این مقاله را به اشتراک بگذارید
آدمکشها را بکشید
فصل دوم / بخش اول
هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
عصری تاریک بر جهان مستولی گشته است. به نظر میرسد دنیا مصمم است مشکلات خود را با توسل به زور حل کند. هیچ کس نمیتواند جذر و مد تنفر را فرو نشاند. ما تحت نفوذ نیروهای کیهانی قرار گرفته ایم و هر آدمی همان کاری را میکند که از وی بر میاید.
برای هر انسانی این جنگ معنائی خاص دارد. میلیونها مرد و زن در این راه فدا، معلول یا لت و پار میشوند. این جنگ که تر و خشک با هم در آن میسوزند، به مرحلۀ خارج از کنترل رسیده است. ما خود را به دست سرنوشت سپرده ایم.
بیهوده است اگر بگوئیم این جنگ اصلا نمیبایستی شروع میشد. ما نباید این چیزها را زیر سئوال ببریم، بلکه باید هرچه اتفاق میافند بپذیریم. اما برای چیزهای ناگزیر هزار راه وجود دارد. شیوه ای که برای پذیرفتن حوادث انتخاب میکنیم گویای توانائیمان در تغییر هر وضعیتی است. هیچ فاجعه ای غیر قابل ترمیم نیست. همۀ معنا و مفهوم زندگی در کلمۀ "زجر" نهفته است. اینکه تمام دنیا در آن واحد زجر بکشد، واقعیتی قابل توجه است. (البته نه تمام دنیا، بلکه فقط دنیای متمدن.) چنین چیزی هرگز وجود نداشته است. از این فرصت میتوانیم به سود خود استفاده کنیم، یا اینکه به آن پشت کنیم.
حال که نوبت اظهار نظر به من رسیده است، می خواهم معلوم کنم که منظورم از این فرصت چیست. اگرچه ما امریکائیها تا آخرین لحظه از جنگ طفره رفتیم، اما اکنون خود را در میانۀ کشمکش جهانی می بینیم. چه قبول کنیم و چه قبول نکنیم، و صرف نظر از اینکه توقع دنیا را نسبت به این جنگ برآورده باشیم یا نه، ما امید دنیا هستیم. این امید همان چیزی است که امریکا بر آن بنا شده است.
آیا به این دلیل جنگیدیم که امپراطوریهای خود را گسترش دهیم؟ ثروت خود را افزون کنیم؟ یا به کشورهای دیگر سلطه بجوئیم؟ معتقدم که در جواب، اکثر امریکائیها خواهند گفت: "نه، ما نیز مثل ملتهای دیگر فریب خوردیم. گناه ما این است که بعد از شروع جنگ سنگدل و بی تفاوت شدیم. ولی امروز آماده ایم به سهم خود زجر دوران بعد از جنگ را بکشیم و آنچه را تا کنون تحمل نکرده ایم تحمل کنیم." این موضوع از همان اولین روز جنگ معلوم بود.
ما مردم چه می توانیم بکنیم که ماورای آن چیزی باشد که متحدین ما توقع دارند؟ می توانیم دوراندیش، گشاده دست و صبور باشیم؛ از خود همدردی نشان دهیم؛ مقاوم وهشیار، اما به موقع انعطاف پذیر باشیم. وقتی اجداد ما به اینجا آمدند، همچون خدایان پرستیدنی بودند، اما با رفتار شیطانی خویش ما را مأیوس کردند. به جای جستجو برای یافتن موهبت الهی، به جستجوی طلا برآمدند. امروز گناه آنها گریبانگیر ماست. آنها به امید یافتن بهست در امریکا از زادگاه زندان وار خود گریختند. اگر خدا صفت رفتار کرده بودند، می توانستند از اینجا بهشتی بسازند که در جستجویش بودند. اما آنها چیزی جز انسان نبودند و انسان ضعیف است و ضعف آنها باعث شد که آرزوی رسیدن به بهشت را فراموش کنند. به سختی میتوان رویا را نابود کرد. رویاهای ما با ما و در ما باقی میمانند، اگرچه امید دستیابی به آنها از بین برود. رویای فرصتهای طلائی هنوز و در همه جا به کلمه "امریکا" چسبیده است. جای تأسف است که ما امریکائیها چنین تعبییر و تفسیری را رواج داده ایم. اینطور وانمود میکنیم که همه در امریکا می توانند ثروتمند شوند. به جای آن که به فرصتهای طلائی تکیه کنیم، به جستجوی یافتن طلا پافشاری کردیم. از روی طمع و آز، مرغی را که تخم طلائی میگذاشت کشتیم. علیرغم اشتباهات تراژیک، می دانیم که آن مرغ طلائی وجود داشت. اکنون در مرحله ای هستیم که وظیفه داریم افسانه آن مرغ طلائی را هوشمندانه تفسیر کنیم.
