و قلب پر از حسرت؛ با حسّ و اعتقاد به اینکه دهان و زبان باز جبرانِ دست و پای بسته نیست، و طغیان لفظی و زبانی حسّ و هوس هرگز جای کار سنجیده را نمیگیرد، و کار دسته جمعیِ سنجیده حاجت بسیار دارد به فهم و قوت اجرائی دسته جمعی کارآمد برای دیدن درستِ جزء به جزء رویدادها و شرطهای محیط و مطلبی که مطرح است، که درگیر است، که معنا و مقصد مبارزه دسته جمعی جاری ست. آن روز، آنجا، در آن جنبش، هدف مطلقاً مطابق آرزو و میلم بود. وضع و عمل، ولی، اصلاً. به کلَی نه.
من دوسال پیشتر رفته بودم بمانم در آبادان، به قصد اصلیِ با آنجا بودن دیدن و آشنا شدن به زندگانیِ بسیارِ جانبه در آن شهر تجمعِ بسیار چیزهای غریبه با هر چیزِ بخشهای دیگر کشور. شهری که در خودش به خودش هم غریبه بود. در چنین آشنا شدن قصد من جامعتر نوشتن قصهای بلند بود که هم آینهای باشد به نمایاندن روزگارِ دگرگونه گشتنِ زندگانیِ مردمِ گوناگون در این سرزمینِ مردمِ گوناگون، و هم جبران ننوشتن قصهای باشد که میخواسته بودم حکایتی باشد از همان مردمِ این کشورِ افتاده در هول و تقلای همان تحول ولی در گوشه و عرصه دیگری از کشاکشِ گونهای دیگر.
من چندسالی پیشتر از آن سال در مازندران بودم و شکست آرمانهای پیشرو در سراسر ایران را یک سالی پیشتر از فروریزی غافلگیر جنبش خاص در آذربایجان معاینه، در پیش چشم، دیده بودم و همچنان امید داشتم که انحراف بیش از آن به پیش نیاید. آنجا من درگیر آماده کردن سازمان حزبی نیروی کارگری بودم، در آن حاشیه صنعتیِ رویهمرفته تمرکز گرفتهِ مازندران شرقی، با کارخانهها و راه آهن و معدن زغال سنگ و صنعت چوبش در شاهی و زیرآب و شیرگاه و پل سفید، و در همان یکسال پیش از به هم خوردن دستگاه دموکراتها و فرمان گرفتن سرانش به در رفتن، شکست آرمانهای پیشرو در سراسر ایران را معاینه میدیدی و میدیدی فساد، انگار طبیعی و ناچار، با علتهای واضح قابل قبول در پیدا شدنهایش ولی نه در دوام و در نگهداریش، چنان جلو رفته است و ریشهدار و مسلط است که بیگفتگو جریانی که در آرزو و اسم پیشرو بود اگر پیش برد و کامیاب شد این انحراف و خصلت فسادِ رعبانگیز تنِ ترقی را خواهد خورد و خرده خرده وضع ناسزای دیگری را نصیب جان و تن جامعه خواهد کرد، فسادی که در حد بالای دستگاه حزب، آنان که در ولعِ سلطه و ریاستِ بر کرسی نشستناند – که هرگز همهشان البته در چنین تقسیمبندی نمیبودند – و البته در تمام جریانهای سیاسی و عقیدتی در هر رنگ و به هر رنگ و به هر قدرت خودت خوب میدانی که گیر میایند و پیش میایند و از آن به سود و به قصد نگهداری مسند بهره میجویند، به آن کمک میدهند، آن را نگاه میدارند. و اکنون که دهها سال از آن روزگار گذشته ست و منظرههای مشابه در سراسر جهان پیش چشم آمدند و میایند و جزء تاریخ معلوم و مستند هستند، میبینی که همین امروز، حتی همین حالا، در به اصطلاح صالحترین سیستمها از این کوششِ رندانه، یا مزوّر، عجب نشانهها و خبرها و مدرکها میتوانی دید و به دست آورد.
