این مقاله را به اشتراک بگذارید
توماس مان از زندگی و آثارش میگوید
محمود حسینی زاد
یکشنبه، ششم ژوئن ۱۸۷۵، ساعت ۱۲ ظهر به دنیا آمدهام. بعدها، طالعبینهایی که بارها و بارها به من اطمینان دادهاند که عمری طولانی، زندگی پر سعادت و مرگی آرام در انتظارم است، گفتند که هنگام تولد،طالعم سعد بوده است.
پیشگوئیشان عمدتاً بر اساس واقعیتهای زندگیام است، چون زندگیام توأم است باسعادت و نیکبختی. مشکلات و موانع جدی هست، اما روال کلی زندگیام را میتوان با صفت «خوشبخت» آورد.
محل تولدم لوبک است، شهری قدیمی و زیبا، نزدیک دریا، با حال و هوای قرونوسطایی. مثل هامبورگ، برمن و دانزیک لوبک هم زمانی عضو اتحادیه هانزا بود (بد نیست خوانندههای امریکایی کتابهایم به سراغ تاریخ بروند و در این مورد اطلاعات کسب کنند). لوبک از جمله شهرهای مستقل بود، دولتشهر. مانند ونیز به صورت جمهوری اداره میشد، اداره شهر هم دست شهردار بود که عنوان رسمیاش «والامقام» بود، مجلس سنایی داشت که نمایندههایش عنوانی را یدک میکشیدند که امروزه بیشتر جنبه طنز دارد: «جناب خردمند» (پدرم هم عضو این گروه بود)، مجلس شورایی داشت که عامه مردم در آن نماینده داشتند و به همین خاطر هم به «عوام» معروف بود.
دوران کودکیم دورانی بود پر از خوشبختی و امنیت. با چهارخواهر و برادرم در عمارتی زیبا که پدرم برای خود و خانوادهاش بناکرده بود، بزرگ میشدم. عمارت دومی هم بود که باعث شادمانیم میشد، بنایی قدیمی از قرن هیجدهم که بر سردرش با معماری سبک روکوکو (۱) عبارتDominus Providesit نقش بسته بود. مادرِ پدرم به تنهایی در آن عمارت زندگی میکرد و آن ساختمان امروزه برای بازدیدکنندههای کنجکاو به عنوان خانه «بودن بروک» جذابیتی دارد. پدرم به تجارت غله مشغول بود و صدمین سال تأسیس شرکتش را در همان دوران کودکی من جشن گرفت.
جد و پدرجد پدریم لوبکی بودند، اما مادرم در ریودوژانیرو از پدری آلمانی و مزرعهدار و مادری با دورگ برزیلی و پرتقالی دنیا آمده و در هفده سالگی به آلمان کوچیده بود. مادرم از آن نوع آدمهای بیحدوحصر رمانتیک بود، بینهایت علاقهمند به موسیقی و در جوانی، زیباییاش زبانزد.
وقتی از خودم میپرسم علایق و تمایلاتم را از کدامیک به ارث بردهام، یاد شعر معروف گوته میافتم و به این نتیجه میرسم که من هم «آن وجه جدی زندگی» را از پدرم دارم و «آن سرزندگی»، آن تمایلات – احساسی، آن «وجه به مفهوم عام خیالبافی و داستانسرایی» را از مادرم.
خوشترین ایام جوانی، بهتر که بگویم خوشترین دوران زندگیام، تعطیلات چهارهفتهای بود که تقریباً هرسال با خانوادهام در ساحل تراومونده (۲) میگذراندیم.
هر چقدر که از مدرسه بیزار بودم و تا آخر هم نتوانستم خودم را با شرایطش وفق دهم، به همان نسبت از آن تعطیلات آرام و بیدغدغه لذت میبردم. موجب بیزاری من از درس و مدرسه مقاومتی بود درون من علیه مقررات خشک، علیه روشهای تعلیم و تربیت اجباری؛ رخوت و بیتفاوتی رؤیازده، نیاز به فراغت برای وقتگذرانی و پرسهزن، برای مطالعه در آرامش و دلزدگی از رفاقت با متوسطالحالها و از این نوع خصوصیات فردی.
باوجوداین بین هم شاگردها محترم و حتا محبوب بودم که دلیلش هم صرفاً وجود خانواده مرفهم نبود، بلکه نوعی برتری صوری و بهطور کل فرهنگی بود، بهسختی قابلدرک، پرکشش برای شاگردها، نابجا و فراتر از چارچوب برای آموزگارها.
این حالتِ توأم با یک زندگی احساسی و معقول برای خود من از سویی منشأ خودپسندی بود و از سوی دیگر منشأ اندوه و ناراحتی؛ و من ناتوان از نامیدن آن حالت.
