این مقاله را به اشتراک بگذارید
از کوچۀ بهشتی تا کوچۀ بهشتی
داوود قلاجوری
من در ۲۸ اسفند ۱۳۳۲ در تهران، کوچه بهشتی، پلاک34 به دنیا آمدم. پنجمین فرزند از هفت فرزند خانواده من بودم. اگرچه فقط تا یازده سالگی با خانوادهام در آن خانه زندگی و سپس به خانهای دیگر نقل مکان کردیم، اما تماس با دوستانم و رفت و آمدم به آن محله تا شانزده یا هفدهسالگی ادامه داشت. از آن زمان تا سی وشش یا هفت سالگی هرگز به کوچۀ بهشتی نرفتم. نمیدانم به دنبال چه میگشتم که بعد از مراجعتم از امریکا نه یک بار، بلکه چندین بار به آن محله رفتم و در انزوائی تلخ آن کوچه را قدم زدم. خاطرات گذشته را مرور و تک تک خانهها را تماشا کردم، بهخصوص خانههائی که ساکنینشان را قبلا میشناختم. البته، بعضی از آنان از آن خانهها رفته، بعضیها فوت کرده و عدهای خانههای خود را کوبیده و از نو ساخته بودند. در مقابل خانه قدیمی خودمانـــ که آن هم بازسازی شده بود و من این موضوع را از سالها پیش میدانستمـــ ایستادم. منگ بودم. نمیدانستم به چه فکر کنم. تمرکز حواس برایم امکان نداشت. بغض گلویم را میفشرد. نیازی گنگ تمام وجودم را آزار میداد. گرهای کور در جانم افتاده بود که باز نمیشد.
خانه ما شمالی بود و چندان بزرگ نبود. این خانه حدود صد و بیست مترمربع مساحت داشت و اگر از مدخل شرقی کوچه وارد میشدی، سومین خانه بود. به خانه که داخل میشدی یک پاگرد تقریباً سه در سهداشت که از آن جا دو تا پله به پائین میخورد تا به حیاط برسی. سمت چپآشپزخانه قرار داشت که از سطح حیاط دو پله بالاتر و زیر آن یک حمام بود. از آن حمام زیاد استفاده نمیکردیم. فکر میکنم گرم کردنش کار مشکلی بود. بیشتر اوقات به حمام عمومی میرفتیم. زمانی که خیلی بچه بودم، مادرم مرا به حمام عمومی میبرد و به دست خانمی به نام"آباجی" میسپُرد. (همراه با خواهرانم و برادر کوچکترم.) "آباجی" هم تا با کیسهش بدن ما را مثل لبو سرخ نمیکرد رضایت نمیداد. چون که از مادرم خیلی میترسیدیم، جرأت اعتراض نداشتیم. رفته رفته که بزرگتر شدم، پدرم مرا با خود به حمام عمومی میبرد. اولین بار که با پدرم به حمام عمومی رفتم وحشت داشتم، چون به درستی نمیدانستم چه باید میکردم. کارهای پدرم را از آن لحظه که پا به حمام میگذاشت زیر نظر میگرفتم تا عین آنها را تقلید کنم. در آن جا بود که برای اولین بار احساسکردم "مرد" شدهام، چون پدرم کاری به کارم نداشت و در شستن من، برعکس مادرم، به کارگر حمام چپ و راست فرمان نمیداد. یعنی که در این کار به آقا بالاسر احتیاج نداشتم. بعد از آشپزخانه توالت قرار داشت که به دیوار غربی خانه چسبیده بود. در میان حیاط یک حوض و در دو طرف آن دو باغچه بود. در باغچهها انگور، سیب، خرمالو، و یکی دو نوع گل میکاشتیم. در باغچه سمت چپ، یعنی باغچه نزدیک به دیوار غربی، یکدرخت مُو بود که شاخ و برگهای فراوانش فضای بالا سر باغچه را کاملاً میپوشاند. در فصل تابستان سایه آن درخت مو لذتبخش میشد، اما هیچ وقت نفهمیدم آن حوض برای چه آن جا بود. در فصل زمستان که یخ میزد و از نگاه کردن به آن حتی سرمای بیشتری به جانم مینشست. در تابستانها نیز به یاد ندارم در آن شنا کردهباشمـــ شنا که نه، "آب تنی" شاید ترکیب مناسبتری باشد. در انتهای زمین، عمارتی بود در دو طبقه و در هر طبقه دو اتاق. در طبقه پائین، زیر پلهای بود که به اتاق شرقی میچسبید. پلهها داخل حیاط نبودند بلکه از جلوی اتاق شرقی پیچ میخوردند و بالا میرفتند. آشپزخانه و اتاقها به صورت دو عمارت جداگانه روبه روی هم قرار داشتند و بخشی از فاصلۀ بین آنها را حوض پر میکرد.
