Share This Article
شـازده احتـجاب هـوشـنگ گلشـيري / بخش نخست
دکتر قهرمان شیری
تكوين و تولد شازده احتجاب به سالهاي 1346 ـ 1347 باز ميگردد و انتشار آن، بلافاصله به سال 1348. اثري كه به تدريج شهرت شگفتآوري براي گلشيري به بار ميآورد و او را به يك باره به جرگهي داستاننويسان درجهي اول ايران وارد ميكند. «خوش اقبالترين» اثري است كه تاكنون به چندين زبان ديگر از جمله فرانسه و انگليسي ترجمه شده است و بر اساس آن نيز فيلمي به وسيلهي بهمن فرمانآرا و نمايشنامهاي به وسيلهي علي رفيعي ساخته شده است كه با استقبال گستردهي مخاطبان و منتقدان مواجه شده است. اما چاپ اين اثر همواره به مذاق اصحاب سياست و پيوستگان به زنجيرهي قدرت ناخوشايند بوده است. تا آنجا كه در كشيده شدن پاي نويسنده به زندان، يكي از عاملهاي انگيزه دهنده انتشار اين كتاب بوده است: «در سالهاي اخير از برومند، استاد دانشكدهي ادبيات فارسي اصفهان شنيدم كه خانوادهي شازدههاي اصفهان به عَلَم ]نخستوزير[ ملتجي شدند و به دستور او بود كه پروندهاي ساختند تا گوشماليام دهند.»1 در سالهاي پس از انقلاب، تقريباً نزديك به يك دهه، هيچگونه ممانعتي در انتشار اين كتاب وجود نداشت. اما به يك باره در سال 1370 چاپ نهم آن با مشكل مميزي مواجه شد و اين ممنوعيت تا سال 1379 و چند ماه پس از مرگ نويسنده ادامه داشت و پس از آن بود كه اجازهي ترخيص آن از صحافي داده شد. «گرد از كتابها گرفتند و روانهي بازارشان كردند. ظرف چند ماه چاپ دهم و يازدهم اين اثر نيز روانهي بازار شد، بيهيچ حذفي.»2
«شايد هم اينكه شازده احتجاب در چند سال اخير هرگز مجوز چاپ مجدد نگرفته و پنج هزار نسخهي آن، از زمان وزارت آقاي خاتمي در صحافي مانده و خاك ميخورد، به خاطر همين هدف قرار دادن ساختار كلهقندي قدرت در اين جامعه باشد. البته چيزهاي ديگري گفتهاند. مثلاً اينكه رمان صحنههاي جنسي دارد و بد است و غيره.»3 فرزانه طاهري ميگويد: «شازده احتجاب ده سال توي سانسور مانده براي اينكه گفته بودند يك پاراگراف را حذف كن، آنهم در چاپ نهم، و او تن نميداد.»4
گلشيري بيش از هر چيزي شهرت اوليهي خود را مديون شازده احتجاب است؛ اثري كه همانند بوف كور، ظاهراً در دستهي داستان بلند قرار ميگيرد اما از نظر بافت و ساخت باطني و ظرفيت و ظرافتهاي روايي، هر دو اثر چيزي كمتر از رمانهاي شاخص ندارند، جز حجم، كه آن نيز يك ملاك صوري است و مصداق چندان مطلقي براي تمايز داستان بلند از رمان نميتواند محسوب شود. از همين روست كه بسياري از منتقدان و مخاطبان و حتي خود گلشيري نيز شازده احتجاب را رمان ميداند. كثرت موقعيتها و ماجراها و در همان حال فشردگي و تراكم آنها در اين دو اثر تا به حدي است كه اگر آنها را به روال همان روايتگريهاي مرسوم به نگارش در ميآوردند حجم آنها چند برابر ميشد. گلشيري در همين باب ميگويد: «اگر ميخواستم روايت عادي و پرداخت رئاليستي را در پيش بگيرم، اين اثر يك رمان سه جلدي يا حتي پنج جلدي ميشد. يا اصلاً نوعي تريلوژي به وجود ميآمد».5 طرح اوليهي شازده احتجاب آنچنان كه گلشيري بارها به آن اشاره كرده است، يك