من در همان راه میرفتم و بعد از شکست هم رفتم تا ماهها بعد با پرتیِ ناپاکِ شاید نفهمِ یک نویسنده حزبی بنبست را دیدم و وادارم کرد که خود را از گیر گروه بیاورم بیرون، راهم را آزاد و دور از قصدهای خصوصی دیگران جدا کنم. و همچنان میخواستم هدف قصهام را در قصههای دیگر بگذارم، تمام همچنان در حول و حوش همان اوضاعی که دیده بودم پیش از شکست جنبشِ شکستآور یا واپس زنندهِ جنبش وسیعتر و اساسیتر مردم سراسر ایران، هرچند آن جنبش واضحاً فرعی را، واضحاً شکاننده ایران موروثی را و واضحاً ضربت زننده به جنبش اصلی را پیشاهنگ پیروزی کل جنبش جوان مردم سراسر ایران نمایانده بودند یا انگاشته بودند. و من به تاری و در تیرگی، با کم تجربه بودنها ولی کنجکاو بودنها و چشم گشودنها از گوشههای چشمانداز دیده بودم که آن پیروزی، اگر به دست بیاید، به ضرب همان انتظار خام و عجولِ به ظاهر فشردهِ پُر های و هوی، که در درون گیج بود و جوشی و تهی از دید، و دور بود از کوشیدن سنجیده، و ناآشنا به سنجش محلّی که آشنا به کل محل باشد، و به آن دیده دوخته و به هرسو نگر باشد – با تکرار مؤکدم به هرسو نگر – در عین دیده دوخته بودن، و دیده دوختن به قصد درستتر دیدن نه خیره از شتاب، نه با دوارِ سرِ منگ و مستِ کسب مقام و نام به قیمت از دست دادن استواری اندیشه و توان اداره و نگاهداری پاکی، و جای آن رفتار فرصتجوی سطحیِ لغزنده از روزی به روزی و بیریشهگی را به پیش گرفتن. آن چنان پیروزی، خود، ابتدای ظلم و زور جور و، به عاقبت، شکستی از نوع دیگر و به قهقرا راندن مردم و به تفرقه کشاندن نیروی مثبت واحد کشور زیر شعار انضباط و مصلحت تواند بود. خواهد بود. خواهد شد. که شد، هم.
در آبادان تمام به فکر نوشتن قصهام بودم. من خانهای در محله کارگری بهار از کارگری اجاره کردم برای اقامت خود و همسر و دختر پنجسالهام، و خدمتکار بسیار عزیز و وفادارمان که من کاملتر و برجستهتر از او نمونهای ندیدم از زن دهاتی حساس و انسان با آدمیت ایرانی. از خوراک خود میبرید و هرچه مربا و شیر خشک گیر میاورد نثار باغچه سه چهار متر مربعی خانه کرد تا خاک شور را بارور کند برای درآوردن کلم و کاهو و خیار. بیرون خانه، وضع کتاب و تنیس و شنا و سینما مساعد بود، خوب بود و کمک میکرد به بهتر حواس جمع کردن و آماده کردن قصه بزرگ و نوشتن قصههای کوچکتر. و در کنار زندگانی پر و ساده، حوادث میامدند و جمع میشدند و بعد از قتل رزمآرا رسیدنشان تندتر میشد و دنیا داشت ترک میخورد. دستگاه مدیریت شرکت هم در لندن به فکر افتاد پیش جمع شدن حادثات و نیروهای مخالفشان را با تبلیغات بگیرند. از جمله به فکر ساختن فیلمی افتادند درباره خودشان و کارشان و پیشرفتهاشان. یک گروه فیلمساز را با ابزار در آن روز بسیار گنده تکنیکولور و همچنین یک شاعر نامی را، که تجربه نوشتن فیلمنامه و گفتار فیلم را داشت، فرستادند به آبادان. طراحی چنین اقدام در دست جوان کار کشته زبلی بود، جفری کیتینگ، که در زمان جنگ در جبهه شمال آفریقا به عکسهائی که از فرماندهِ ارتش هشتم بریتانیا گرفته بود رضایت کامل ژنرال مونتگمریِ بسیار خودپسندِ از خودراضی را در چنگ آورده بود و با پایان جنگ به سفارش او و به کمک رئیس ستاد ارتش بریتانیا، الن بروک، که به عضویت هیأت مدیره شرکت بی پی رسیده بود شده بود اول مأمور گشایش یک اداره مطبوعات در ایران و بعد در انگلستان رئیس اداره روابط عمومی شرکت نفت انگلیس و ایران. او این دسته را فرستاده بود برای تهیه یک فیلم جا افتاده، و شاعر شهیر را برای نوشتن سناریو و گفتار فیلم.