خانه ما لوله کشی آب گرم نداشت. صبحهای زمستان که خیلی هم سرد میشد و برفهای سنگین میبارید، مادرم آب جوش و سرد را در یککتری یا پارچ قاطی میکرد، ما را دوتا دوتا کنار یکی از باغچهها (معمولا باغچه سمت راستی) مینشاند و آبگرم میریخت تا دست و روی خود را بشوئیم. هنوز در فصل زمستان گاهی گرمای آن آب را روی صورت خود احساس میکنم وبخاردهانم را میبینم که هم چون خیال آرام آرام از مقابلچشمانم دور میشود و خاطرات کودکیام را با خود میبرد. درپایان کار حتماً میباید دستهایمان را بی حرکت چسبیده به هم نگاه میداشتیم تا مادرم سه بار روی آن آب بریزد. وقتی مادرم اینکار را میکرد زیر لب"بسم الله" میگفت. البته سالها بعد با مفاهیم "آب کشیدن" و "نجس بودن" آشنا شدم، اما از قضیه "بسم الله" گفتن مادرم سر درنیاوردم. از آن مهمتر و کلیتر، مگر در خواب معصوم و کودکانه خویش چه میکردیم که مادرم باید دستهای ما را " آب میکشید"!!
از زندگی در کوچۀ بهشتی هنوز خاطراتی دارم. این خاطرات گاه در لایههای زیرین حافظهام پنهان میماند و گاه خود را به لایههای بالاتر میکشند.
در کودکی، دورانی که در کوچۀ بهشتی گذراندم، آدمی صلح طلب بودمو هنوز هم هستم. به یاد ندارم هرگز با همبازیهایم گلاویز شده باشم. اگر اختلافی بروز می کرد، به خاطر رضایت دیگران از منافع خود تا حد امکان چشم میپوشیدم. در دوستی از خود گذشتگی نشان میدادم. تحملمنازعه و کشمکش را نداشتم. اگر هم با موضوعی موافق نبودمــ مثل انتخاب یک بازی یا یک لباســ خود را ظاهراً موافق نشان میدادم، چوننمیخواستم دیگران از من ناراحت شوند. سرکش نبودم. اعتراض و طغیان هم نمیکردم. گاهی خیلی زود میرنجیدمــ هنوز هم تا حدودی چنینم. همیشه صداقتم بیشتر از دوروئیام بود و هنوز هم ترجیح میدهم چنین باشم.
فاصلۀ مدرسۀ من تا خانه بیشتر از طول کوچه بهشتی نبود. نامش"دبستانتوفیق" بود و در خیابان سلسبیل درست روبه روی کوچۀ بهشتی قرار داشت. در وسط ساختمانش حیاطی تقریباً بیست در بیست داشت با تعدادی اتاق در اطرافش که کلاسها در آنجا تشکیل میشد. ساختمانمدرسه دو نبش و راه ورودی آن در خیابان سلسبیل بود. وارد مدرسه که میشدی راهروئی به طول سه یا چهارمتر میدیدی. سپس چند پله پائین میرفتی و داخل حیاطی کوچک میشدی که تقریباً پنج در پنج بود و در وسطش باغچهای کوچک قرار داشت. سمت راست باغچه چند پله رو به بالا میخورد و به اتاق مدیر و ناظم و معلمها ختم میشد. در سمت چپ این باغچه اتاقی بود که فراش مدرسه و خانوادهاش زندگی میکردند. بعد از آن باغچه، حیاط بزرگ مدرسه را میدیدی که دو یا سه پله از سطح حیاط کوچک بالاتر بود. کف حیاط با آجرهای مربع فرش شده بود و در اثر سالها لگد خوردن فرو رفتهگی و برآمدگیهای فراوان داشت.
دوران تحصیل من در آن مدرسه دورانی عادی بود. البته جزئیات آن به یادم نیست، اما تصور میکنم برایم در آن دوران اتفاق خاصی رخ نداد جز آن که در کلاس چهارم عاشق معلمم شدم.
در همان دوران پالتویی قهوهای رنگ خال خال داشتم که اصلاً دوستش نداشتم. پارچهاش ضخیم و زمخت بود. این پالتو زمانی به برادر بزرگترم تعلق داشت. البته آستینها و پائین آن را کمی تو گذاشته بودیم تا اندازه منشود. با آن پارچه زمخت و آن همه تو گذاشتهگی، این پالتو شکل و شمایلی زشت پیدا کرده بود. وقتی میپوشیدمش خجالت میکشیدم و نگاه دیگران بهخود را حقارتآمیز تلقی میکردم. در آن سالها مادرم آن پالتو را به زور بر تنم میکرد و به مدرسهام میفرستاد. دوست نداشتم معلم کلاس چهارمم مرا در آن پالتو ببیند. هرچه در نپوشیدن آن سرسختی نشان میدادم بی فایده بود. مادرم اصرار میورزید آن را بپوشم.