آن فرصت طلائی چه بود که امریکائیها در دست داشتند؟ آن فرصت، فرصتی بود تا بتوانیم به دنیا خدمت کنیم، فرصتی بود تا بتوانیم وارستگی و عدالت را به دنیا هدیه کنیم. از زمان تولد این جمهوری، در مقابل خود هیچ دشمنی جز انگلستان نداشتیم. گرداگرد ما را چیزی جز دوست احاطه نکرده بود. تنها کشمکش ما مسائل داخلی خودمان بود. ناگهان در جنگ قبلی پای ما به تضادی جهانی کشیده شد که از اهمیتش به اندازه کافی سر در نمی آوردیم. با پایان گرفتن جنگ اول، دوباره به جای گرم و نرم خود پناه بردیم و از قبول مسئولیت به عنوان یکی از شرکت کنندگان طفره رفتیم. در جلسه دادگاه لاهه شرکت نجستیم و در برقراری نظم جهانی نیز کمک نکردیم. سالهای سال در تشکیل دولتی که از جنگ قلبا درس عبرت گرفته باشد و در اسقرار جامعه ای عادلانه تر بکوشد سر باز زدیم. در مقابل ظهور دیکتاتورها در گوشه وکنار دنیا واکنشی از خود نشان ندادیم و اسارت کشورهای کوچک را یکی بعد از دیگری فقط تماشا کردیم. وقتی فرانسه سقوط کرد، رنجیدیم و فریاد زدیم: "شرم آور است." اما برای کمک به آنها کوچکترین زحمتی به خود ندادیم. تا ژاپن به ما حمله نکرده بود، هنوز مسیر حرکت خود را انتخاب نکرده بودیم، اگرچه میبایستی، با توجه به تجربیات گذشته، چنین حمله ای را پیش بینی می کردیم. اکنون همانند جنگ اول، هم صدا با متحدین خویش وانمود می کنیم که برای نجات دنیا می جنگیم. مطبوعات می کوشند این دروغ را به خورد مردم امریکا بدهند. آنها به خوبی با طرز فکر امریکائیها آشنائی دارند و می دانند ذهنیت امریکائی بر اساس توهم محض پایه گذاری شده است. آنها می دانند امریکائیها فقط زمانی می توانند هم نوع خود را بکشند که خود را در لباس مجاهد و منجی بشریت ببینند. در یکی از روزنامه های امروز (۱۳ دسامبر ۱۹۴۱) آمده است: "بدون مصاله پیروز می شویم."
