این مقاله را به اشتراک بگذارید
از رؤیا تا واقعیت
«نبرد»، رمانی است از کارلوس فوئنتس که اخیرا با ترجمه عبدالله کوثری از طرف نشر ماهی منتشر شده است. فوئنتس در این رمان نیز مانند بسیاری از دیگر رمانهایش به تاریخ آمریکای لاتین پرداخته و اینبار انقلاب آزادیبخش آمریکای لاتین را دستمایه اثر خود قرار داده است. شخصیت اصلی رمان نبرد، روشنفکری آرژانتینی به نام بالتاسار بوستوس است که کتابهای فیلسوفان عصر روشنگری را خوانده است و با شیفتگی نسبتبه افکار ژان ژاک روسو با انقلاب آزادیبخش آمریکای لاتین همراه میشود، اما این همراهی او را با وجوهی از این انقلاب مواجه میکند که پیشازاین آنها را نمیشناخته است. در بخشی از مقدمهای که عبدالله کوثری بر ترجمه فارسی این رمان نوشته است درباره شخصیت اصلی این رمان و مواجهه او با انقلاب آزادیبخش آمریکای لاتین، میخوانیم: «این روشنفکر آرمانخواه که سراسر زندگیاش را وقف مطالعه فیلسوفان فرانسوی کرده و از معلم یسوعی خود آموخته که آمریکای لاتین تاریخ و هویتی جدا از تاریخ و هویت اسپانیا دارد، برای تحققبخشیدن به آن آرمانها و نیز به انگیزه عشقی ناممکن و در جستوجوی معشوقی دسترسناپذیر به امواج توفندهی انقلاب میپیوندد و گامبهگام و منزلبهمنزل با آن همراه میشود، اما دیری نگذشته به این واقعیت ناخوشایند میرسد که این انقلاب، با همه شور و شری که در سرتاسر قاره به پا کرده، در هیچکجای این سرزمین وسیع تفسیر واحدی ندارد…» آنچه در ادامه میآید سطرهایی است از رمان نبرد: «بالتاسار که به زور و زحمت خودش را به گردن عرقکردهی اسب چسبانده بود، ضربههای یال سرکش و زبر حیوان را، مثل صدها رشته تازیانه کوچک، بر صورتش احساس میکرد. جرئت نمیکرد به کاکل اسب چنگ بزند، مبادا که حیوان جفتک بیندازد، اما چهارنعل مهارگسیخته اسب، که رقابت بیست یا سی اسب دیگر در یورش جنگی شتابش را بیشتر کرده بود، افسر جوان را به عقب میلغزاند.
در هنگامهی تاختوتاز، از روی زین بلندش کردند؛ انگار کیسهای بود، یا برگی رانده در باد که با وزشی به هوا بر میشد. خودش نفهمید چه اتفاقی دارد میافتد. تنها چیزی که یقین داشت این بود که عالم رؤیا پشت سر مانده و او فراموشش خواهد کرد. حالا به ورطهی چیزی به نام واقعیت پرتاب شده بود که او را با خود میبرد. دو دست نیرومند او را بلند کرد و بر زین انداخت و چهرهاش را به جامهی پشمین گاچو چسباند. صدایی غرولندکنان ناسزاهایی زشت نثارش کرد. صدا نزدیک بود، اما کلمات در هیاهوی نبرد گم میشد. …»