آن چه به وضوح از کوچۀ بهشتی به یاد دارم بعدازظهرهای فصلتابستان در آن دوراناست. یکی دو ساعت قبل از غروب، زنهای پنج یا شش خانه روبه رویی و بغل دستی ما با مادرم دست به دست میدادند و کوچه را آب پاشی و جارو میکردند. با این کار، کوچه طراوت پیدا میکرد، زمین نفس میکشید، هوا تر و تازه میشد، و خنکی مطبوع و دلچسبی سر و صورت را نوازش میداد. زنها جلوی خانه ما جمع میشدند و با مادرم که از همه جوانتر و کوتاهتر بود میزگرد عصرانه خود را تشکیل میدادند: ایرانتاج خانم، مینو خانم، مریم خانم، حکیمه خانم، خانماشتهاردی، مرضیه خانم و عدهای دیگر. خانم اشتهاردی و حکیمه خانم دهسالی از دیگران بزرگتر بودند. بقیه زنها با کم و بیش اختلافی بیست و پنج و شش سال بیشتر نداشتند. از میان آنان مرضیه خانم در چشم کودکانهمن تنها زن زیبای آن جمع بود. او شباهتی زیاد به همان معلم کلاس چهارم من داشت. در آن میزگرد همه زنها چادر به سر داشتند؛ گاه دو به دو و گاه همه با هم مشغول صحبت میشدند. هنگام گفتو گو گاهی قهقهه میزدند و گاهی دیگر در گوش یکدیگر موضوعی را زمزمه میکردند و لبخند میزدند. بعضی اوقات یکی از آنان ناگهان فریاد میزد: "خاک عالم، غذام سوخت." آن گاه سراسیمه به سوی خانه خود میشتافت و دیگران را به حال خودشان میگذاشت. تنگغروب، هم چونجمعیتی که در مقابل خطری، وحشتزده از هم بپاشد و هر آدمی به سوئیگریزد، جمع این زنان نیز گاهی مثل آن جمعیت از هم می گسست. اینگسستن به آن خاطر بود که یکی دو تن از آنان ناگهان متوجه میشدند کهشوهرانشان از آن سوی کوچه به خانه نزدیک میشوند.
وقتی بعد از حدود بیست سال برای اولین بار به تنهائی به کوچۀ بهشتی رفتم، به درستی نمیدانستم چرا به آن جا میروم. نیروئی ناشناخته مرا به آن جا میکشاند و من مقاومتی در مقابل از خود نشان نمیدادم. از سه راه سلسبیل به طرف شمال حرکت کردم و قدم زنان به چهارراه مرتضوی و از آن جا به ضلع غربی کوچه بهشتی رسیدم. همه چیز در آن گوشه و کنار تقریباً دست نخورده باقی مانده بود و محیط هنوز کاملاً برایم آشنا بود. اما همین محیط آشنا احساسی غریبه، مبهم، گنگ و آزاردهنده در من به جریان انداخت که ضربه های کوبنده و پر فشار آن به سختی قابل تحمل بود. در طول راه کمتر ساختمانی را نوسازی شده دیدم، اما همگی قدیمیتر، کهنهتر، غمانگیزتر، و خاکآلودتر شده بودند: دبستان توفیق، کفش فروشی مشرق (که پسرش در دبستان توفیق هم کلاس من بود)، سینما خرم، تابلوسازی اطلس، بقالی و فرش فروشی که این دوتای آخری در دو نبش کوچه قرار داشتند. دیدن دوباره آن ساختمانها و مغازهها و کوچهها و آدمها احساسی غریب و بس دردآلود و حسرت بار در من به وجود آورد. بین خودم و آنان فاصلهای گسترده و شکافی بسیار عمیق احساس کردم، فاصلهای که با بیان هیچ کلمهای آن را نمیتوان پر کرد. ساختمان مدرسۀ توفیق را مدتها تماشا کردم و در آن لحظه کاملا گیج و منگ بودم. ظاهر ساختمان گویای این نکته بود که سالهاست رفت و آمدی را به خود ندیده است. دست کمی از یک متروکه نداشت. گرد و خاکی را که بر درو دیوار دبستان توفیق دیدم، بر سر و روی خود احساس کردم. خودم را دیدم که با یک وجب قد و کیفی در بغل عرض خیابان را طی میکنم تا به مدرسه برسم. آن روزها چقدر این خیابان برایم عریض بود، اما امروز چقدر به نظرم تنگ و باریک میآید. آن روزها این خیابان برایم هم چون اقیانوسی بود که این سو و آن سوی خیابان را از هم جدا میساخت. امروز اما، چنین اقیانوسی را بین خودم و مردم زادگاهم احساس میکنم.
