این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
زندگی و آثار چالز بوکفسکی
یادداشتهای زیرزمینی داستایوسکی،سفر به انتهای شب و مرگ قسطی لویی فردینان سلین از کتاب هایی است که بوکوفسکی عمیقا از آن تاثیر می گیرد. هر چند بوکوفسکی از نویسندگان و شاعرانی مثل چخوف، آندرسون، کافکا، لارنس، پاند، جفرز، هامسون، فانته و همینگوی که بر نسل نویسندگانی چون او تاثیر گذاشتند بی تاثیر نمانده است، اما سلین موثرترین آنها بوده است.
چارلز بوکوفسکی، شاعر و نویسنده آمریکایی درآگوست سال ۱۹۲۰در شهرآندرناخ آلمان و در خانواده ای کاتولیک به دنیا می آید. او پسر هاینریش کارل بوکوفسکی سرباز آمریکایی و مادری آلمانی به نام کاترینا فت بود. آنها در سال ۱۹۲۲ به آمریکا بر می گردند ودر شهرهای لس آنجلس و کالیفرنیا ساکن می شوند. بوکوفسکی در کودکی اش به دلیل خشونت های پدرش پسری افسرده وعصبی بار می آید. بی دقتی به چارلز، کتک کاری وبد دهنی پدر، چارلز را نه تنها در برابر پدر بلکه در برابر جامعه هم سرکش و یاغی بار می آورد. جوش های پسرک طوری صورتش را از ریخت انداخته بود که او در میان دوستانش هیچ وقت احساس خوبی نداشت و همین آبله رو بودن، او را از سنین نوجوانی تنها و منزوی کرده بود. بوکوفسکی در کالج لس آنجلس با هدف نویسندگی به مدت دو سال درس ادبیات وروزنامه نگاری می خواند و طولی نمی کشد که بعد از خواندن یکی از قصه هایش به دست پدرش خانه ومحل تحصیلش را ترک می کند و به آتلانتا می رود.
او به خاطر غرور آلمانی بودنش هرگز احساس تمایل برای رفتن به جنگ مقابل آلمان وهیتلر نمی کند و حتی از پدر و دوستش هم می خواهد که به جنگ نروند و به دلیل طفره رفتن از سربازی مدت کوتاهی را در زندان سپری می کند. او درهمین زمان که ولگردی دائم الخمر شده بود در یکی از کتاب خانه های عمومی شهر با نویسنده ای به نام جان فانته آشنا می شود؛ کسی که تاثیر زیادی بر بوکوفسکی می گذارد و در رمان عامه پسند» هرچند کوتاه ظاهر می شود.
اولین قصه های کوتاهش را در بیست و چهار سالگی و اولین مجموعه شعر خود را تحت عنوان «گل، مشت و زوزه ای وحشی»(Flower، Fist and Bestial Wail) در سال ۱۹۵۹ در دویست نسخه منتشر می کند. گویا این مجموعه تحت تاثیر اشعار رابینسون جفرز بوده است.
بوکوفسکی سال های زیادی از دوران نوجوانی اش را از شرق به غرب آمریکا برای پیدا کردن کار و گذران زندگی سرگردان است و بالاخره در سال ۱۹۵۰ به خدمت اداره پست در می آید و بارها به علت نوشیدن زیاد الکل در بیمارستان بستری می شود.
بوکوفسکی ابتدا به صورت زیر زمینی نوشته هایش را به دست چاپ می سپرد و با این حال خیلی زود به واسطه نثر و سبک نو آثارش مورد توجه خواننده ها قرار می گیرد. به رغم محبوبیت و تاثیر غیر قابل انکار او بر موجی از نویسندگان جوان آن روزِ آمریکا، انتشاراتی های نیویورک و همچنین منتقدین آثار او را نمی پذیرفتند.