داستان كوتاه و ساده و يك صفحهاي يا به قول ابوالحسن نجفي «پنج صفحهاي» بوده است؛ دربارهي مردي كه از سرشب تا صبح سرفه ميكند و در همان حال خاطراتي را نيز در ذهن خود مرور ميكند و با صبح كاذب يا صادق ميميرد. «اين خاطرات، خاطرات جالبي هم نبود زياد، يك جور زندگي معمول و متعارف.»6 اما از آنجا كه گلشيري هميشه در هنگام نگارش يا پيش از آن، موضوع داستانهايش را از تمامي جوانب در كانون انديشههاي خود قرار ميدهد تا بر عمق و غناي آنها بيفزايد، در اينجا نيز شروع به «خواندنهاي بيحد و حساب» دربارهي دورهي قاجاريه ميكند و به دوبارهنويسي و گسترش متن اوليهي روايت بر اساس شخصيتِ محوري خسرو و به شيوهي ذهن سيال ميپردازد. و اين، يعني تكامل بخشي دو سويه، هم در صورت و هم در محتوا. «براي اين كار، بهترين روش ممكن، جريان سيال ذهن بود. هيچ راهي جز اين نبود. چيز ديگري هم شنيده بودم كه آدمها در موقع مرگ، در لحظهاي، همهي گذشته و زندگي خود را جلوي چشمشان ميبينند. اين را شنيده بودم و طبيعتاً تجربه نكرده بودم.»7 پيداست كه اثري به اين پيچيدگي و انباشتگي از وقايع، وضعيتها و حالتها، كه در آن سالها نظيري براي خود در ادبيات ايران ندارد، زمان زيادي نيز براي پديد آمدن ميطلبد. و گلشيري در طول سال 1346 و نيمهي اول 1347، ضمن نگارش تدريجي داستان، هر بار قسمتي از آن را ـ ده صفحه به ده صفحه ـ در جلسات جُنگ اصفهان ميخواند، براي جمعي از دوستان همنسل خود، مثل نجفي، حقوقي، كلباسي، دوستخواه، ميرعلايي، احمد گلشيري، و كساني كه بعدها به انجمن ميآيند مثل فرخفال، يونس تراكمه، مجيد نفيسي، محمد رضا شيرواني و ديگران. و هر بار بخشي از بحثهاي جلسه به نوشتهي گلشيري اختصاص مييابد و او پس از هر نشست ـ كه به قول خود او با «جار و جنجال» و «شلوغكاري» و «گاهي موافقت» و «گاهي مخالفت» همراه است ـ به نوشتن بقيهي روايت يا بازنويسي و اصلاح آن ميپردازد و به اين ترتيب، اندك اندك شازده احتجاب پا به عرصهي وجود ميگذارد.
با آنكه گلشيري اين نوع از ادبيات را كه خود را در گذشته جستجو ميكند «ادبيات گريز» مينامد، كه مطمئناً شامل شازده احتجاب هم ميشود اما در جايي ميگويد: «به خود من هم ميگويند كه مگر خود تو نرفتهاي به دورهي قاجاريه؟ من كي رفتهام به دورهي قاجاريه؟ شازده احتجاب، زمان حاضر است.»8 پيداست كه صورت ظاهر روايت مربوط به دورهي قاجاريه است و اين حقيقت هيچگونه انكاري را برنميتابد. اما ترديدي نيست كه اين نوع از سوژهگزينيها در عرصهي قدرت و سياست يك امر ناگزير است و ديگر آنكه ساختار قدرت در كشورهاي جهان سوم همواره مشروعيت خود را از قانون شبان ـ رمگي ميگرفته است، يعني اقتدار مطلق و سطلهراني و سرمستي و سلاخي در هرم قدرت. شباهت شيوهي كاربرد قدرت در تمامي دورهها تا آنجاست كه تفاوتها را تنها بايد در نام سلاطين و نام سلسلهها جستجو كرد. از اين منظر است كه سخن گلشيري چندان هم نادرست به نظر نميرسد. اما البته زمينه و زمانهي وقوع رخدادها در شازده احتجاب، دورهي قاجاريه است و نويسنده، براي فائق آمدن بر اين فاصلهي زماني متوسل به منابع متعدد ميشود.