غیر قابل تصور است که شکست بخوریم. اما امیدواریم چه چیز را ببریم؟ روزنامه ها از پاسخگوئی به چنین سئوالی زیرکانه طفره میروند. با عباراتی مثل "برای همیشه دنیا را از شر غولی بنام هیتلر خلاص میکنیم" مردم را سرگرم میکنند. مگر ما میکروب یا حشره کشیم؟ ایا فقط در صدد آنیم که مقبره مسیح را از چنگال بی حرمتی لامذهبان مصون نگاه داریم؟ دو هزار سال است که دنیا بخاطر جسد عیسی نسیح یکی به دو میکند. مسیحیان خودشان قبول دارند که خداوند فرزندش، مسیح زنده، را به زمین فرستاد تا جهان را نجات دهد. خداوند یک جسد برای ما نفرستاد که به خاطرش جنگ و جدل کنیم. اما عملا ظهور او بر روی کره زمین به خاطر برقراری صلح بوده است. پایانی بر این جنگ نخواهد بود مگر آنکه هر یک از ما همچون عیسی مسیح شویم، ایمان و ایثار را از مرحله حرف به عمل برسانیم و بدینسان از اسطوره واقعیت بساریم.
عنوان سر مقاله همین روزنامه ای که ذکر کردم چنین است: "جنگ و آن سوی آن." همه علاقه مندیم بدانیم در پس پرده جنگ چه نهفته است. هیچ کس به موضوع جنگ به خاطر جنگ علاقه ای ندارد. آنچه جنگ به دنبال خواهد آورد بستگی به نیت ما از جنگ دارد. از جنگ دقیقا همان چیزی را به دست خواهیم آورد که از ابتدا آن را هدف خود دانسته ایم، نه بیشتر. بنابراین، از چنین دیدگاهی بین جنگ و صلح فرقی نیست. شکست هیتلر و اعوان و انصارش الزاما هدفی مشعشع نیست. اگر اراده، صداقت و زیرکی لازم را می داشتیم، می توانستیم هیتلر و دارو دسته اش را بدون جنگ و خونریزی شکست دهیم. هر کجا بلاتکلیفی، سردرگمی، فس فس کردن، و توهم وجود داشته باشد یک هیتلر هم وجود خواهد داشت. همانطور که وجود آدمی بنام یهودا لازم بود تا مسیح درامی را که مقدر شده بود به اجرا در آورد، ولی وجود هیتلر نیز در این زمانه لازم بود تا جهان برای اجرای درام اتحاد از آن استفاده کند. مسیح برای زخم خوردن یهودا را انتخاب کرد و ما هیتلر را.
باز میگردم به همان موضوعی که امریکا به غلط در ذهن مردم جا داده است؛ موضوع ترقی انسانهای دست خالی و اینکه هر آدمی میتواند "مکانی شایسته" برای خود در امریکا دست و پا کند. حرف خود را دو باره تکرار میکنم که رفتار مردم امریکا چنین موضوعی را تحریف کرده است. ما به دفعات نشان داده ایم که مفهوم آزادی و خدمت به نوع بشر را به طبقۀ "الیت" منحصر کرده ایم. دموکراسی ما بدترین دموکراسی در تاریخ جهان است. دموکراسی ما هیچ ربطی به آزادی ندارد و فقط اسمش دموکراسی است. دموکراسی ما از بوتۀ امتحان نمیتواند سربلند بیرون بیاید، همانطور که در جنگ داخلی منفجر شد و پیروز بیرون نیامد. این دموکراسی دوباره منفجر خواهد شد، چرا که بر پایۀ احترام به انسان بنا نشده است، انسان مقدس و محترمی که به شکل گروهی خالق دموکراسی است و سرانجام خالق دموکراسی با ویژگیهای ملکوتی خواهد بود.
طبیعت دارای نیروهائی است که انسان، علیرغم غلبه اش بر طبیعت، گاهی در مقابله با آن خود را ناتوان می بیند. انسان گاه باید اذعان کند که بعضی از نیروهای طبیعی مافوق توانائی وی هستند. در اروپا و اطراف آن، خشم طبیعت چهار قرن پی در پی بیداد میکرد که به "مرگ سیاه" معروف است. در آن دوران حتی یک نفر هم نتوانست در جلوگیری از سیل مصیبتی چنین مرگبار قد علم کند. مرگ همچون مستبدی بی چون و چرا در همه جا همه چیز، حتی موازین قانونی و اخلاقی را وارونه کرد. چنین واقعه ای برای ما باورکردنی نیست اما اتفاق افتاده است. سرانجام اینکه، طبیعت خود تصمیم گرفت از ظلم و ستم دست کِشد و پادزهر این مصیبت را ارائه دهد.
