این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مدار رأس الجُدی (قسمت اول)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
اشارۀ مترجم:
بدون اغراق رمان مدار رأس الجُدی و مدار رأس السرطان در کنارهم مهمترین آثار هنری میلر محسوب می شوند. اهمیت این دو رمان نه فقط در نثر منسجم و محکم آنها که در محتوای آنهاست؛ حوادثی که میلر با تاثیر پذیری از واقعیت های زندگی خود نگاشته است. مدار رأس الجُدی در دوران اقامت میلر در پاریس نگاشته شده، اما به دوره ای از زندگی میلر می پردازد که در نیویورک بوده است. خواننده این کتاب علاوه بر آشنایی با تجربیات زندگی دشوار میلر در می یابد که کتابهای مدار رأس السرطان و نکسوس و پلکسوس و بهار سیاه چگونه نوشته شدند. اگرچه صحنه های اروتیک در این کتاب کم نیست ولی این موضوع هرگز از اهمیت و ارزش ادبی آن نمیکاهد. در این رمان میلر به ریشه میزند و به جوهر هر پدیده و موضوع رخنه میکند. احساس بیزاری و بیان نفرت از امریکا (که در مدار رأس السرطان نیز وجود دارد) در این کتاب به اوج میرسد تا جائیکه میلر میگوید "من موجودی بد سرشتم که زادۀ کشوری دیو سیرت است." در این رمان انسان و هر آنچه بر محور انسان میچرخد به زیر ذره بین میلر میرود. اهمیت مدار رأس الجُدی تا آنجاست که به جرأت میتوان گفت هرگونه بررسی و مطالعه در زندگی و آثار هنری میلر بدون توجه به این کتاب کامل نخواهد بود؛ کتابی که آن را می توان جفت دوقلوی مدارأس السرطان در نظر گرفت.
از امروز این رمان خواندنی به شکل دنباله دار به عنوان پاورقی مد و مه به صورت هفتگی به شما دوستداران ادبیات امریکا و به خصوص هنری میلر تقدیم می شود. امید آنکه مقبول طبع شما خوانندگان عزیز مد و مه قرارگیرد.
*****
مدار رأس الجدی (۱)
هنری میلر
ترجمه داوود قلاجوری
وقتی آدم خواب و خیال را رها میکند همه چیز با قاطعیت تمام به جریان میافتد، حتی در میان هرج و مرج. از ابتدا نیز چیزی جز هرج و مرج نبوده است: محلولی مرا در میان خود گرفته بود و من از طریق آبشش های خود تنفس میکردم. در لایه های زیرین، جائی که ماه پیوسته اما تیره و تار میتابید، همه چیز نرم و بارور بود، و در لایه های بالائی ناسازگاری و جنجال. بلافاصله در هر چیزی، جنبۀ تضاد و تناقضش را میدیدم، و در بین پدیده های واقعی و غیر واقعی، همیشه آن جنبۀ طعنه آمیز و متناقضش را. خطرناکترین دشمنِ خویش، خودم بودم. هیچ کاری وجود نداشت که بخواهم انجام دهم و بتوانم انجام دهم یا نتوانم انجام دهم. در کودکی، بدون آنکه در زندگی چیزی کم داشته باشم، دلم میخواست بمیرم: میخواستم تسلیم شوم چون فایده ای در تلاش و کشمکش نمیدیدم. فکر میکردم هیچ چیز بهتر نخواهد شد، هیچ چیز مستحکمتر نخواهد شد، و با ادامه این زندگی که ناخواسته به من داده شده بود چیزی به هستی من اضافه یا از آن کم نخواهد کرد. همۀ اطرافیانم ناکام و ناتوان بودند، یا اگر چنین نبودند، آدمهای مسخره ای بودند، بخصوص آنان که در زندگی موفق بودند. آدمهای موفق برایم تا سر حد مرگ ملال آور بودند. بیش از حد با مردم احساس همدردی میکردم. اما خودِ موضوع همدردی نبود که مرا وادار به این کار میکرد. این احساس همدردی یک حالت کاملا منفی در خود نهفته داشت، یک حال ضعف و ناتوانی بود که از تماشای بدبختی انسان در من رشد میکرد. به هیچ آدمی به این امید کمک نکردم که از کمک کردن من وضعیتی بهتر حاصل شود؛ بلکه کمک من به دیگران بدان خاطر بود که از کمک نکردن عاجز بودم. نمیتوانستم کمک نکنم. تغییر وضعیت از دیدگاه من تلاشی بیحاصل بود؛ هیچ چیز نمیتوانست عوض شود، و چه کسی میتواند انسان را از ته قلبش عوض کند؟ هر از گاه یک دوست کیش و مذهبش را عوض میکرد: چنین کاری برایم تهوع آور بود. من همانقدر به خدا بی نیاز بودم که او به من، و اگر خدائی وجود داشت، اغلب با خود میگفتم، با او رو به رو میشوم و با خونسردی بر صورتش تُف میکنم.