همزمان با نگارش اين رمان، مقالهي سي سال رماننويسي كه در آن سالها مفصلترين و مستدلترين نقد دربارهي برجستهترين رمانهاي فارسي محسوب ميشد به وسيلهي گلشيري در جُنگ اصفهان انتشار مييابد كه از يك سو اشراف نويسنده را بر سير رماننويسي در ايران به نمايش ميگذارد و از سوي ديگر با ايرادهايي كه بر اين رمانها ميگيرد، ناخرسندي از وضع موجود و چالشگري با الگوهاي تثبيت شده و جستجوگري براي كشف شيوههاي نوتر را نشان ميدهد. «وقتي من شازده احتجاب را مينوشتم بايد تكليفم را با بوف كور تعيين ميكردم. بايد تكليفم را با ]ملكوت[ بهرام صادقي و سنگ صبور چوبك تعيين ميكردم. به همين دليل مقالهي سي سال رماننويسي را نوشتم.»9 صرف نظر از اشارهي صريحي كه گلشيري به تأثيرپذيري خود از مقالهي سي سال رماننويسي و همان سه رمان فارسي دارد، ترديدي وجود ندارد كه كند و كاو طولاني مدت در سبك و ساختار سه رمان درجهي اول ادبيات ايران و دستيابي به دستاوردهاي هنري و فكري نويسندگان صاحب نام آنها، بر عمق تعليمات، تجربيات و تخيلات گلشيري بسيار افزوده و رمان او را كه در واقع به صورتي پنهان براي چالش با سلطهي آنها بر فضاي فرهنگي جامعه، قامت آراسته است به چنان حدي از موفقيت رسانده است. «در حقيقت ميتوانم بگويم كه سنت داستاننويسي خودمان در اين سالها، از بوف كور كه ريشهاش است، و مرتكب نشدن اشتباهاتي كه ملكوت و سنگ صبور كرده بودند، و توجه به قلههاي داستاننويسي قبل از من، فكر ميكنم مثلاً بگوييم هدايت، بهرام صادقي، گلستان، يكي دو داستان مثلاً از چوبك [بر روي من اثرگذار بوده است[. چوبك به هيچوجه در خط كار من البته نبود، اما به هر صورت مثلاً به فرض در چوبك ميديدم كه چشمي دارد كه بسيار دقيق ميبيند و بعد زباني كه به كار ميبرد در خور فضايي است كه دارد. خوب، اينها سنت بود و بعد اندكي هم با داستاننويسي جهان آشنا شديم و آشنايي من با شعر.»10
علاوه بر آنها گلشيري به تأثيرپذيري از سير روز در شب كه بهمن شعلهور آن را از منظر ذهن سيال روايت كرده است و نيز قرنطينهي فريدون هويدا اشاره ميكند. در ميان نمونههاي خارجي نيز با آنكه در آن سالها آنقدر انگليسي نميدانسته است كه مثلاً اوليسس جويس را بخواند اما از خلال همان مقالهي سي سال رماننويسي پيداست كه اطلاعات مختصري دربارهي ماجراي آن داشته است. خشم و هياهو نيز كه در آن سالها به فارسي ترجمه شده بود و به قول خود او «از آن موقع تا حالا هر چه در ايران ترجمه شده و در آمده بعيد است كه از چشم من پنهان مانده باشد؛ اما از جهت نحوهي استفاده از زبان، گمان ميكنم فقط تصوير هنرمند در جواني جويس را مقداري خوانده بودم.» آنچيزي كه باعث نجات او از اين «قِلّت مطالعه» و موفقيت در كار ميشود به اعتراف خود او «تجربههاي شخصي» است؛ چيزهايي مثل دقت در خوابها و نحوهي تداعيهاي ذهني. بي آنكه شناختي از ساز و كار روايت در آثاري چون خشم و هياهوي فاكنر و در جستجوي زمان از دست رفته نوشتهي مارسل پروست داشته باشد. «من ـ گمانم ـ خيلي سال پيشتر از اين در كتابخانهي ايران و امريكا با اين اثر ]خشم و هياهو[ آشنا شدم و پرت كردم. بعد از چند سال دوباره خواندم و برايم