آیا از طبیعت الگو خواهیم گرفت؟ آیا از خونریزی خسته خواهیم شد؟ و برای جلوگیری از نابودی خویش به دست خود، چاره ای خواهیم اندیشید؟ شاید زمانی این چاره را بیابیم که از خونریزی و آدمکشی اشباع شده ایم و نه قبل از آن. گوئی که باید آنقدر به کشت و کشتار ادامه دهیم تا خود به خود حلی برای دست کشیدن از آن پیدا شود. شاید شهوت آدمکشی در خویش را به قیمت نابودی احتمالی همه چیز تخلیه کنیم. اگر بخواهیم به ریشه کن کردن غریزۀ آدمکشی در خود امیدوار باشیم، ابتدا باید قادر باشیم نتیجۀ نهائی از آدمکشی را مجسم کنیم. قبل از آنکه بتوانیم راه صحیح استفاده از قدرت را درک کنیم، باید از ستایش قدرت دست بکشیم و به برخوداری مطلق از قدرت بیاندیشیم.
راجع به مردی که مرتکب پنجاه و دو فقره قتل شده است، حکایتی وجود دارد که به تکرارش در این جا می ارزد.
داستان اینگونه آغاز میشود که بعد از پنجاه و دومین قتل، وجدان این جنایتکار بیدار میشود و به جستجوی مردی روحانی بر میاید تا وجدان وی را آرام کند. این قاتل چندین سال با مرد روحانی زندگی میکند. هر چه مرد روحانی میگوید انجام میدهد و از دل و جان میکوشد تا صفات نیک را در خود زنده کند. روزی مرد روحانی به قاتل میگوید که آزاد است به جامعه بازگردد تا زندگی را در میان مردم دنبال کند و نباید نگران باشد که شاید دوباره مرتکب جنایت شود. قاتل ابتدا خوشحال میشود اما شادی وی خیلی زود جایش را به تردید و ترس میدهد. چگونه میتواند مطمئن باشد دوباره به گناه آلوده نخواهد شد؟ از مرد روحانی میخواهد دلیلی قابل لمس به او نشان دهد که گناهانش واقعاً بخشوده شده است. مرد روحانی دستمالی مشکی رنگ به قاتل میدهد و میگوید هر وقت رنگ پارچه سفید شد، میتواند یقین حاصل پیدا کند بی گناه است. قاتل از مرد روحانی جدا میشود و زندگی اش را دنبال میکند. هر روز ده دوازده بار به دستمال مشکی نگاه میکند اما رنگ آن تغییر نمیکند. مرد قاتل به هیچ چیز نمتواند فکر کند. از دیگران میخواهد اگر میتوانند او را در این این معجزه یاری کنند. هر کس راهی پیشنهاد میکند. مرد قاتل همۀ راههای پیشنهادی را امتحان میکند اما بدون نتیجه. رنگ دستمال سفید نمیشود. سرانجام به زیارت رودخانه گانگز (Ganges) میرود. شنیده بود آب مقدس این رودخانه معجزه میکند اما از اینکار نیز نتیجه نمیگیرد. تصمیم میگیرد نزد مرد روحانی بازگردد و بقیۀ عمر خود را در کنار او بگذراند. چنین می پنداشت که با زندگی در کنار مرد روحانی میتواند از وسوسه ها دور بماند. در راه بازگشت به منزل مرد روحانی، به مردی بر میخورد که زنی را کتک میزند. از مرد خواهش میکند از کتک زدن زن دست بر دارد اما آن مرد کوچکترین توجهی به خواهش های این قاتل نمیکند. مرد قاتل متوجه میشود که مرد در صدد کشتن زن است و اگر میخواهد زن جلوی چشمانش نمیرد، باید فوراً دست به کار شود. در یک چشم بر هم زدن، مرد قاتل وضعیت خود را مرور میکند: او مرتکب پنجاه و دو قتل شده است و یک قتل دیگر نمیتواند تفاوت چندانی در اصل داستان به وجود بیاورد. از آنجا که میبایست تقاص پنجاه و دو قتل را پس بدهد، خوب، تقاص پنجاه و سه قتل را پس میدهد. حتی اگر قرار باشد تا ابد در جهنم بسوزد، نمیتواند اجازه دهد که این مرد زن را بکشد. چنین شد که آن مرد را به قتل رساند. وقتی به منزل مرد روحانی میرسد داستان را برایش تعریف میکند. با شنیدن این داستان، مرد روحانی لبخند میزند و میگوید: "به دستمالی که به تو داده بودم نگاه کردی؟" مرد قاتل پس از پنجاه و سومین قتل به کلی موضوع دستمال را فراموش کرده بود. در حالی که میلرزید دستمال را از جیبش بیرون آورد و به آن خیره شد. رنگ دستمال سفید شده بود.