آنچه بیش از هر چیز مرا به ستوه میاورد این بود که مردم در نگاه اول معمولاً به من بصورت آدمی خوب، مهربان، صادق، وفادار، بخشنده و دست و دل باز مینگریستند. شاید من دارای صفات فوق بودم و اگر چنین بود بیشتر بخاطر آن بود که من آدمی بی تفاوت بودم: از من بر میامد که خوب و وفادار و صادق و اینطور چیزها باشم چونکه حسود نبودم و غبطه نمیخوردم. غبطه خوردن چیزی بود که هرگز قربانی آن نشدم. هرگز به چیزی یا کَسی غبطه نخوردم. برعکس، برای همه چیز و همه کَس احساسی ترحم انگیز داشتم.
از همان آغاز خودم را اینگونه عادت داده بودم که تشنۀ داشتن یا تصاحب هیچ چیز نباشم. از همان ابتدا آدمی مستقل بودم، البته به شکلی عجیب و غریب و خاص خودم. به هیچکس نیاز نداشتم چونکه میخواستم آزاد و بی قید و بند زندگی کنم، میخواستم هر طور که ویرم میگرفت زندگی و عمل کنم. وقتی کاری یا انجام عملی از من انتظار میرفت، از انجامش سر باز میزدم. استقلالی که از آن صحبت کردم اینگونه شکل گرفت. بنابراین، من بدهنجار بودم، به عبارتی دیگر، از همان آغاز بدهنجار بودم. گوئی که مادرم به جای شیر به من زهر خورانده بود، و گرچه خیلی زود مرا از شیر گرفتند ولی گویا آن زهر هرگز از بدنم خارج نشد. حتی وقتی مادرم مرا از شیر گرفت گویا که من نسبت به موضوع خیلی بی تفاوت بودم؛ اکثر کودکان در اینطور مواقع غلغله به پا میکنند، اما گویا من اصلا اهمیتی به موضوع ندادم. وقتی هنوز در قنداق بودم یک فیلسوف بودم. با زندگی در اصل و اصولش مخالف بودم. چه اصل و اصولی؟ اصل بیهودگی و بیحاصلی. اطرافیانم همه در تلاش و تقلا بودند. اما من کوچکترین حرکتی از خود نشان نمیدادم. اگر اینطور بنظر میرسید که دارم از خود حرکتی نشان میدهم، حتما بخاطر جلب رضایت دیگران بوده است، چون در واقع من اصلا اهمیتی به هیچ چیز نمیدادم. اگر بخواهید برایم دلیلی بیاورید که چرا من اینگونه بوده ام با شما مخالف خواهم کرد، چون معتقدم که من با رگه هائی از لجاجت در وجودم متولد شده ام و هیچ چیز نمیتواند این لجبازی را از بین بِبَرد. بعدها که بزرگتر شدم شنیدم که برای بیرون آوردن من از رحم مادرم چه مکافاتها که نکشیدند. اکنون کاملا موضوع را درک میکنم. چرا زحمت تکان خوردن را به خود میدادم؟ چرا آن محل گرم و نرم را که همه چیز به رایگان به من داده میشد رها میکردم و بیرون میامدم؟ اولین نکاتی که پس از تولد به یادم مانده اینهاست: برف و یخ و سرما در محلات فقیر نشین، شبنم روی شیشۀ پنجره ها، و آن سرمائی که از تماشای دیوار سبز رنگ آشپزخانه به تن می نشست. چرا مردم در جاهای پرت و عجیب و غریب و سرد زندگی میکنند؟ چونکه مردم ذاتاً احمق و تن پرور و ترسو هستند. تا ده سالگی متوجه این موضوع نشده بودم که کشورهای گرمسیر نیز وجود دارد، کشورهائی که مردم برای معاش حتماً نباید جان بکِنَند، کشورهائی که در آن از سرما نلرزند و تظاهر نکنند که زندگی در آنجا فرحبخش و وجدآور است. هرجا که هوا سرد است مردم شب و روز کار میکنند و وقتی بچه به دنیا میاورند به آنها تقوای کار کردن را موعظه میکنند ـــ که این موعظه در واقع چیزی جز تبلیغ تنبلی و بیحرکتی نیست. اصل و نسب من از اروپای شمالی به امریکا آمده بودند. هر عقیدۀ احمقانه ای که تا کنون بیان شده متعلق به آنهاست. از میان آن عقاید احمقانه یکی دکترین پاکیزگی است، حال اگر از درستکاری و محق بودن سخنی به میان نیاوریم. پدر و مادرم به شکل زجرآوری اهل پاکیزگی بودند اما درونشان بوی گند میداد. بعد از شام ظرفها بلافاصله شسته میشد و در جای خود قرار میگرفت. بعد از آنکه روزنامه خوانده شد خیلی ظریف تا میشد و در قفسۀ روزنامه ها قرار میگرفت. بعد از آنکه لباسها شسته شدند اطو میشدند و در کمد لباس قرار میگرفتند. همه چیز برای فردا بود، فردائی که هرگز نمی آمد. برای آنان زمان حال فقط پلی بود که همیشه بر روی آن، همچون خودِ دنیا، ناله میکردند. و هیچ یک از این احمقها به فکر انهدام این پل نمی افتاد.
در مواقعی که عصبانی میشدم اغلب بدنبال دلایلی برای محکوم کردن آنها میگشتم، یا بهتر بگویم، به دنبال محکوم کردن خودم. چرا که من هم در بسیاری موارد مثل آنها هستم. مدتها فکر میکردم از این معرکه فرار کرده ام ولی با گذشت زمان متوجه شدم که آدمی بهتر از آنها نیستم؛ متوجه شدم که حتی کمی هم بدتر از آنها هستم چونکه من خیلی روشن تر و بهتر از آنها مسائل را درک میکردم اما در راه تغییر یا بهبود زندگی خود ناتوان مانده بودم. به زندگی گذشتۀ خود که تأمل میکنم می بینم که بنطر میرسد هرگز هیچ کاری را به خواست و میل خود انجام نداده ام. هر کاری کرده ام همیشه بخاطر اصرار و خواست دیگران بوده است. اطرافیانم مرا آدمی ماجراجو می پندارند که صد البته چنین موضوعی کاملا حقیقت دارد. ولی ماجراجو بودن من همیشه از بیرون به من تحمیل شده و هرگز از درون من برنخاسته است؛ ماجراحوئی را همیشه تحمل کرده ام تا اینکه بپذیرم. من چکیدۀ ادمهای مغرور و لافزن اروپای شرقی هستم که هرگز ذره ای ماجراجوئی در وجودشان نبوده اما کرۀ زمین را زیر پا گذاشته اند، زیر و رویش کرده اند و ویرانی و یادگاری را از خود در همه جا پراکنده اند. آدمهای بیقرای بودند اما ماجراجو نبودند؛ آدمائی بودند در تب و تاب که قادر نبودند در زمان حال زندگی کنند. همۀ آنها انسانهائی شرم آور و بُزدل بودند که من نیز خود را از جملۀ آنان میدانم. چونکه فقط یک نوع ماجراجوئی عظیم وجود دارد که در آن حرکت از درون به سوی خویش است و برای چنین موضوعی نه زمان، نه مکان، و نه حتی خودِ عمل زیاد مهم نیست.