جالب بود. ولي، واقعاً مسئله اين است كه وقتي ميخواستم كار ذهني بكنم ـ به حساب جريان سيال ذهن ـ از خودم شروع كردم؛ يعني خوابهايم را نوشتم. حالا يك نمونه برايت ميگويم ـ كه اين نمونه دقيقاً يادم هست. من خواب ديدم كه از پلهها دارم ميآيم پايين، بعد متوجه شدم در خواب به اين صورت است كه تو پايت را ميگذاري روي پله، دستت را ميگيري به نرده، پايت روي پا گرد است و تو پاييني. تو اگر بخواهي آمدن از پله را شرح بدهي بايد اين كار را بكني و بعد، مهم، ارتباط اين آدمها با هم است. يعني مثلاً فرض كن كه من براي اينكه متوجه شوي ـ من يادم است كه صحنهي فخري را توي ايوان آن خانهي دو طبقهمان ـ خانهي نوساز خيلي ابلهانهاي بود ]در خيابان فروغي[ ـ من توي طبقهي بالا تو مهتابي آنجا نشسته بودم، جامكي هم ـ با اجازهتان كنارم گذاشته بودم و من شروع كردم فخري را نوشتن. من ـ گمانم ـ دو بار آمدم پايين براي دستشويي، چيزي ]آوردن آبي… يا آوردن غذا[. دو بار هم فخري آمده پايين. وقتي تمام شد من همان گونه بودم كه فخري بود. يك نفس نوشتمش به گمانم.»11 «و اين من بودم كه در آخرين سطر نوشته داشتم ميگفتم: اي كاش ميمُردم.»12 «بعد به نكات مختلفي فكر كردم. مثلاً اينكه چطور ميشود ذهن از يك بو حركت كند و برود به اعماق گذشته، به بيست سال پيش كه همان بو را حس كرده كه بعدها اين را در كارهاي پروست هم ديدم. فقط اين نكته برايم مهم بود كه تنها براساس تداعي شيء به شيء پيش نروم و بر اساس شباهتها هم پيش نروم.»13
اصليترين منبعي كه گلشيري از آن اطلاعات گستردهاي دربارهي شيوهي سلوك شاهان قاجاريه به دست ميآورد كتابهاست، و پس از آن، سر زدن به موزهها. «رفتم شروع كردم به كتاب خواندن. من عظيم كتابهاي قاجاريه را خواندم و تقريباً بلعيدم. يعني شايد دو روز سه روز يك كتاب ميخواندم و يادداشت ميكردم. يكي دو سفر لازم بود براي ديدن موزهها و اينها كه اين نوشته بشود.»14 نسخهي خطي خاطرات ظلالسلطان، از جمله كتابهاي جالبي بود كه خانوادهي ظلالسلطان به يكي از كتابخانههاي اصفهان هديه كرده بودند و او با دقت به مطالعهي آن ميپردازد، و يادداشتهاي او از منابع اصلي و فرعي، با جزئيات تمام، در آخر به كوهي از نوشته بدل ميشود. يكي از آن يادداشتهايي كه به يادش ميآيد مربوط به «وصف دستهي صندلي ناصرالدين شاه» يا «سر آستين ناصرالدين شاه» است. كتابهايي كه او در سالهاي 49 ـ50 دارد كاملترين مجموعهي قاجاريه است. اما او همهي آنها را به يكي از مستشرقين كه با او روابط دوستانهاي يافته است و به خانهي آنها آمده است ميبخشد. او در آن روزها گاه با شور و شوق بسيار يك كتاب پانصد صفحهاي را در طول يك شبانه روز ميخواند و براي تكميل تحقيقات خود به بازديد از موزهها نيز ميپردازد. در بخش "آثار تزئيني" يكي از موزهها، عصاي كهنهي رضا شاه را ميبيند كه نوك و دستهي آن زدگي و ساييدگي دارد. با تكيه بر اين شيء بازمانده از يك شخصيت تاريخي و بر اساس عكسها و شنيدهها و با مددگيري از قوهي تخيل و ترديد خويش، شخصيت رضا شاه را بازآفريني ميكند و او را در حالي به نمايش ميگذارد كه با عصاي خود به قوزك پاي اين يا آن وزير ميزند. احضار