بنابراین، قتل داریم تا قتل. بعضی از آنها انسان را به اسارت می کِشند و بعضی دیگر انسان را نجات میدهند. اما حرف آخر این است که قاتلین را باید کشت. مردی که پنجاه و سومین قتل خود را مرتکب شده و از هر امیدی برای رستگاری دست شسته است نجات میابد و رستگار میشود. قتلی را با آگاهی تمام مرتکب شدن، به نوبۀ خود عملی نجات دهنده است. چنین اقدامی قهرمانانه است و فقط کسانی قادر به چنین کاری هستند که قلبشان از شوق جنایت نمی تپد. مجاز شمردن پاره ای از قتلها به وسیلۀ کلیسا یا دولت به نوبۀ خود جنایت است. قدرت، ندای گمراهی است. فقط وجدان انسان است که صاحب قدرت است. کشتن به خاطر عشق به کشور یا به خاطر ترس و وحشت، همانقدر نابخشودنی است که از عصبانیت یا حرص و آز بکشی. برای کشتن دستانی پاکیزه و قلبی شقاف لازم است.
اگر آفریدگار قدرتِ مطلق و عقل مطلق و خیرِ مطلق است، چرا اجازۀ کشتن یکدیگر را به ما داده است. برای این راز سربسته جوابهای بسیار وجود دارد. اما انسانی که آزادی را میستاید، میداند راه بهشت از طریق جهنم است. چگونه میتوانیم بخاطر کمبود تجربه، چیزهائی را که نمیدانیم از میان ببریم؟ قتل نفس حاصل یک تضاد است. قتل عام همانقدر غیر قابل بخشش است که قتل یک انسان به دست انسانی دیگر. انسانی که به قدرت واقعی دست پیدا کند، هرگز از آن در جهت خودخواهی هایش سود نمی جوید.
از زمانی که ناپلئون جنگ های دموکراتیک را آغاز کرد هیجان برای جنگ کاهش یافته است. شیوۀ جنگ امریکا در ۱۹۱۷ برجسته بود. هرگز در تاریخ جهان چنین شعاری زیبا ساخته نشده بود: "جنگی برای پایان دادن به جنگ ها." اما در هدف والای خود شکست خوردیم، چرا که مایل نبودیم مسئولیت پی آمدهای ژست خود را به عهده بگیریم. اگرچه تظاهر میکنیم انگیزه های ما در این جمگ از روی خودخواهی نبوده است، اما واقعیت چیز دیگریست. پا به پای علاقۀ ما برای پایان دادن به همۀ جنگ ها، علاقۀ ما برای اسقرار دموکراسی در جهان نیز دیده میشد. اما نه یک دموکراسی واقعی، بلکه دموکراسی از نوع امریکائی آم. راه را بر بحث و تجربه بستیم و متحدین خود را که از وحشت و آز لبریز بودند کمک کردیم تا تسلط خود را بر شکست خوردگان مستحکم کنند. در کنار گود ایستادیم تا متحدین ما قربانیان خود را قفل و زنجیر کنند. دست به هر کاری زدیم تا از آن تجربۀ مثبتی که جنگ به همراه داشت طفره رویم.