از ساختمان دبستان توفیق رو برمیگردانم و خیره به امتداد کوچۀ بهشتی مینگرم. از این انتها میتوانم به راحتی انتهای دیگر کوچه را ببینم. چقدر این کوچه به نظرم کوتاه میآید! وارد کوچه میشوم. با تأمل قدم برمیدارم. به تک تک خانهها به دقت مینگرم. بعضی از آنها را به خوبی به یاد میآورم ولی بعضی دیگر، اگرچه همان ساختمانهای قدیمی هستند، اما در ذهنم از هیچ سابقهای برخوردار نیستند. اگرچه در این سالهای پس از انقلاب، نوسازی خانه رواج داشته است، اما در این کوچه تعداد کمی از آنها بازسازی شدهاند. این همان کوچهای است که دویدن از این سو تا آن سوی آن نفس مرا میگرفت، اما امروز چقدر برایم کوچک است. در اینکوچه که ایستادهام احساس میکنم پیراهنی بر تن کردهام که بسیار تنگاست. سکوت سراسر کوچه را فرا گرفته است. ساعت حوالی یک بعد ازظهر یک روز بهاری است. همه چیز در یک خواب تنبل بعدازظهر فرورفته است. تصاویر درهم و برهم، پرصدا و بی صدا، مبهم و شفاف، تلخ و شیرین یکی بعد از دیگری بر پرده ذهنم نقش می بندند و سپس رنگ میبازند. هیاهوی دیروز این کوچه را در طنین قدمهای تند عابری میشنوم که به سرعت از من دور میشود و در مقابل خانهای میایستد تا ناگهان به درون بلعیده شود. غوغا و فریادهای کودکانه دیروز را در نگاه شیطنتبار کودکی میبینم که از پشت پنجرهئی به من مینگرد. نگاه گرم و فریبنده مرضیه خانم را در نگاه زن جوانی میبینم که در آستانهای به انتظار ایستاده تا در به رویش گشوده شود. نگاه او مرا در اقیانوس خاطراتم شناورتر میکند. به یکباره از تنم جدا میشوم و در پروازی سبکبال در فاصلهای بین گذشته و حال گم میشوم. به درستی نمیدانم کجا هستم. هم خود را متعلق به گذشته میدانم، هم دوست دارم از زیر فشارش رها شوم. دو نیرو از دو سو مرا در دو جهت مخالف به سوی خود میکشند تا زندگی و مرگ را برایم معنا کنند، دو نیرو به نامهای امروز و دیروز. کمکم به پلاک 34 نزدیکتر میشوم. گوئی که گمشدهای را یافته باشم، احساس میکنم زبانم بند آمده است. سرانجام در مقابل خانهای ایستادهام که در آن متولد شدهام اما از آن خانه اثری برجا نیست. مات و مبهوت به ساختمان جدید مینگرم. در آن لحظه در من اقیانوسی از یأس و حسرت ناشناختهای بود که موجهای متلاطم آن شتابان و بی محابا مرا به این سو و آن سو پرتاب میکرد: کوچۀ بهشتی، خیابان جیحون، لسآنجلس، سانفرانسیسکو، برکلی، آیداهو، دنور، واشینگتن، یونان، استانبول، سوئد، تهران، دوباره لسآنجس، توکیو، کانادا، دانمارک، و دوباره کوچۀ بهشتی. و در این پرتاب شدنها همیشه به دنبال آن "من" درون میگشتهام، به دنبال آن هارمونی آرامش و رضایت، به دنبال "یک سیر دل خوش"، به دنبال آن نیمۀ دیگرم، به دنبال خودم!؟
در من همیشه کلافی سردرگم از احساسات و افکار و اندیشههای مختلف بوده است و این کلاف هر روز مرا به سوئی کشانده که از رمز و راز آن مرا خبری نبوده است. این کلاف سردرگم در مسیرهای مختلف و در مقابل تصمیمگیریهای گوناگونی قرارم داده که حاصلش جز آشفتهگی پیچیده تر و تب و تاب بیشتر نبوده است. شاید علت آن بود که هرگز هنر زیستن را نمیدانستهام و همیشه به دنبال آن بودهام که از زندگی تعریفی بسازم یا چیزی خاص بخواهم. روزی که به کوچۀ بهشتی میرفتم شاید امیدوار بودم تجدید دیدار با گذشته، سرنخ این کلاف سردرگم را به دستمدهد و از زندانی بودن در درون خویش رهایم کند.
روزگاری فکر میکردم آینده من سرشار از مستی و سرور خواهد بود. فکر میکردم آنقدر بالا خواهم رفت که همسایه ابرها خواهم شد. فکر میکردم شادی هایم آنقدر زیاد خواهد بود که مجال لذت بردن از همه آنها را نخواهم داشت. فکر میکردم در آینده پیالههای سرور و شادکامی را یکی بعد از دیگری لاجرعه سرخواهم کشید. اما آن روز در کوچۀ بهشتی ندائی ناشناخته در من فریاد کشید که راز رسیدن به مستی و سرور در کشف حقیقت خویشتن است.