هر چند سال یکبار در معرض کشف چندوچون و رویاروئی با آنچه در بارۀ ماجراجوئی گفتم قرار میگرفتم، اما همیشه به شیوه ای خاص از رو به رو شدن با این موضوع میگریختم. اگر قرار باشد دلیلی برای گریز خود ارائه دهم، فقط میتوانم به محیط اطرافم، خیابانهائی که میشناختم و مردمی که در آن خیابانها خانه داشتند اشاره کنم. هیچ یک از خیابانهای امریکا یا مردمی که در آن زندگی میکنند قادر نیستند انسان را در کشفِ مکنوناتِ درونِ خود و رسیدن به آن منِ درون رهنمون شوند. من در خیابانهای بسیاری از کشورهای دنیا قدم زده ام، اما خیابانهای هیچ کشوری همچون خیابانهای امریکا احساس خواری، تحقیر، و سرافکندگی را در من به وجود نیاورده است. من همۀ خیابانهای امریکا را همچون یک گنداب می بینم، منجلابی که روح و روان انسان را در خود جمع میکند و به سوی منجلابی ابدی میرانَد. در این منجلاب معنای کار کردن بر محوری سحرآمیز با مکانها و کارخانه ها و دیوانه خانه ها و پناهگاه دیوانگان و کارخانه های بمب سازی یا فولاد سازی گِره میخورند. سرتاسر این قاره [امریکا] کابوسی وحشتناک است که جز رنج و عذاب گوناگون چیز دیگری از آن بیرون نمیزند. من آدمی بودم که در میان عظیم ترین مجموعه از ثروت و خرسندی (از نظر کمّی) حضور داشتم اما هیچ آدمی را به معنای واقعی کلمه ثروتمند و خرسند ندیدم. حداقل من این موضوع را در مورد خودم میدانستم که خرسند و ثروتمند نبودم و در حاشیۀ مسیر عادی و معمول جامعه زندگی میکردم. آگاهی به چنین موضوعی تنها منبعی بود که به من تسلی میداد و تنها شادی من وقوف به همین موضوع بود. اما وقوف به این دو موضوع کافی نبود. برای آرام کردن روح بیقرار من شاید بهتر آن میبود که آشکارا سرکشی خود را بیان میکردم و بخاطر بیان عقایدم به زندان میافتادم و در آنجا می پوسیدم. شاید بهتر آن میبود که همچون تولگوُز (Czolgosz) رئیس جمهوری بی آزار و مهربان مثل مک کینلی را ترور میکردم. چونکه در اعماق وجودم میل به جنایت وجود داشت: میخواستم امریکا را نابود شده ببینم، ویران شده از بالا تا پائین. میخواستم این نابودی و ویرانی بخاطر کینه ای که از آن دارم اتفاق بیفتد، بخاطر جبران جنایاتی که در حق من صورت گرفته است اتفاق بیفتد، و بخاطر همۀ آنهائی که مثل من هرگز قادر نبودند تنفرشان را بیان کنند و سرکشی و شهوت انتقام خود را نشان دهند.
من موجودی بد سرشتم که زادۀ کشوری دیو سیرت است. اگر بقولی خویشتن خویش فناناپذیر نبود، آن "من" ی که اکنون در باره اش مینویسم مدتها پیش نابود شده بود. از نظر برخی از افراد این گفته شاید ساخته و پرداختۀ ذهن من به نظر برسد، اما هر آنچه تصور میکنم اتفاق افتاده است، واقعاً اتفاق افتاده است، حداقل در مورد من. از آنجا که نقشی در تاریخ کشورم ندارم، تاریخ اگر دلش بخواهد میتواند حرف مرا تکذیب کند. اما حتی اگر هر آنچه میگویم اشتباه یا تعصب آمیز یا کینه توزانه یا از روی بد سیرتی باشد، حتی اگر من دروغگو و مسموم کننده اذهان باشم، حرفهایم باید تحمل و پذیرفته شوند چون حقیقت را میگویم.