او در شعرهایش هم درست مثل قصه هایش به شکل زندگی نامه خود نوشت رفتار می کند واز بی پولی، روابط اجتماعی، زن ستیزی و دیوانگی هایش می گوید. او در سال ۱۹۵۸ با باربارا فرای ازدواج می کند ومجددا به کار ملال آور در پست مشغول می شود. او دو سال بعد از ازدواجش با باربارا از او جدا می شود و سال ها بعد با شخصی به نام فرانسیس اسمیت زندگی می کند و از او صاحب دختری به نام مارینا لوییز می شود. وی بعد ها در سال ۱۹۷۶ با دختری بیست و پنج ساله به نام لیندا که در یک رستوران کار می کرد آشنا می شود و چندی بعد با او ازدواج می کند. بوکوفسکی در اواخر ۱۹۶۰ در مجله های مختلف در زیر ستونی به نام «یادداشت های یک پیرمرد کثیف» به معرفی اندیشه ها، شعر ها وداستان هایش می پردازد. و در همین سال است که جان ادگار وب کسی که آثار هنری میلر، آلن گینزبرگ و ویلیام بارز را منتشر کرده بود، مجموعه شعری از او منتشر می کند. پیش از این اشعاری از بوکوفسکی در مجله بیگانه (outsider) ادگار وب منتشر شده بود.
وی اولین رمان خود را با نام اداره پست (Post Office) در ۱۹۷۱ منتشر می کند. این رمان شرح سال های خدمتش در پست است. بعضی این رمان را بزرگ ترین اثر وی می دانند. او چهار سال بعد رمان هزارپیشه (factotum) را منتشر کرد.
بوکوفسکی خیلی زود به عنوان موثرترین واصیل ترین شاعر عصر جنگ شناخته می شود. وی در اواسط دهه هفتاد به عنوان شاعر پرفروش ترین مجموعه شعرها و به عنوان یکی از بزرگ ترین داستان کوتاه نویسان آمریکایی مطرح می شود وکم کم به عنوان نویسنده مردمی در آلمان، فرانسه وبخش هایی از اروپا نامی می شود. وی بعد از آشنایی با انتشاراتی به نام گنجشک سیاه (Black Sparrow) سرانجام می تواند از کار پست دست بکشد و با شغل نویسندگی گذران زندگی کند.
وکوفسکی رمانی به نام زنان (Women) با ساختاری اوتوبیوگرافیک می نویسد که من واقعی خود را با نام هنری چینانسکی در قصه جلوه می دهد. اگویی که با پس وپیش کردن اسم واقعی اش و مخالفت با نام مسیحی که پدرش اصرار به آن داشت ساخته می شود.
یادداشتهای زیرزمینی داستایوسکی،سفر به انتهای شب و مرگ قسطی لویی فردینان سلین از کتاب هایی است که بوکوفسکی عمیقا از آن تاثیر می گیرد. هر چند بوکوفسکی از نویسندگان و شاعرانی مثل چخوف، آندرسون، کافکا، لارنس، پاند، جفرز، هامسون، فانته و همینگوی که بر نسل نویسندگانی چون او تاثیر گذاشتند بی تاثیر نمانده است، اما سلین موثرترین آنها بوده است.
بوکوفسکی در طول دوران نویسندگی وشاعری اش بسیار پر کار بوده است و آثارش به یونانی، فرانسوی، آلمانی، برزیلی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه می شود. در سال ۱۹۸۴ وی از پرفروش ترین نویسنده های آمریکایی بوده است وبیش از سه میلیون نسخه از آثارش به فروش می رسد. اولین مجموعه شعرهای او با اینکه از لحاظ تجاری موفق نیستند اما خبر از ظهور شاعری بزرگ را می دهند. موسیقی طبیعی و گوش نواز شعر، استفاده از کلام و زبان روزمره و شعریت دادن به لحظات وحشتناک زندگی شخصی اش که چیزی جدا ازاحساسات مبتذل وسانتیمانتالیسم رایج بود، او را نسبت به دیگر شاعران آن دوره متمایز می کند. اگر چه بوکوفسکی هرگز به آلن گینزبرگ، جک کرواک و بیتی ها نپیوست، اما سبک غیر رسمی و ناهماهنگ او با رویه ادبی روز و تقدس زدایی و سادگی در شعرش او را در میان هواداران و مخاطبان بیتی ها محبوب کرده بود.