چشم از پلاک 34 برمیگیرم و به اطراف مینگرم. گوئی که از پس ضربهای هولناک به هوش آمده باشم، کمکم خانههای دیگر نظرم را جلب میکنند و اسامی آنهائی که آن جا زندگی میکردند آهسته آهسته در گوشم طنین میافکند. آهان! این جا خانه طلعت خانم بود. پسرش را به خاطر خلبازیهایش "ایرج دیوونه" میخواندند. فکر میکنم "منوچ سه گوش" هم برادر ایرج بود. اسم اصلیاش منوچهر بود. یک تکه گوشت اضافی روی گوش نمیدانم چپ یا راستش بود و به همین خاطر چنین لقبی را به او داده بودند. این طرفتر هم کریم کفترباز زندگی میکرد. بعد از آن، خانۀ رضا نفتی بود که او را رضا ژیگول لقب داده بودند. این لقب به آن سبب بود که رضا لباسهای "شیک" میپوشید و جلوی دبیرستانهای دخترانه میپلکید و به متلک سوت میزد! همه این افراد از من پنج یا شش سالی بزرگتر بودند. آن طرفتر نیز خانۀ همبازیهایم شهرام و حمید و فرهاد است که خانههایشان رو به روی خانه ما بغل دست یکدیگر نشستهاند. در یک لحظه آرزو کردم ایکاش میتوانستم این افراد را دوباره ببینم اما خیلی زود از این فکر منصرف شدم. به تجربه دریافته بودم در چنین مواقعی حرفی بین آدمها نیست. قریب سی سال دوری از این محله و سالها دوری از ایران از من آدم دیگری ساخته است که قدرت تطابق مجدد با زادگاهش را ندارد. همه چیز در این جا عوض شده و بدتر از آن اینکه من نیز همان آدم سابق نیستم. همان بهتر که هیچ یک از آن افراد را نبینم. البته، اکثرا از آن محل رفته بودند و احتمال آن نمیرفت که در آن روز با کسی برخورد میکردم. اما در ته دل نمیتوانستم از این فکر دست بردارم که پس از انقلاب و در طول این بیست سال (این داستان در ۱۳۷۷ نوشته شده است) پر ماجرا بر آنان چه رفته است. شنیده بودم فرهاد امریکاست، شهرام فوتبالیست شده و حمید پس از پایان درس و مشق در فیلیپین به ایران بازگشته است. اما بقیه چی؟ مطمئنم روزگار هر یک را به سوئی پرتاب کرده است، روزگاری که در این بیست سال اخیر با کمتر کسی مهربان بوده، روزگاری که به قول آن نویسنده از دست رفته "به آن ظرفیتی داده شده از پراکندگی، فراق، پرهیز، تنهائی و اضطراب".
کوچۀ بهشتی شش متری و شرقی غربی بود که یک سوی آن به خیابان سلسبیل و سوی دیگرش به ده متری گلکار و بعد از آن به خیابان نواب میرسید. طول این کوچه حدود صد متر و تعداد خانهها به هفتاد یا هشتاد میرسید. اما ما با همه اهل محل رفت و آمد نداشتیم. بیشتر با همان شش یا هفت خانواده اطراف خود آشنا بودیم و معاشرت میکردیم.
یکی از این آشنایان خانم اشتهاردی بود. شوهرش کارمند بانک بود و دو پسر و یک دختر داشت. خانم اشتهاردی کمی بلند قد و چهارشانه بود. صورتی گرد، چشمانی درشت و مشکی، ابروانی نازک و کشیده و چهرهایسرخ و سفید داشت. سالک روی گونه چپش به جذابیّت وی افزوده و آنسالک را به پسر دومش مجید نیز به ارث داده بود. حدس میزنم خانماشتهاردی در آن زمان تقریباً سی و پنج سالهبود ــ شاید همکمتر، شاید همبیشتر. هرگز در تخمین سن اشخاص ورزیده نبودهام. به یاد ندارم خانماشتهاردی را بدون چادر دیده باشم. البته منظورم این نیست که مذهبی بود ــ هرگز! اما خانم اشتهاردی چادرش را سفت و سخت به خود نمیپیچید. گاهی هم هنگام گفت و گو با دیگران چادرش را روی سرش جا به جا میکرد. هنگام این کار میتوانستی اندام وی را در ترازوی قضاوت بگذاری. البته کمی شکم داشت که برای زنی در موقعیت او کاملاً طبیعی بود. موهایش پرپشت و کاملاً مشکی بود و تا وسط گردنش بیشتر پائین نمیآمد. خانم اشتهاردی دندانهائی سفید و یک دست داشت ولی دو دندان جلوئی از هم فاصله داشتند ــ کمی بیشاز حد معمول. سینههایش کمی بزرگ و افتادهبودند. این زن همیشه شق و رق میایستاد و محکم حرف میزد. در صدایش اقتدار بود و من همیشه با وی با احترامی آمیخته با ترس برخورد میکردم. طوری بود که با او غیر از آن نمیشد رفتار کرد. نه به خاطر سن و سالش، بلکه به خاطر ابهتی که هم در صدایش بود و هم در رفتارش. با تأمل سخن میگفت و صدایش طنین داشت. همیشه فکر میکردم خانماشتهاردی در آن محله از همه داناتر است. پسرش مجید حدود چهار یا پنج سالی پشت کنکور پزشکی ماند اما خانم اشتهاردی اجازه نمیداد پسرش رشتهای دیگر انتخابکند. اینکار را نشانه درایت خانم اشتهاردی میدانستم که نمیخواست پسرش جز حرفه پزشکی حرفهای دیگر انتخابکند. البته، مجید بالأخره پزشک نشد، دام پزشک شد!