اکنون باید مسئولیتی را که در جنگ اول به عهده گرفته بودیم در این جنگ به سر انجام برسانیم، منتها با هزینه ای گزافتر، خطراتی افزون تر و ایثار بیشتر. در طول ایستایی ارزشهای اخلاقی بین جنگ اول و دوم، امریکائیها از توهم هایی که در باره جنگ داشتند بیرون آمده اند. منتظر ماندیم تا به ما حمله شود. میدانستیم به ما حمله خواهد شد. در واقع، از آن حمله استقبال کردیم. این تنها راه آرام کردن وجدان ما بود. از جنگ قبلی چیزی عاید ما نشد، نه حتی سپاس آنهائی که از نابودی نجاتشان دادیم. بیایید بلادرنگ قیول کنیم که ما نخواهیم توانست دنیا را نجات دهیم. اگر خداوند با نزول یگانه فرزندش نتوانست دنیا را نحات دهد، ما که از غرور و خودخواهی لبریزیم چگونه میتوانیم دنیا را نجات دهیم. مهم نست به عیسی مسیح معتقدیم یا نه. اسطورۀ زندگی او ژرف و به طور اندهباری زیباست. در این اسطوره حتی حقیقتی نهفته است. فرزند پروردگار به زمین آمد تا با مرگ خویش مردم را بیدار کند. شیوۀ زندگی او مهمتر از چگونگی مرگ اوست. چه بدانیم و چه ندانیم، همۀ ما به صلیب کشیده شده ایم.
ملتها آینۀ بزدلی و خودخواهی مرمانی هستند که تشکیل دهنده آن ملت است. شاید در گذشته این امکان وجود داشت که به خدا و کشور به طور همزمان خدمت کرد. اما این کار دیگر امکان پذیر نیست. ملتهای دنیا اشتیاقی مبرم برای اتحاد دارند. مرزهائی که احساسات ملی گرائی تعیین کننده آنها هستند، دیگر مشروعیتی ندارند. در فروپاشی این مرزها، آنان که حقیقت موضوع را درک میکنند دارای وجدانی آسوده هستند، اگرچه مجبور باشند شمشیر به دست بگیرند.
آزادی، بدون تسلط بر خود، توهمی بیش نیست. آیا به دنبال تسلط بر دیگران هستیم یا به دنبال آزادی؟ آزادی خواهان واقعی به دنبال برقراری دنیایی بدون برده و ارباب هستند ـــ یعنی همان دموکراسی که لینکلن از آن طرفداری میکرد. جنگجویان آینده آزادانه به کشت و کشتار خواهند پرداخت بدون آنکه دستوری از اربابان خود بگیرند. آنها هر چه در وجود انسان کشتنی است میکشند. این جنگجویان فقط به دنبال نابودی یک "ایسم" نیستند بلکه به دنبال نابودی نابودکنندگان هستند. هر چه و هر کس که میخواهد باشد، آنها به جنگ و نابودی ادامه میدهند، حتی پس از آنکه پایان جنگ اعلام شود. آنها آنقدر خواهند جنگید تا جنگ را به عنصری مرده و بیروح تبدیل کنند که در واقع نفس جنگ چیزی جز این نیست.