بوکوفسکی؛ کسی که ژان پل سارتر وژان ژنه او را بزرگ ترین شاعر آمریکا می دانستند سرانجام در نهم مارس۱۹۹۴ بعد از اتمام آخرین رمانش عامه پسند در سن پدرو کالیفرنیا می میرد.
رمان های هالیوود (۱۹۸۹) و عامه پسند (۱۹۹۴) توسط پیمان خاکسار و مجموعه داستان موسیقی آب گرم (۱۹۸۳) توسط بهمن کیارستمی در سال های اخیر ترجمه شده و این در حالی است که بخش قابل توجهی از اشعار بوکوفسکی نیز تحت عنوان های مختلف از جمله «سوختن در آب، غرق شدن در آتش»(پیمان خاکسار) و«یک شعر تا حدودی من در آوردی» (ثنا ولدخانی) به چاپ رسیده است. بر سنگ قبر او سطری از یکی از شعرهایش را نوشته اند: «تلاش نکنید.»
****
مرگ پدرم
چارلز بوکوفسکی
بهمن کیارستمی
مادرم یک سال زودتر از پدرم مرده بود. یک هفته بعد ازاینکه پدرم مرد، من تنها، توی خونهش بودم. خونهش در آرکادیا بود و من که نزدیکترین کس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنیتا به سرم زد که به خونهش سر بزنم .
مراسم کفنودفن تموم شده بود، برای همین هم هیچکدوم از همسایهها منرو نمیشناختند. رفتم توی آشپزخونه، از شیر یه لیوان آب برا خودم ریختم و خوردم. بعد اومدم بیرون دیگه نمیدونستم چه کاری میتونم بکنم. توی حیاط یه شیر آب بود بازش کردم و شروع کردم به آب دادن باغچه. همونطور که اون جا وایساده بودم، میدیدم که پردهها کنار میروند و بعد همسایهها یکی یکی از خونههاشون میان بیرون. یک زن از خیابون رد شد و اومد تو پرسید: – شما هنری هستید؟
جواب دادم که هنری هستم.
– چند سالی بود که ما پدر و مادرتون رو میشناختیم.
بعد شوهرش آمد و گفت :
– مادرتون رو هم میشناختیم.
من خم شدم، شیر آب روبستم و گفتم:
– اگه دوست دارین می تونیم بریم تو.
اونهاخودشون رو معرفی کردند تام و تلی ملیر. بعد رفتیم داخل خونه.
– چهقدر شبیه پدرتون هستین !
– بله اینو زیاد میشنوم.
– روبهروی هم نشستیم و هم دیگه رو نگاه کردیم.
زن گفت:
– آ … پدر شما چهقدر نقاشی داشته . نقاشی دوست داشت نه؟
– آره اینطور به نظر میرسه.
– اون نقاشی آسیاب بادی یه، توی غروب آفتاب چهقدر قشنگه .
– اگه میخواین میتونین برش دارین .
– واقعاً؟
زنگ در به صدا در اومد، دوتا همسایه دیگه بودند، گیبسونها. اونها هم گفتندکه سالها درهمسایگی پدرم زندگی کرده بودند، بعد خانوم گیبسون گفت:
– شما چهقدر شبیه پدرتون هستین!
– هنری اون نقاشی آسیاب بادی روداد به ما.
– چه خوب. من عاشق اون نقاشی اسب آبیام .
– میتونین برش دارین خانم گیبسون .
– راست میگین؟
– آره، حتما.ًً
زنگ دوباره به صدا دراومد ویک زوج دیگه وارد شدند. درونیمه باز گذاشتم. بعد مردی سرش روآورد تو:
– من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلمونی .
– بیایید تو آقای هودسن .
بقیه هم داشتند میرسیدند. اونها که بیشترشون زن و شوهر بودند، شروع کردند به پرسه زدن توی خونه .
– خیال دارین اینجا رو بفروشین؟
– فکر کنم بفروشمش .