و حالا ماجرا چه بود…
هر اتفاقی که رخ میدهد اگر دارای اهمیتی باشد، حتماً در ذاتش تناقض وجود دارد. تا زمانیکه آن آدمی که این خطوط برای او نوشته میشود از راه برسد، تصور میکنم راه حل همۀ مسائل در جائی خارج از آنچه زندگی خوانده میشود نهفته است. وقتی زندگی را شناختم فکر میکردم آنرا در آغوش گرفته ام، فکر میکردم چیزی را در دست دارم که میتوانم تأثیری بر آن بگذارم. اما بجای این حرفها، کنترل زندگی را کاملاً از دست دادم. بدنبال چیزی گشتم تا خود را متعلق به آن بدانم یا به آن تکیه کنم ـــ چیزی پیدا نکردم. اما در حین کمک طلبیدن، در راه تلاش برای دست انداختن به چیزی به قصد نجات، به چیزی دست یافتم که هرگز به دنبال یافتنش نبودم ـــ خودم. پی بردم آنچه در تمام طول زندگی آرزویش را داشتم زندگی کردن نبود ـــ البته اگر آنچه دیگران انجام میدهند نامش زندگی کردن باشد ـــ بلکه فقط میخواستم خودم و افکارم را بیان کنم. متوجه شدم که ذره ای علاقه به زندگی کردن نداشتم بلکه علاقه ام به آن چیزی بود که هم اکنون دارم انجامش میدهم، چیزی که به موازات زندگی پیش میرود و در عین حال از زندگی و آن سوی زندگی مایه میگیرد. آنچه حقیقت دارد یا واقعی است به زحمت علاقۀ مرا بخود جلب میکند، فقط آن چیزی مورد توجه و علاقۀ من است که تصور میکنم میتواند وجود داشته باشد، علاقۀ من به آن چیزی بود که هر روز به اجبار در درونم سرکوب میکردم تا بتوانم به زندگی کردن ادامه دهم. اگر همین امروز یا فردا بمیرم برایم اصلاً اهمیتی ندارد، هرگز اهمیتی نداشته است، اما اینکه امروز نیز بعد از سالها تلاش و تقلا نمیتوانم آنچه را که فکر میکنم بیان کنم عذابم میدهد. از دوران کودکی به این طرف همیشه خود را در بستر این هیولا دیده ام، از هیچ چیز لذت نمی برم، آرزوی هیچ چیز را ندارم جز آرزوی دست یافتن به قدرت و توانائی لازم برای بیان احساسات و افکارم. هر چیز دیگر پوچ یا غیر واقعی بوده است. هر کاری که تا کنون انجام داده ام ولی این قدرت و توانائی در آن نقشی نداشته است تو خالی و پوچ بوده است. و این موضوع تا حدود زیادی بخش بزرگی از زندگی من بوده است.
من سراپا تناقضم. اطرافیانم مرا مردی جدی با افکار جدی، شاد و بی پروا، صادق و صمیمی، مسامحه کار و فارغ البال میدیدند. من در تک تک لحظه ها، در همه حال، و بطور همزمان دارای صفات فوق بودم ـــ ولی علاوه بر آن، من موجودی دیگر نیز بودم، موجودی دیگر که هیچکس تصورش را هم نمیکرد، حتی خودم. در شش یا هفت سالگی پشت میز کار پدر بزرگم می نشستم و در حالیکه او مشغول خیاطی بود برایش کتاب میخواندم. به وضوح لحظاتی را بیاد دارم که او درز لباسها را اطو میکشید و در عین حال خیال پردازانه از پنجره به بیرون مینگریست. حالت صورتش را بهتر از محتوای کتابی که برایش میخواندم بیاد دارم، بهتر از مکالماتی که با هم داشتیم، بهتر از بازی کردن با دوستانم در خیابان. یادم هست که در آن سالها از خود می پرسیدم، این چه نیروئی است که او را از خودش جدا میکند و به خیال پردازی میکشانَد؟ در آن روزها نمیدانستم چگونه میشود وسط روز روشن خیال پردازی کرد. من همیشه شفاف و روان در لحظه ها شناور بودم و همۀ وجودم یکپارچه بود. رویابافی پدر بزرگم حیرت زده ام میکرد. میدانستم با کارش بیگانه بود و هیچیک از ما جائی در افکارش نداشتیم، میدانستم که تنها بود و تنها بودن یعنی آزاد بودن. اما من تنها نبودم، حتی با خودم هم که تنها میشدم احساس نمیکردم تنها هستم. همیشه با چیزی یا فکری مشغول بودم: مثل تکه ای کوچک از یک قطعه پنیر بزرگ که همان دنیا باشد، بودم. اما میدانم هرگز بصورت موجودی جدا از دیگران وجود نداشتم، و هرگز فکر نکردم آن قطعۀ بزرگ پنیر هستم. حتی وقتی دلیلی برای ناخرسندی داشتم، دلیلی برای گله و شکایت داشتم، تصورم بر این بود که در عرصه ای گسترده یا یک غمگینی جهانی شریکم. تصورم بر این بود که وقتی من اشک میریختم تمام دنیا اشک میریخت. اما زیاد پیش نمیامد گریه کنم. اغلب میخندیدم و شاد بودم و روزگار خوش میگذشت. روزگار خوش میگذشت چونکه همانطور که قبلاً گفتم ذره ای اهمیت به هیچ چیز نمیدادم، یعنی ناراحتی به خود راه نمیدادم. اگر اوضاع بر وفق مراد نبود، اینطور متقاعد شده بودم که هیچ کجا اوضاع بر وفق مراد نیست. معمولاً اوضاع وقتی بر وفق مراد نیست که مردم بیش از حد به مسائل حساسیت نشان میدهند. این موضوع در همان سالهای اولیه تأثیرش را بر من گذاشت. بعنوان مثال، موضوع دوستم جک لاسون را بیاد دارم. جک یکسال آزگار از نظر روحی سخت ترین رنج و عذاب را تحمل کرد. او بهترین دوست من بود. حالا بهترین دوست من بود یا نبود، حداقل مردم اینچنین میگفتند. ابتدا دلم به حالش میسوخت و هر از گاه به خانه اش به دیدار او میرفتم. اما یکی دو ماه که گذشت، نسبت به وضعیت او بی تفاوت شدم. با خود گفتم او باید بمیرد و هر چه زودتر از این دنیا برود برایش بهتر خواهد بود. چون اینگونه فکر میکردم، رفتارم را با افکارم یکسان کردم: بلافاصله از رفتن به خانه اش خودداری کردم و او را به دست سرنوشتش سپردم. در آن زمان دوازده ساله بودم و بخاطر این تصمیم گیریِ قاطع به خود میبالیدم. مراسم خاکسپاری او را نیز بیاد دارم ـــ چه مراسم رقت انگیزی بود. همۀ دوستان و بستگانش به دور تابوتش جمع شده بودند و مثل میمونهای بیمار ناله و گریه و زاری میکردند. بخصوص این کارهای مادرش بود که اعصابم را خُرد میکرد. مادرش که فکر میکنم مذهبی بود و گویا دانشمندی مسیحی که به بیماری و مرگ هم اعتقاد نداشت، این تحفه را بزرگ کرده بود که بوی گَندش حتی مسیح را از گورش فراری میداد. اما این حرفها در بارۀ محبوبش جک صادق نبود، یعنی باورش نمیشد جک مرده است. اما نه، جک آنجا خشک و بیروح و بیجان دراز کشیده بود. بدون هیچ شکی مرده بود. این را باور داشتم و خوشحال بودم که مرده بود. حتی یک قطره اشک هم بخاطر مرگش هدر ندادم. نمیتوانستم بگویم خوشا به حالش که مرده بود چون دیگر "او" وجود نداشت. او از این دنیا رفته بود و همراهش رنج و عذاب خودش و رنج و عذابی را که به دیگران منتقل میکرد پایان گرفته بود. در دلم آمین گفتم و در حالیکه از خنده روده بُر شده بودم، همانجا در کنار تابوتش بادی با صدای بلند از خود بیرون راندم.