شاید همان خمیره ادبی – هنری، خمیره شاعرانه که بعد از مدتی دنیای پیرامون مجبور میشود تا – تحت شرایطی – عملکرد اجتماعی را محترم بداند؛ همان خمیره که به دلیل درک ناپذیری و ذهنی بودن آن کمتر از هر خمیره و استعدادی شناخته و پذیرفتهمیشود.
این خمیره در بدو امر خود را در نمایشنامههای کودکانهای نشان داد که من با برادرها و خواهرهایم برای پدر و مادر عمهها و خالهها اجرا میکردیم، بعد در شعرهایی که بیشتر تحت تأثیر اشتورم (۳) و هاینه (۴) بودند.
چند سالی گذشت تا به صرافت داستانپردازی افتادم؛ حتا قبل از این دوره، دوره نگارش مقالههای انتقادی را گذرانده بودم. در یک نشریه دانشآموزی و نهچندان در حال و هوای مدرسه به نام «طوفان بهاری» که من با چند دانشآموز انقلابی دبیرستان منتشر میکردیم، سرمقالههای ادبی با کنکاشهای فلسفی مینوشتم.
عمده سالهای زندگیام، حدود ۴۰ سال را در مونیخ گذراندهام. پس از مرگ پدرم،مادرم با خواهرها و برادرهای کوچکتر به مونیخ نقل مکان کرد. مدرسه باعث شد تا من یک سال بیشتر در موطن شمالی خود بمانم؛ پس از آن من هم، در پی کسانم، به مرکز ایالت باواریا رفتم. از درون و از برون در یک وضعیت آماده ساختن خود برای موردی نامشخص سر میکردم. مراحل مختلف این وضعیت آمادهسازی یکی یک دورهتحصیلات دانشگاهی نامرتب در رشتههای ادبیات و تاریخ بود؛ بعد اشتغال کوتاهمدت بهصورت کارآموز در دفتر یک شرکت بیمه آتشسوزی، یک سال هم که با برادرم هاینریش در ایتالیا، رم و اطرافش سر کردم.
در این زمان – بیستویکساله بودم – یکی از نوولهایم «آقای فریدمان کوچک»،چاپ شده در ماهنامه «Neue Deutsche Rundschau» در برلین، سروصدای مختصری در حوزههای ادبی برپا کرد. کمی بعد مجموعهای از چند نوول که مهمترینش همان نوولبود، منتشر شد، و در همان سال انزوای ایتالیاییم، در پالسترینا، زادگاه آن موسیقیدان بزرگ در کوههای سابین بود که نگارش رمان «بودنبروکها – زوال یک خاندان» را شروع کردم و در بیست و پنج سالگی در شهر مونیخ تمامش کردم و سرنوشتش این بود که یکی از موفقترین آثار ادبی آلمان و یکی از آن کتابهایی بشود که در خانه هر آلمانی یافت میشود. این رمان مفصل را در سال ۱۹۰۱ نوشتم. مقدر بود تا ۲۵ سال بعد، رمانی دیگر که بحث و جدلش متأثر از حوادث گوناگون اروپا در طی آن فاصله زمانی بود، چنین تأثیر ملی و بینالمللی از خود بجا گذارد: «کوه جادو». من شصتساله را اکنون سومین رُمان بزرگ مشغول کرده است که ماجرایش دیگر در دنیای طبقات متوسط و مرفه روزگار ما نمیگذرد، بلکه درگذشتههای دور و دورتر، در دنیای افسانه و اسطورههاجریان دارد. «یوسف و برادرانش» بر اساس کتاب مقدس که دو جلد آن «داستانهای یعقوب» و «یوسف جوان» در دسترس همگان قرار گرفته و به اکثر زبانهای اروپایی ترجمه شده است. جلد سوم «یوسف در مصر»۲۱ رو به اتمام است و جلد چهارمی تحت عنوان «یوسف منعم» در برنامه است. اما بینابین این سه اثر عمده آن نوجوان، آن مرد در سنین عقل و این پا گذاشته به حیطه پیری، تعداد زیادی از نوشتههای کوچکتر جا دارد:رمانی جمعوجور در مورد شخصیتی متلون المزاج «اعلیحضرت»، نوشتهای پر گفتگو که میتواند برای تئاتر جذاب باشد «فلورانس» و یکی دوجین نوولهای بزرگ و کوچک دیگر، مثلاً «تونیو کروگر»، «اعترافات فلیکس کرول نیرنگباز»، «مرگ در ونیز»، «سگ و صاحبش»، «آشفتگی و رنج زودرس» و غیره که تماماً توسط ناشر امریکایی آثارم درمجموعهای خواهد آمد.
اما از همان بدو امر تا امروز، نگارش مقالههای انتقادی آثار داستانیام را همراهی کرده است که مفصلترین آنها «مشاهدات یک آدم غیرسیاسی» است، تأثرات و تأملات دوران جنگ که در کتابهای «پرسش و پاسخ»، «کوششها»، «ایجاب شرایط» و «رنجها و عظمت استادان» جمعآوریشده و موجود است.