– این جا محله خوبیه .
– بله، میبینم.
– آ.. قاب اون تابلو چهقدر قشنگه. ولی نقاشیش چنگی به دل نمیزنه.
– میتونین قاب رو بردارین.
– با نقاشیش چه کار کنم؟
– بندازنش دور.
بعد به دور و بریها نگاه کردم:
– لطفاًً هر کس هر تابلویی رو که دوست داره بر داره.
اونها هم همین کار رو کردند. چیزی نگذشت که دیوار خالی شد .
– این صندلی هارو لازم ندارین؟
– نه، فکر نکنم .
دیگه حتی رهگذرهایی که از جلوی خونه رد میشدند هم سرشون رو میانداختند میومدند تو. اونها دیگه زحمت معرفی کردن خودشون رو هم نمیکشیدند. یه نفر با صدای بلند پرسید:
– این کاناپه چی؟ لازمش دارین؟
– نه لازم ندارم .
کاناپه هم رفت از خونه بیرون. بعدنوبت به میز گوشه آشپزخانه و صندلیها شد.
– هنری شما اینجا توستر دارید؟
توستر روهم بردند.
– این ظرفهارو هم که لازم ندارین، دارین؟
– نه .
– این سرویس نقره چی؟
– نه .
– اگه این فنجونهای قهوه وهمزن رو هم لازم ندارین، ببرمشون.
– ببرینشون .
یکی از خانمها در قفسه آشپزخونه رو باز کرد:
– این میوهها رو چی؟ فکر نکنم تنهایی بتونین از پس شون بر بیاین.
– خیله خب. هر کس میخواد میتونه یه کم بر داره فقط سعی کنین به همه یه اندازه برسه .
– من توت فرنگیهارو می خوام !
– من هم انجیرهارو !
– من هم مربا رو میبرم !
– آدمها میومدند، میرفتند و با آدمهای تازه برمیگشتند.
– هی اینجا پنج بطر ویسکی هم هست. هنری ! شما که مشروب نمیخورین ؟
– اونها رو بذارین باشن .
خانه داشت کم کم پر از آدم میشد. از توالت صدای کشیدن سیفون اومد و بعدش صدای شکستن ظرفی از آشپزخونه.
– بهتره این جارو برقی رو نگه دارین. برای آپارتمانتون به درد میخوره.
– باشه نگهش میدارم.
– توی گاراژ یه مقدار وسایل باغبونی هست لازمشون که ندارین؟
– چرا، اونها به دردم میخورن .
– برا اونها پونزده دلار بهتون می دم .
– باشه .
مرد پونزده دلار بهم دادو من کلید گاراژ رو دادم بهش . چیزی نگذشت که صدای ماشین چمن زنی که داشت کشیده میشد به اون طرف خیابون بلند شد .
– هنری پونزده دلار برای اون همه وسیله واقعاً مفت بود ارزش اونها خیلی بیشتر بود .
من جواب ندادم
– ماشین رو چهطور؟ مال چهار سال پیشه .
– فکر کنم ماشین رو نگه میدارم.
– حاضرم پنجاه دلار هم بهتون بدم.
– فکر کنم ماشین رو نگه میدارم.
یه نفر فرش اتاق جلویی رو لوله کرد و برد بعد وقتی که دیگه چیز دندونگیری باقی نموند ه بود یکی یکی رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند که اونها هم زیادنموندند. شلنگ آب، تختخواب، یخچال، اجاق گاز و یه حلقه کاغذ توالت، تنها چیزی بود که باقی مونده بود .
– از خونه اومدم بیرون و در گاراژرو بستم. من داشتم در گارژ رو قفل میکردم که دوتا پسر بچه اسکیتسوار جلوی خونه وایسادند .
– اون مرده رو میبینی؟
– آره.
– باباش مْرده .
اون ها اسکیتکنان رفتند. بعد من شلینگ آب رو بر داشتم. شیر رو باز کردم و باغچه رو آب دادم .
نقل از موسیقی آب گرم / نشر ماهریز
‘