آمدن این گروه و برخورد من با نویسنده فیلمنامه یک چند هفته پیش از دور برداشتن مسئله و بحران نفت، به پیش از تصویب قانون ملی شدن در مجلس و پیش از نخست وزیر شدن دکتر مصدق بود. آنچه بعد از این مقدمه میخوانید نیمه اول فصل اول کتاب درازی ست که دیدم چه بهتر که جای قصه را بگیرد. بایرون جائی گفته است “حقیقت همیشه غریب است، غریبتر از قصه ساخته”. این کتاب تنها، فقط، از حقیقت و از واقعیت است که میگوید. این کتاب را من در سال ۱۳۳۶ کمابیش به همین صورت بپایان آوردم. میشد آن را از زیر ساطور دوره سیاه تیمور بختیاری کمابیش سالم به درآورد … اما متن آن، به گمانم، ضرر میزد به اعتبار خطاکار یک استاد که با حدّ شگفتانگیز عقل، و بسط رتبه استادی به کارها و مسائل دیگر، کاری آشکارا مخدوش، خود را جا داده بود که صنعت سنگینی را اداره کند اما در سال آماده گردیدن کتاب جریانی را هم به راه انداخته بود که من درآمدن احتمالی کتاب را نوعی لطمه رساندن به عزت، و در نتیجه به کار و کفایت کار او دیدم. و نکردم. بیست سالی بعد هم که وضع تا حدی بازتر در حساب میامد باز اندیشیدم درآوردن کتاب صدمهای باشد به کارهای مهمتر، و در نتیجه به رتبه ظاهراً قدرتمندی که میپنداشت گرفته ست و کارهای اساسیتری که اجتماع در جلو دارد بیفتد توی گود کسانی که تکلیف و حدّ فکر و قضاوتشان را میشد دانست و بیشترِ مردمانِ به صدا دادن معتاد ندانستند – تا بعد، امروز، دیر، دانستند. کتاب پیش خودم ماند تا آن زمان که درآید، هرجا که درآید. و وقتی که درآید جائی خواهد داشت در شرحِ نحوهِ رفتار و فکرِ آن روزگارِ جماعت و همچنین همین روزگار.
من تقصیر کار بودهام که در آن روزها بیخود ملاحظه کردم، اگرچه گفتهها وقتی که فکر میکنی مثبتاند خواهی دید که نشنیده میمانند – الاّ وقتی که با دروغ و تهمت و چرکی درآمیزند و از آن باشند تا با خطاهای حسّ و فهمِ عام بسازند. خطای حس و فهم همیشه عادی است و هرچه که عادی است زودتر پذیرای سستی و نقص است.
در این نیمه اول از فصل اول کتاب تنها بعضی زمینههای فکر و تمدن در این دیار، در گفتگو با آن شاعرِ کممانندِ زود مردهِ خود را خراب کن آمده ست که آمده بود برای نوشتنِ گفتارِ فیلمی که بی پی میخواست بسازد، و ساخت. و او نرسید برایش گفتار بنویسد چون زودتر از پایانِ ساختِ فیلم آواره شد و در آوارگی به مستی مرد. در کتابِ من فصلهای از دوم به بعد است که مستقیم، و بیفاصله با داستانِ ملی شدنِ نفت، در همان حدّ دیدهها و شنیدههای مستقیم میایند. شما، به لطف، این نیمه اول فصلِ اول را برای آنچه هست بخوانید.
کتاب تقدیم به آن مای مصلح آینده، و به جوانههای اندیشه که امروز در حال رشداند و در ترس از فداشدنهای فرصتهاشان که فرصت افتنده در گودال غفلت عام است و فراموشی. اما کجا حقیقت همیشه پنهان تواند ماند.
ا. گلستان
۵ اکتبر، ۲۰۱۱