بعد از بیست و چند سال وقتی برای چندمین بار به کوچۀ بهشتی رفتم، زنگ خانۀ خانم اشتهاردی را به صدا درآوردم. البته اینبار مادرم، خواهرانم، یکی از خواهرزادههایم، و همان برادرم که از آمریکا آمده بود همراهم بودند. پیشترها که به تنهائی آن جا رفته بودم، شهامت این کار را نداشتم. نه تنها دلش را نداشتم بلکه، علیرغم میل باطنی، سود و زیانی در این کار نمیدیدم. و اگر امروز بر حلقه آن در میکوبم تا خانم اشتهاردی را ببینم، دلیلش آن است که چند شب پیش از این، به بهانه حضور برادرم در ایران بعد از سالها دوری، همه اعضای خانواده به دور هم جمع بودیم و صحبت از روزگار قدیم و دوران کودکی ما و این طور حرفها بود. طبیعتاً صحبت از کوچۀ بهشتی نیز به میان آمد که، جز کوچکترین برادرم، همه ما آن جا به دنیا آمده بودیم و هر یک از ما به نوعی به آن محله تعلق خاطر داشتیم. همان شب با هم قرار گذاشتیم اگر روزی از آن محله گذشتیم، برای تجدید خاطرات به سراغ خانم اشتهاردی که تنها بازمانده آن روزگاران در کوچۀ بهشتی است برویم. و این چنین شد که آن روز، همراه با افرادی که نام بردم هنگام گذر از آن حوالی سری به کوچۀ بهشتی زدیم و سراغی از خانم اشتهاردی گرفتیم.
اما چرا آن بارها که به تنهائی به آن محله میرفتم آمادگی چنین دیداریرا با هیچ کس در آن محله نداشتم. این موضوع هم چون سکه دو رو دارد. منظورم این است که دغدغههای دیگری داشتم.
یک روی آن سکه آن بود که آن روزها مسئله مرگ، گذشت زمان، پیری، فراموش شدن یا به تاریخ پیوستن برایم مسئله و دغدغه شده بود. ناگهان سر بلند کرده و متوجه شده بودم که چهاردهسال از عمرم در امریکا همچون لحظهای سپری گشته است. بد یا خوب، زشت یا زیبا، سخت یا آسان، و بالاخره تلخ یا شیرین بودن زندگیام در آن چهارده سال یک طرف، و آن چه در مقابلم در زادگاهم میدیدم و آن چه به ظاهر از حاصل آن چهاردهسال در دست داشتم به یک طرف دیگر. ظرف این چهارده سال در این سوی دنیا ــ در ایرانــ همه چیز دگرگون شده بود. از آن چه پشت سرگذاشته بودم دیگر خبری نبود. در میان خانوادهام برادرزادهها و خواهرزادههائی به دنیا آمده بودند که هرگز ندیده بودمشان. گرچه با آنها چندین و چندینبار تلفنی صحبت کرده بودم و گرچه خود را در دل با آنها بسیار نزدیک میدانستم و بسیار دوستشان میداشتم، اما در نگاهشانمیخواندم (بهویژه در هفتهها و ماههای اول) که برایشان بیگانهام. در واقع، برای یکی دو تن از آنها همیشه بیگانه ماندم. با دوستان سابقم، در دیدارهائی که دست داده بود، وجوه مشترکی نیافته بودم. لباس جامعه و دوست عوض شده بود. چه میگویم من!؟ مگر نه آن که در مملکت انقلابیرخ داده بود؟ البته انقلابی که در بدیها و خوبیهایش هزار و یک"اگرومگر" وجود داشت. و من در این میانه به ایران آمده بودم به چه کار؟ دیدار و رفع دلتنگی؟ بله! اما از اقامتم در ایران بیش از چند سال میگذشت و دیگر نمیشد اسم "دیدار" بر آن گذاشت. مطالعه؟ بررسی وضعیت کنونی؟ تأمل در گذشته؟ بازیابی گذشته؟ شاید. کمی. گاهی. در واقع، اگر اقامتم را در ایران به عمد کش میدادم و حتی زشتیها، زورگوئیها، ناهنجاریها، گستاخیها، گسستهگیها، دوروئیها و دغلبازیها را تحمل میآوردم، به آن خاطر بود که زندگی در امریکا را به اندازه کافی تجربه کرده بودم و میخواستم مملکت و زادگاهم را از نو و با دیدی تازه بشناسم. باید اذعان کنم که وقتی بعد از چهارده سال برای اولین بار از امریکا به ایران بازگشتم، از زندگی در امریکا زده و خسته شده و به نوعی از آن بریده بودم. میخواستم در زادگاهم بمانم. اما پس از چند ماه اقامت در تهران، مأیوسانه خود را آشتیناپذیر و غیرقابل انطباق با زندگی در این شهر یافتم. نه این که انتظاری غیرمعقول داشتم. منظورم این است که نمیتوانستم دروغ بگویم، بد قولی کنم، تظاهر کنم، زیر قولم بزنم، گستاخ و ناصادق باشم. در واقع، خیلی زود دستگیرم شد که در این شهر وصلهئی ناجورم. این به آن معنا نیست که در شهرهای دیگر دنیا وصلهای ناجور نیستم. اما این که آدم در زادگاه خودش به حاشیه رانده شود زور دارد. به نظر میرسید که "حضرات" حتی مرا از "خودشان" نمیدانند ــ و به راستی که از آنان نبودم. نه مثل آنها لباس میپوشیدم، نهمثل آنها سخن میگفتم، نه مثل آنها حریصانه به غذا نگاه میکردم، نهمثل آنها به خاطر مرغ و گوشت"کوپنی" به نیرنگ پا در نمازخانه میگذاشتم، نه مثل آنها چاپلوس میکردم و نه مثل آنها به مصلحت ریش میگذاشتم و به نیرنگ به مؤمن بودن تظاهر. این یکی را راست میگفتند، از "جنس" آنان نبودم. و بدین سان بود که خیلی زود به این واقعیت دردناک پی بردم که دیگر در زادگاهم جائی ندارم. در واقع، چندان علاقهای هم نداشتم در میان اکثریتی زندگی کنم که حتی برای خودشان احترامی نمیشناسند، اکثریتی که شیوه زندگی فردیشان و نحوه برخورد و رفتارشان با همدیگر آینه تمام نمای این بی احترامی است. در اصل، این من بودم که آنها را تحمل کرده بودم. احساس میکردم دیگر در هیچ کجای دنیا پایم بند نبود. علاوه بر همه این حرفها، آن روزها نمیدانم چه برسرم آمده بود که به دنبال نوعی "ثبات" و "ریشه دواندن" در جائی یا چیزی میگشتم. به موضوع "جاودانه شدن" زیاد میاندیشیدم. به هر چیز از این دیدگاه مینگریستم که در تاریخ ماندنی است یا نه. به هر حال، از آن روزها فقط خاطره تدریس زبان انگلیسی در کانون زبان ایران، آشنائی و دوستی با بهمنشیدوش (یکی از همکارانم در کانون زبان ایران) و دل باختن به یک زن زیبا و مهربان برایم باقی است.
روی دیگر سکه آن بود که آن روزها تحت تأثیر کتابی بودم به نام "مدار رأسالسرطان". آن را چند سال قبل از آمدنم به ایران خوانده بودمولی گویا هنوز از تأثیر آن برخودم کاملاً آگاه نبودم. ماحصل آن تأثیر چیزی نبود جز ضربههای پی در پی و چپ و راستی که پساز خواندنش بر سروصورت و روح و روانم احساس میکردم. این کتاب را در ۱۹۸۶ یا چیزی در همان حدود خواندم و در پی آن آتش فشانی بس سوزان در منفوران کرد، آتش فشانی که از حضورش در وجودم بی خبر بودم. پس از خواندن "مداررأسالسرطان" به یک باره سرگردان شدم. هدفی را که در زندگی داشتم گم کردم. هم چون مرغی سرکنده پرپر زدم و از زندگیم، از این تکرار هر روزه و خور و خواب حیوانی خسته شدم. مسیر عادی و روزمرۀ زندگی دیگر هیجان زدهام نکرد. لباس رقابت، حسادت، کینه، خودخواهی و ستیزهجوئی از تنم برون شد. همه چیز رنگ عوض کرد. ارزشها تغییر یافتند. معیارها واژگون شدند. متری که برای اندازهگیریداشتم واحدش تغییر یافت و واحدی جدید از جنس انسان، انسانیّت، طبیعت، عشق، خدا، بخشش و سخاوت پیدا کرد. "مدار رأسالسرطان" پنجرهای بود که از پشت آن زندگی را از جنسی دیگر دیدم. دیگر ادامه زندگی روزمره و عادی تحملپذیر نبود. باید که خلق میکردم. باید که روان میشدم. باید که شفافتر و انسانیتر میاندیشیدم. باید که تمرین میکردم تا بیاموزم چگونه باید زیست، چگونه باید عشق ورزید، چگونه باید مرد.