این مختصر در مورد کارم که همواره تمام حواسم و تمام نیرویم صرف آن شده است.اما هرگز مثل فلوبر از دنیا بریده و اسیر کار نبودهام، نخواستهام با دنیای پیرامون بیگانه باشم، نمیخواستم تا از این طبیعت نهفته در شاعرها و نویسندهها پیروی کرده باشم.همیشه سعی داشتم تا با آدمها و با زندگی اجتماعی، با دولتی که فرهنگ را در حیطهاش پذیرا است، با خانواده، با دوستی و رفاقت، با حواسپرتی و با لذتها دمخور و همراه باشم.
مسئله تضاد بین هنر و زندگی، بین هنرمندی و بشریت از همان ابتدا مرا بهشدت به خود مشغول کرده بود و گرچه حس میکردم وظیفهام پرداختن، اگر نگوییم محکوم به پرداختن هنر است، اما نخواستهام در هنر تحلیل بروم، میخواستم در حد توانم یک بشر باشم. عاشق شدم و ازدواج کردم (سی سالم بود): با دختر یک پروفسور مونیخی، زنی که طی دو سفر در سالهای اخیر به امریکا، به خاطر خصوصیات سرشار از زندگیاش مورداحترام دوستان امریکاییم است، زنی که بهاندازه سالهای عمر یک انسان همراه بیبدیلی برایم بوده است. این زن ۶ فرزند به من هدیه کرده است، سه دختر، سه پسر و من هم مثل پدرم در سالهای دور، برای خود و خانوادهام در حومه مونیخ ساختمان زیبایی بنا کردم، نزدیک رود ایزار – نوزده سال در آن خانه زندگی کردیم و به خاطر فاجعه آلمانی در سال ۱۹۳۳ که مرا وادار به ترک وطن کرد، از دستش دادیم. بین فرزندانم،بزرگترینشان، اریکا بازیگر است و با تأسیس و مدیریت یک کاباره ادبیاتی به نام«آسیاب فلفل» در کشورهای دیگر اسم و رسمی به هم زده است. برادرش کلاوسمانند پدرش و عموی صاحبنامش، برادرم هاینریش، نویسنده است و در مقام رماننویس و منتقد، نسبت به سن و سال جوانش، به موفقیتهایی دستیافته است.گولو، پسر دوم، دکترای فلسفه از هایدلبرگ دارد و در حال حاضر استاد زبان آلمانی در دانشگاه فرانسوی رِنِه است. سه تای دیگر، مونیکا، الیزابت، میشائل بیشتر به امری پرداختهاند که با طبیعت پدرشان عجین است و از طریق دیگر، یعنی با تأثیر بر سبک و سیاق نوشتههایش خود را نشان میداد، یعنی موسیقی: دخترها پیانو و پسر هفدهسالهام ویولن مینوازند.
میخواهم شکرگزار باشم و لحظههای بهیادماندنی این زندگی بههرحال طولانی خود را به خاطر بیاورم:
مراسم تولد پنجاه سالگیام در عمارت قدیمی شهرداری مونیخ با شرکت نمایندههای شهر و باشکوه تمام. طی این مراسم از دور و نزدیک قدردانی بسیاری ازکارم و از وابستگی به این کار به عمل آمد. مراسم اهدای جایزه نوبل در استکهلم که هرسال ۱۹۲۹ به من داده شد. مراسم شام مفصل در روز تولد پنجاه و نه سالگیام همزمان با انتشار جلد اول «یوسف و برادرانش» از طرف مجمع ادبی نیویورک در حضور شهردارلاکاردیا در هتل پلازا.
در زوریخ پا به هفتمین دهه زندگیام گذاشتم. سه سال است که در زوریخ زندگی میکنم و اهالی شهر به همین مناسبت برنامه تئاتری ترتیب دادند و به مهربانترین وجه احساس خودشان را بیان کردند. باارزشترین خاطره آن روز جعبه زیبایی است که ناشرم به من داد و حاوی نامهها و تبریکهای نویسندهها و هنرمندهای بسیاری از سایر کشورهاست. وقتی این نوشتهها را زیرورو میکنم، نامهها و کارتهایی که با آنها بزرگان طراز اول این زمانه احترام عمیق و تکاندهنده خود به زندگی و کارم را نشان دادهاند،عمیقاً به زیبایی و حقیقت این شعر گوته پی میبرم:
«بندرت اسباب رضایت خود میشویم، بیشتر دلخوشیمان فراهم کردن رضایت دیگران است».
*. توماس مان به مناسبتهای مختلف شرح زندگیاش را نوشته است. این «زندگینامه» را در سال ۱۹۳۶برای خوانندگان امریکایی آثارش نوشته است.
پینوشت:
۱. Rokoko
۲. Travemunde
۳. Storm
۴. Heine
مجله سمرقند شماره ی ۵