این مقاله را به اشتراک بگذارید
درآمدی بر رمان «سرِ هیدرا» اثر کارلوس فوئنتس
کاوه میرعباسی
«سر هیدرا» قطعا نخستین – و احتمالاً یگانه – رمان جاسوسی در ادبیات مکزیک است. کارلوس فوئنتس، پس از به پایان بردن اثر سترگش «زمین ما» (1975)، این رمان را نوشت که در ۱۹۷۸ منتشر شد. خودش درمورد انگیزه اش از نگارش «سر هیدرا» میگوید: «منباب تفنن خواستم یک پارودی ژانر جاسوسی بنویسم، روایت یک جیمز باند جهان سومی را. بهرغم نیت اولیهام، این اثر به تلخاندیشی درباره بیاخلاقی، منفیبافی و پلیدی در عرصه سیاست بین المللی بدل شد…» پیش از آنکه وارد بحث رمان «سر هیدرا» بشوم، مایلم به اختصار نظرم را درمورد پارودی موفق- از هرگونه ژانر ادبی باشد – بیان کنم. پارودی را اثری ادبی دانستهاند که در آن سبک یک نویسنده یا ویژگیهای یک ژانر (بخوانید «کلیشهها») به شکلی دقیق و نزدیک به اصل تقلید شده تا تاثیری کمیک یا تمسخرآمیز حاصل شود. بر اساس این تعریف، اثــــر پارودیک را فقط هنگامی میتوان موفق دانست که در وهله اول از تمامی عناصر جذابیت بخش ژانری که قصد پارودی اش را داشته برخوردار باشد؛ به عبارت دیگر، جنبه پارودیک را میباید عاملی افزوده قلمداد کرد ، جنبه ای که فزون بر جذابیتهای بنیادین ژانرِ موضوعِ پارودی باعث لذت مضاعف خواننده میشود. بر این مبنا، «سر هیدرا» نه فقط پارودی بسیار موفق ژانر جاسوسی است، روایتی جنایی معمایی با ساختاری استادانه را هم در بطن خود دارد.درمقام رمانی جاسوسی، از تمامی عناصر رایج این ژانر برای بسط دادن و پیش بردن روایت بهره گرفته شده: هیئتهای مبدل، مردههایی با هویتهای جعلی، تغییر چهره از طریق جراحی پلاستیک، قاچاق مواد مخدر، رازِ پنهان در نگین یک انگشتر، مبادله اطلاعات از طریق جملات رمزی، تکنولوژی در خدمت جاسوسی، و توطئه برای سوءقصد به جان یک رئیسجمهور مکزیکی بهمثابه محور اصلی تمام رویدادها. از طرف دیگر، معمای قتل سارا کلاین (عشق ابدی و زن دست نیافتنی در زندگی فلیکس مالدونادا، «جیمز باند مکزیکی» و پرسوناژ اصلی رمان) نمونه تحسینبرانگیز یک روایت جنایی/معمایی غافلگیرکننده و پیشبینی ناپذیر است با ساختاری استوار و گرهافکنیهای هوشمندانه که تا آخر خواننده را در تعلیق نگه میدارد. جنبه پارودیک رمان به واسطه ترفندهای مختلف بارز میشود که موقعیتها و شخصیتهای گروتسک از آن جمـــله اند ( قضیه تاکسی در ابتدای رمان و پرسوناژهای آقای مدیرکل و پروفسور برنشتاین و سیمون ایوب فقط مشتی هستند نمونه خروار). فوئنتس در جایی گفته : «شکسپیر «میراث مشترک» تمامی نویسندگان است که همگیشان خواه ناخواه از آن بهره بردهاند و میبرند. و در جایی دیگر گفته: شکسپیر و سروانتس در گسترش و شکل گیری ژانرها دست به دســــــت هم میدهند… سایه این «میراث مشترک» به شکلهای مختلف بر رمان «سر هیدرا» سنگینی میکند: از جملههای دستچین شده از نمایشنامههای شکسپیر برای انتقال اطلاعات گرفته (این موضوع و همین طور استفاده از نقلقولهایی از «آلیس در سرزمین عجایب»یکی از آشکارترین عواملی هستند که بر جنبه پارودیک اثر تاکید دارند)، تا پرسوناژ تیمون (راوی اطمینانناپذیری که ظاهراً بازیگردان اصلی ماجراست؛ به گفته خودش در هیئتهای متفاوت در مکانها و ملاقاتهای مهم حضور داشته و درعین حال، تمام آنچه روایت میکند جای تردید دارد و خواننده نمیداند تا چه اندازه میتواند به اظهاراتش اعتماد کند، و چگونه مرز بین حقیقت و دروغ را در آنها بازشناسد) و مهم تر از همه مضمون هویت، که هم از دغدغههای اصلی شکسپیر است و هم در آثار فوئنتس جایگاهی شاخص دارد. جابهجاییهای هویت که عنصری بنیادین در دراماتورژی شکسپیر بهشمار میآیند، در روایت جاسوسیِ فوئنتس هم بهمثابه کانونهایی عمل میکنند که پرسوناژها در مدارشان قرارمیگیرند. در «شب دوازدهم»، ویولا (در هیئت چزاریو) به اُلیویا میگوید: «من آن که میپندارید نیستم.»