زنگ خانه را زدیم. زنی سالخورده، لاغر، تکیده و نسبتاً کوتاه قد در آستانه در ظاهر شد. بلافاصله همگی نگاهی تند و تیز به هم انداختیم و با نگاه نظر یکدیگر را جویا شدیم. خودشبود: خانم اشتهاردی. میدانستیمفوت نکرده اما نمیدانستیم این گونه "آب رفته" است. مگر میشود از زنیبلند قامت و چهارشانه این جثه نحیف باقی مانده باشد؟! نگاهش کاملاً ماتبود و خیره به ما مینگریست. چادرش هنوز بر سر بود و از کنار آن، موهای سپیدش از سپری شدن سالیان دراز حکایت داشت. تک تک ما را برانداز کرد و حیران به ما نگریست. در نگاهش خواندیم برایشغریبهایم. مادرم، در حالی که به افسوس و دلسوزی سر تکان میداد، نگاهیترحم انگیز تحویل ما داد که یعنی طفلی پاک از بین رفته است. سپس خود را به خانم اشتهاردی معرفی کرد، خواهرانم را به اشاره سر نشان داد و اسمشان را به معرفی گفت و آنگاه موضوعی راجع به سی یا چهل سال پیش مطرح کرد. یادم نیست خانم اشتهاردی در پاسخ چه گفت، اما هرچه گفتهمه ما را بر آن داشت تا نگاهی معنیدار به هم بیاندازیم و بفهمیم هوش و حواس چندانی برایش باقی نمانده است. ناگهان دلم فرو ریخت. از تماشای این زن و یادآوری آن سالهای دور، غمی سنگین در دلم خانه کرد. در مقابلم زنی را دیدم که توفان پر تلاطم سالهای عمر چنان تکیده و خاموش و بی هوش و حواسش کرده که هیچ کس را یارای باز پس ستاندن وی از میان آن توفان نیست. او حتی از یاد خودش هم رفته بود. مادرم و خواهرانم به نوبت سئوالاتی از او پرسیدند اما جز پرت و پلا پاسخینگرفتند. مادرم سئوالی نیز راجع به سادات و مجید، فرزندان خانماشتهاردی، پرسید. چون چیزی راجع به سادات نمیدانستم اصلاً اهمیت ندادم چه پاسخی داد، اما راجع به مجید گفت: "همین الان این جا بود، با اسب رفت"!!
مات و مبهوت به خانم اشتهاردی مینگرم. نگاه بی حالت و خالیاز زندگی ش تمام وجودم را از احساسی تلخ و گزنده لبریز کرده است. سالهای گذشته مثل برق از مقابل چشمانم میگذرند. ناگهان نیروئی ناشناخته مرا از امروز جدا و به آینده پرتاب میکند، به آیندهای دور… دور…دور… و در آن آیندۀ دور مدتها است از من و خانم اشتهاردی و کوچۀ بهشتی اثری نیست. اما آن طرفتر کوچۀ دیگری هست که مثل کوچۀ بهشتی است و مردی که مثل من سالها از کوچهئی که در آن متولد شده دور بوده به زادگاهش قدم میگذارد. دلش گرفته است. به دنبال چیزی می گردد که در گذشته مدفون است. میآید و مثل امروز زنگ خانهئی مثل خانۀ خانماشتهاردی را به صدا درمیآورد و از زنی که مثل خانم اشتهاردی است می پرسد: بر ما چه گذشت؟ در آن روز آن زن که نگاهش مثل نگاه خانم اشتهاردی ما ماتْ و خیره است به آن مرد که مثل من است میگوید: از کوچه بهشتی دیروز تا کوچۀ بهشتی امروز و از کوچۀ بهشتی امروز تا آن کوچۀ بهشتی گمنام در فردا حوادثی رخ میدهد که نامش زندگی است.
4 نظر
نیلوفر
داستان زیبا و نوستالژیکی بود
از آقای قلاجوری ممنونم
زیبا جلی
آقای قلاجوری قلم شیوایی دارید وداستان بسیار جالب و شیرین ودوست داشتنی میباشد. امیدوارم در آینده بیشتر از قصه ها یتان فیض ببریم
شهلا
اقای قلاجوری بسبار لذت بردم منتظر کارهای بیشتری از شما هستم
شهلا
اقای قلاجوری بسبار لذت بردم منتظر کارهای بیشتری از شما هستم