قتل! قتل! موضوع خیره کننده ای است و پایانی ندارد. با احساس ناشی از کشتن عنکبوت و مرچه و مگس و پشه آشنا هستیم. آنها را بدون کوچکترین احساس گناه میکشیم. اما به دلایلی، چنین احساسی را در مورد کشتن انسان نداریم، حتی اگر این انسان آزار دهنده و خطرناک باشد. در جنگ کنونی، انسانها همچون پشه از روی زمین بر داشته میشوند. در این مرحله از جنگ مشکل بتوان پیش بینی کرد که آیا فاتح را نجات دهندۀ بشریت قلمداد خواهند کرد یا دشمن بشریت را. اگر این فاتح از میان ما سر برون آورد، به احتمال به وی به عنوان منجی بشریت نگاه خواهد شد. اما اگر از میان نیروهای متخاصم باشد، بطور یقین او را "شیطان روی زمین" خواهند خواند. آیا به راستی این طور نیست؟ آن شهروند صادق و سر به راه که رأی خود را برای انتخاب این یا آن نامزد رئیس جمهور به صندوق انداخته است و احساس میکند با رأی خود وظیفه اش را درمقابل دولت انجام داده است، صد البته فکرش را با چنین مسائل بغرنج اخلاقی مشغول نمیکند. او در انتخابات قبلی به پای صندوق های رأی رفت و در حالی که هر یک از نامزدها به او قول داده بودند کشورش را وارد جنگ نخواهند کرد، رأی خود را به صندوق انداخت. اما ناگهان این ژاپنی های کثیف از پشت به ما خنجر زدند. البته هیچ یک از نامزدهای رییس جمهوری نمی توانست چنین حادثه ای را تصور کند. هد دو نامزد از چنین خیانت و پیمان شکنی شوکه شدند. و این چنین شئ که جنگ به طور رسمی اعلام شد. دشمن ریاکار و خطرناک به ما حمله و هتک حرمت کرد. همین دیروز بود که عکس چرچیل و روزولت را در روزنامه دیدم. در کنار هم نشسته بودند ـــ لبخند زنان و بشاش. آنها دوقلوهای بهشتی هستند که میخواهند دنیا را از آشفتگی برهانند. چه فرشته هائی!! اما برای این کار فراز و نشیبهایی را باید پشت سر گذاشت. شاید هم لازم باشد جان بیست یا سی میلیون انسان را فدا کنیم. البته این رقم بدون احتساب قربانیان دشمن است. اما وقتی این جنگ به پایان رسد، هیتلر و موسولینی نیز به پایان خواهند رسید و شاید هم آن امپراطور مردنی ژاپن هیروهیتو (Hirohito). ارزشش را دارد، ندارد؟ اگر کسی بخواهد بپرسد آیا واقعا لازم بود در این جنگ این همه قربانی بدهیم یا نه، توصیه میکنم لب از سخن فرو ببندد. هیچ راه دیگری وجود نداشت، داشت؟ بیش از دویست میلیون نفر از قبول اصول دموکراتیک طفره رفتند و شاید دلیلش آن بود که ما را نمونۀ خوبی از یک کشور دموکرات نمی دیدند. دلیل دیگرش شاید آن باشد که تنبل بودند و فکر میکردند اگر قرار است بجنگند، بهتر است در دفاع از اعتقادات خودشان بجنگند. بگذریم. تحت رهنمودهای مدبرانه و ملکوتی روزولت و چرچیل، و با جا به جائی ریشه ای، دویست میلیون نفر مذکور را متقاعد خواهیم کرد که اصول دموکراتیک ما بهترین اصول است. البته فراموش نشود که استالین هم در این باره حرفی برای گفتن خواهد داشت، چونکه در حال حاضر او نیز یک دموکرات است. بله، همان استالین عزیز! همین چند ماه پیش بود که او یک تروریست و ستمکار خوانده میشد که داشت کشور کوچک معصوم و بی پناهی مثل فنلاند را به سوی مرگ میکشاند. چه باور کنید و چه