؛ یاگو کفرگویان کیستیاش را فریاد میزند: من همینم که هستم. ؛ عـــــــدم بازشناسی هویت در نگونبختی شاه لیر به اوج خود میرسد. فلیکس مالدونا نیز در همان اوایل رمان با حیرت پی میبرد که در محل کارش کسی او را نمی شناسد و با درماندگی از منشی اش میپرسد: من کی هستم، دوشیزه مالنا؟ رئیس، آقای… نه، اسمم چیه؟ خب، آقای کارشناس. آقای کارشناس چی؟ خب… فقط همین، آقای کارشناس… درست مثل بقیه… و جایی دیگر مدیر کل بهش میگوید: شما امکان و استطاعت این را دارید که همه جور آدمی باشید، ماکیاول و دون ژوان، مخلوطی از آل جالسان و اتللو… . گرچه برخی پژوهشگران، به حق، بر این باورند که فوئنتس در «سر هیدرا» بارها نسبت به رمان و سینمای «نوآر» ادای دین میکند و تغییر دادن چهره فلیکس مالدونالدو را با جراحی پلاستیکی اشارهای به پرسوناژ تری لناکس در رمان «وداع طولانی» ریموند چندلر میدانند که به همین طریق قیافه و هویتش را عوض میکند، ولی پر بیربط نخواهد بود؛ اگر این موضوع را تداعی کننده قضیه باتام در «رویای نیمهشب تابستان» شکسپیر هم بدانیم که آنجا مرد نگونبخت به علت شیطنت پوک برای مدتی سرش با سر یــــــــک الاغ عوض میشود؛ هرچند باتام، برخلاف فلیکس مالدونادا، عاقبت چهره اصلی اش را بازمی یابد و تمام این اتفاق را خواب میپندارد. لسلی ریموند ویلیامز، در رساله «نوشتار کارلوس فوئنتس»، بر این نکته تاکید دارد که پرسوناژها مدام، با تکرار جملههای عاریت گرفته از فیلمها و آثار شکسپیر و درگیرشـــــــــدن در وضعیتهایی که یادآور نمایشنامه نویس انگلیسی و سینما هستند، ماهیت تخیلی خویش را میپذیرند. مقوله هویت میتواند بهمنزله پلی باشد تا از نحوه توصیف دستگاه بوروکراسی و سازمانهای جاسوسی در رمان فوئنتس به دنیای داستانی کافکا راه ببریم. در رمان «سر هیدرا»، دستگاه بوروکراسی و سلسله مراتب اداری، و به شکلی به مراتب بارزتر و مهیبتر، تشکیلات و سازمانهای جـــــاسوسی و ضد جاسوسی حال و هوایی کافکاگونه دارند و نشانهها و نمادهای قدرتی ناشناخته و با منشاء نامعلوم جلوه میکنند؛ درست مانند دستگاه قضایی در رمان «محاکمه» یا ساکنان قصر در رمان «قصر». بر همین اساس، میتوان فلیکس مالدونادو را هم نوعی ژوزف کا دانست؛ با این تفاوت که او درگیر محاکمه نیست و تلاش نمیکند بیگناهیاش را به اثبات برساند، زیرا محاکمه اش به پایان رسیده و مجرمیتش مسلم شده: مردی که موهایش عین دندانههای برس روی سرش سیخ شده بود با لحنی سرد و خشک گفت: آقای کارشناس، فعلاً درباره من قضاوت نمی شود. فلیکس با حاضرجوابی و حضور ذهن پرسید : مگر درباره من میشود؟ – «درباره شما هم نمی شود، چون مجرمیتتان به اثبات رسید.» پایان سخن اینکه، سال گذشته در جواب دوست روزنامهنگاری که ازم پرسید، بهعنوان خواننده، بین تمام کتابهایی که ترجمه کردهام کدام را بیشتر دوست دارم، بیمعطلی جواب دادم
«سر هیدرا»ی فوئنتس.
آرمان