یادم هست اهمیتِ بیش از حد به مسائل دادن وقتی در من پا گرفت که برای اولین بار عاشق شدم. و حتی در آن زمان نیز آنطور که باید به موضوع اهمیت میدادم، ندادم. اگر واقعاً به موضوع اهمیت داده بودم، امروز در اینجا مشغول نوشتن در باره اش نبودم: بخاطر دلِ شکسته ام احیاناً مرده بودم یا اینکه به سویش و برای بدست آوردنش خیز بر میداشتم. تجربه ای تلخ بود چونکه آن تجربه به من آموخت چگونه با دروغ زندگی کنم. به من آموخت چگونه به دروغ لبخند بزنم در حالیکه واقعاً نمیخواستم لبخند بزنم. به من آموخت که کار کنم وقتی که اصلاً نمیخواستم کار کنم، زندگی کنم وقتی که هیچ علاقه ای به ادامۀ زندگی نداشتم. وقتی که دیگر او را فراموش کرده بودم، راهش را یاد گرفته بودم چگونه کاری را انجام دهم که واقعاً ایمانی به آن کار یا علاقه ای به انجامش نداشتم.
همانطور که قبلاً نوشتم از ابتدا چیزی جز اغتشاش وجود نداشت. اما گاه آنقدر به مرکز نزدیک میشدم، آنقدر در قلب حوادث قرار میگرفتم که باعث شگفتی ست چرا همه چیز در اطرافم منفجر نشد.
عادت شده است همه چیز را بر سر جنگ [اول جهانی] خراب کنیم. ولی این را معترفم که جنگ نه ربطی به من داشت و نه ربطی به زندگی من. در یک دورانی، وقتی مردم برای خودشان جا و مکانی می یافتند تا زندگی راحتی را دنبال کنند، من از یک شغل و حرفۀ ناخوشایند به شغلی دیگر رو میاوردم. در آن شغلها هیچ عنصری نمی یافتم تا روح و روان مرا راضی نگاه دارد. با همان سرعتی که استخدام میشدم، با همان سرعت اخراج میشدم. استعدادم کم نبود ولی از خود چیزی جز بی اعتمادی نشان نمیدادم. به هر کجا که پا میگذاشتم ناسازگاری و ناهماهنگی را سبب میشدم یا ترویج میدادم ـــ نه بدان خاطر که آدمی ایده آلیست بودم، بلکه بخاطر آنکه در هر چیز بیهودگی و احمقانه بودنش را آشکار میکردم. علاوه بر همۀ این حرفها، مجیز گوی دیگران نبودم. بدون هیچ شکی این موضوع صفت مشخصۀ من بود. اگر به جائی برای استخدام شدن مراجعه میکردم، بلافاصله میتوانستند حدس بزنند بدست آوردن یا نیاوردن آن کار برایم یکسان بود و موضوع کار ذره ای برایم اهمیت نداشت. و صد البته که معمولاً استخدامم نمیکردند. اما پس از مدتی دنبال کار گشتن، خودش به نوعی کار یا تفریح تبدیل شد. به دنبال هر کاری میرفتم، مهم نبود چه کاری. در واقع نوعی وقت کُشی بود که صد البته این وقت کشی عذابش کمتر از خودِ کارکردن نبود. اینطوری رئیسِ خودم بودم و ساعات کار را خودم تعیین میکردم. اما برعکس همۀ رئیس ها، من فقط بدنبال نابودی خودم بودم، به دنبال واخوردگی خویش. اما من نه یک شرکت بودم، نه قیم، نه دولت، و نه نمایندۀ دولتها ـــ من بیشتر به خدا شباهت داشتم، اگر البته بخواهیم نامی روی من بگذاریم.
(ادامه دارد…)
‘
3 نظر
سودابه . م
باورم نمی شد مدار راس سرطان در ایران دربیاید اما حالا آن را که داریم هیچ
این یکی هم آمده. دست مریزاد
امین راشد
جناب امیدی سرور ممنون… مد و مه همیشه بهترین ها رو داره. خدا کنه ادامه دار باشه. دست مترجم هم درد نکنه
محمد
مرسی هرهفته می خوانم