باور نکنید، عده ای استالین را دموکرات تر از چرچیل و روزولت میدانند و میگویند استالین به همپالگی های دموکراتش اعتماد ندارد. ما هرگز به کمک کشورهای کوچک نمی شتابیم مگر آنکه با ما متحد شوند. در این جنگ برای مدتی به طور مطلق بیطرف ماندیم ـــ تا اینکه به خود ما حمله شد و حق و حقوق ما به مخاطره افتاد. به کشورهایی مثل اسپانیا، یونان، هلند، دانمارک و نروژ همیشه اعتماد به نفس داده ایم، این طور نیست؟ با آنها خیلی آقامنش رفتار کرده ایم، نکرده ایم؟ حتی با کشور وسیعی مثل چین نیز همیشه محترمانه رفتار کرده ایم ـــ تا اینکه فاجعۀ پرل هاربر (Pearl Harbor) رخ داد. دیگر لی لی به لا لای این ژاپنی های پلید نمیگذاریم ـــ کار ما با آنها تمام است. ای چین! تو نیز آزاد خواهی شد. روزولت و چرچیل ترتیب همۀ کارها را خواهند داد ـــ البته وقتی که موقع مناسب این کار فرا برسد. ابتدا باید حساب هیتلر را کف دستش بگذاریم ـــ اوست که مسئول همۀ این درد سرهاست. تا زمانیکه او را از میان بر نداشته ایم، اصلا نمیشود با خیال راحت به چیزی فکر کرد. می بینی که وضعیت از چه قرار است، نمی بینی؟ منطقی باش! اگر در جنگ پیروز شویم، که بدون هیچ شکی خواهیم شد، چگونه باید پیروز شویم؟ نمیدانید چگونه؟ بله، اگر پیروز شویم، همه را راضی نگاه خواهیم داشت، حتی هیتلر و موسولینی و هیروهیتو را. همه چیز دوباره در جای اولش قرار خواهد گرفت، درست مثل همان شکلی که قبل از هیتلر بود. تاریخی جدید برای دنیا شدوع خواهد شد، منتها با این تفاوت که این بار همه راضی خواهند بود. تحمل هیچ غرولندی را نخواهیم داشت. البته موسولینی و هیروهیتو باید بمیرند. از دست این حرامزاده ها به اندازۀ کافی مکافات کشیده ایم. وقتی این دیوانه ها را از میدان بیرون راندیم، دیگر دوست نداریم انقلابی در هیچ کجا از زمین سر برون آورد. دیگر از این کارهای بی معنی خبری نباشد. انقلاب یک عمل دموکراتیک نیست ـــ انقلابها اضطراب زا هستند. البته انقلاب روسیه چیز دیگری بود. حال که پس از بیست سال به این انقلاب مینگریم، متوجه میشویم که حرکتی مثبت بوده است. طبیعتا در همه چیز استثنا وجود دارد. البته همۀ اینها به تاریخ پیوسته است. روسیه اخیرا خوب درخشیده است ـــ درست مثل هر کشور دموکرات دیگر. وقتی جنگ پایان گرفت، از آنان خواهیم خواست با احتیاط عمل کنند. استالین، قایم موشک بازی موقوف!! بله، باید احتیاط کنیم. وقتی صحبت از برقراری نظمی نوین در دنیا میشود، کشورهای کوچک مثل بوسنی یا کوروواسی میتوانند مشکل ایجاد کنند. البته یادمان باشد که فرانسه هم هست. نمیتوانیم اجازه دهیم این کشور دوباره با سیستم پادشاهی اداره شود. فاجعه آمیز خواهد بود. سیستم پادشاهی برای نروژ و هلند و بلژیک و امثال آن ـــ حتی برای انگلستان ـــ خوب است، اما نه برای فرانسه. چرا؟ برای اینکه…
می دانی! مشکلات کوچک و بزرگ یکی بعد از دیگری بروز خواهند کرد. باید کمی صبور باشیم و با یکدیگر همکاری کنیم. یعنی آنها باید با ما همکاری کنند. اگر نمی دانستیم هدفمان چیست، جان شهروندان نیکوکار خود را در این جنگ فدا نمیکردیم.
(ادامه دارد)