این مقاله را به اشتراک بگذارید
آن لبخندهای دوست داشتنی/ هوشنگ اعلم
بهرام صادقی شخصیت غریبی است، آرام بود و صمیمی، اما این ظاهر او بود ظاهری که همچون پردهای ضخیم، درون پرتلاطم و ناآرام او را از دیدرس غریبه هایی که قادر به درک او نبودند پنهان میکرد.
دومین باری که بهرام صادقی را دیدم، پیش از ظهری بود در هتل نادری. اولین بار در کافه فیروز دیده بودمش به هوای دیدن دوستی رفته بودم که تصادفا با بهرام سر یک میز نشسته بود، دیداری غیر منتظره بود دیدار با نویسنده ملکوت، داستانی که تا مدتها بعد از خواندنش، مثل کابوسی گریبانم را گرفته بود و شوق دیدن نویسندهاش، آرزویی بود که آن روز برآورده شد.
آن روز بهرام چند دقیقهای بیشتر نماند و رفت و دومین بار که دیدمش همان پیش از ظهر هتل نادری بود از در که آمد جلوپایش بلند شدم، دلشوره داشتم که مبادا مثل خیلی از نویسندههای آن دوره-و این دوره هم- اعتنایی نکند یا سری به تفقد تکان بدهد و به همین دلیل هیچوقت به هیچ کدام از جماعت نویسنده و شاعری که آن روزها اسم و رسمی داشتند اعتنایی نمیکردم چون با وجود کمسن و سالیام بیاعتناییهای متکبرانه را تاب نمیآورم. اما بهرام صادقی-دکتر بهرام صادقی انگار سالها مرا میشناخت، آمد جلو با آن لبخند زیبا و معصومش، اسمم به یادش مانده بود و این برایم عجیب بود نشست. انگار که از قبل با هم قرار داشته باشیم.
نمیدانم چند دقیقه اول، شوق دوباره دیدن نویسنده ملکوت باعث شد و یا بزرگی نامش که رفتارم تعارفآمیز اما، او که چنین رفتارهای احمقانهای را تاب نمیآورد و همیشه با طنز گزنده و تلخاش اینجور اداها را دست انداخته بود، بی آنکه متوجه بشوم جوری برخورد کرد که انگار با دوستی قدیمی و صمیمی حرف میزند و چهقدر مؤدب و چهقدر مهربان و ساده یعنی که تعارف را رها کن.
هنوز حرفهایمان به نیمه نرسیده بود که احساس کردم. بهرام صادقی، نویسندهای که روبروی من نشسته بود. بیادعاتر حتی از جوانکهای نو آمده به عرصه قلم، دارد از من نظرخواهی میکند از جوانی، بیست و دو سه ساله که همه هنرش شاید علاقه به ادبیات بود و افتخارش اینکه روزنامهنگار است! و این نظرخواهی، نه از آن نوعی بود که بخواهد محک بزند و یا بداند چند مرده حلاجی، اصلا، درست حالت کسی را داشت که میخواهد بپرسد و بیاموزد.
و من شرمنده از اینکه باید در برابر او حرف بزنم. بعد از آن دو سه باری دیگر، دیدمش و نمیدانم چرا رفتارش با من جور غریبی بود، انگار که سالهاست مرا میشناسد و من هم احساس میکردم که او را نه به عنوان بهرام صادقی نویسنده بلکه به عنوان یک دوست، دوست قدیمی و صمیمی دوستش دارم و حتی یک بار و گویا قبل از آخرین دیدارمان در اوایل سال ۵۷ این را به خودش گفتم که گفت: رابطه واقعی آدمها در خارج از قالبی که ما میبینیم شکل میگیرد!
آخرین دیدارمان باز هم در نادری بود. نشسته بودیم میز روبروی در. بهرام منتظر بود اما نگفت منتظر کی؟ دلیل هم نداشت که بگوید، ساعت ۲/۵ بعد از ظهر قرار داشت و وقتی چند دقیقهای از ۲/۵ گذشت احساس کردم کمی نگران شده و نزدیک ساعت سه بود که ناگهان لبخندی روی لبهایش نشست آنکه منتظرش بود آمد. نمیشناختمش، بهرام بلند شد دستش را به طرف من دراز کرد و قبل از اینکه میهمانش به میز برسد گفت: فردا میبینمت! لبخند زد و رفت، اما فردا نیامد و فرداهای بعد هم، اما آن لبخند معصوم و دوستداشتنی که در آخرین دیدارمان بر لبهایش نشست، دوست داشتنیترین تصویری است که از او به یادم مانده است.
آزما – ۱۳۸۲- انتشار در مد و مه دز ماه