ذهني يك شخصيت تاريخي، در داستان البته غير مستقيم و در ظاهر به وسيلهي شازده احتجاب يا فخرالنساء انجام ميپذيرد كه ميكوشند از طريق كتابها، عكسها و اسناد، اجداد و تبار خود را بشناسند اما در باطن، همهي آن كند و كاوها ابتدا در ذهن راوي كه كسي جز خود نويسنده نيست به انجام ميرسد. بر اين اساس است كه او ميگويد وقتي در شازده احتجاب، كتاب سوزان بر پا ميشود، واقعيت زندگي خود من است كه در هنگام نگارش، به درون داستان راه يافته است: «خسته شده بودم از اين همه كتاب و از اين همه جنايت،… وقتي هم كتاب تمام شد، تمام يادداشتها را سوزاندم، چون واقعاً ديوانه شده بودم ديگر، يك مدت كوتاه يك ساله آدم تمام كتابها را بخواند و مدام به اينها فكر بكند. من واقعاً آخرش فكر ميكردم سل گرفتهام، يعني دقيقاً سرفه ميكردم و حالم بد شده بود و وقتي آگاه شدم كه قضيه اين است رها كردم.»15
پرس و جو از بازماندگان و خويشاوندان و شاهدان عيني، يكي ديگر از منابع كسب اطلاعات دربارهي قاجاريه بود، كه خود او و ديگران بارها به آن اشاره كردهاند. «شاگردي داشتم كه گاهي اوقات جسته گريخته از خانوادهاش كه خانوادهي شازدهها بود براي من تعريف ميكرد. از پدرش، مادرش، مسائلي كه براي آنها اتفاق افتاده بود. اين يك منبع بود براي من. منبع دست اول هم بود.»16 در جاي ديگري ميگويد همان شاگرد، اخيراً ادعا كرده است كه «تمام حوادث» داستان را از گفتههاي او دزديدهام. «البته شايد سلطهي واقعيت داستاني شازده است بر واقعيت زندگي آنها كه شبيه ميبينند.»17 و منصور كوشان كه از همان سال نگارش شازده احتجاب با گلشيري آشنا شده بود ميگويد: «شازده احتجاب را كه مينوشت، كمتر كسي در اصفهان بود كه با شازدهها ارتباط داشته باشد و او ساعتها پاي صحبتش ننشسته باشد. اين هوشياري را هم از همان آغاز داشت كه آنچه ميشنود، داستان نيست. داستانش را او بايد بنويسد.»18
تأثيرپذيري از تجربههاي روزمره نيز منبع ديگري است كه در شكلگيري و تجسمبخشي به پارههايي از جزئيات وجودي وقايع نقش اساسي بازي ميكند «وقتي از لاي نردههاي خانهي صارمالدوله نگاه كرده بودم، همين حالت را به آدمم دادم؛ يا در كودكي همان بلاي خسرو البته به شكل خفيفتر به سرم آمده بود يا خودم بارها گنجشك زده بودم بيرحمانه ـ در جننامه ابنمحمود باز به سر وقتش رفتهام. همينها به شازده احتجاب گوشت و پوست داده است.»19
ادامه دارد….
پی نوشت:
۱. همراه با شازده احتجاب؛ گردآورندگان: فرزانه طاهري ـ عبدالعلي عظيمي، نشر ديگر، تهران، 1380، ص81
2. همان/7
3. مجلهي گزارش فيلم 140 (اول دي 1378)، ص 91
4. «دارم فرار ميكنم»، گفتوگو با فرزانه طاهري: مجلهي يك هفتم 31 (ارديبهشت 1382)، ص 15
5. گزارش فيلم 140:91
6. همراه با شازده احتجاب/37
7. گزارش فيلم140:91
8. باغ در باغ (مجموعه مقالات)، هوشنگ گلشيري، نيلوفر، تهران، 1378، ج 2، صص819 ـ820
9. همراه با شازده احتجاب/32
10. همان/ 19
11. همان/33ـ34
12. همان/27
13. گزارش فيلم 140: 90
14. همراه با شازده احتجاب/33
15. همان/34ـ35
16. همان/15
17. همان/34
18. نافه, شمارهي 13 و14، خرداد و تير 1380، ص20
19. همراه با شازده احتجاب/27