این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مدار رأس الجُدی (قسمت دوم)
بخش اول را اینجا بخوانید
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
تا اواسط جنگ اوضاع این چنین پیش میرفت… تا اینکه به دام افتادم. سرانجام روزی فرا رسید که به کار و پول و درآمد سخت نیازمند شدم. احتیاج داشتم. در حالیکه دیگر حتی یک دقیقه تأمل امکان پذیر نبود، تصمیم گرفتم پَست ترین کار روی زمین را که همانا پیک یا پیغام بر باشد قبول کنم. نزدیک پایان ساعت کار اداری بود که وارد قسمت استخدام شرکت تلگراف وسترن یونیون شدم. خود را آماده کرده بودم که مراحل زجرآور استخدام شدن را تا آخر تحمل و طی کنم. تازه از کتابخانۀ عمومی بیرون آمده بودم و چند جلد کتاب در زمینۀ اقتصاد و متافیزیک زیر بغل داشتم. در کمال تعجب و شگفت زدگی، درخواستم رد شد و استخدامم نکردند.
آدمی که تقاضای مرا رد کرد، در آن شرکت تلفنچی بود، یعنی که هیچکاره بود. بنظر میرسید فکر کرده بود دانشجو هستم، اگرچه در تقاضانامه نوشته بودم تحصیلاتم تمام شده. حتی به دروغ نوشته بودم از دانشگاه کلمبیا دکترا گرفته ام. البته گویا این قسمت را ندیده بود یا اگر هم دیده بود با شک و تردید از آن رد شده بود. سراپا خشم بودم، بیشتر بخاطر آنکه برای یکبار هم که شده در زندگی جدی و ساعی بودم و خلوص نیّت نشان داده بودم. نه فقط بخاطر این موضوع، بلکه بخاطر آنکه غرور خود را، که از قضا به شکل عجیب غریبی خودخواهانه است، نیز زیرپا گذاشته بودم و به دنبال کار رفته بودم. البته همسرم طبق معمول غُر و لُند خودش را کرد. میگفت به دنبال کار رفته ام تا فقط به ظاهر نشان دهم به دنبال کار میگردم. در حالیکه به موضوع فکر میکردم به رختخواب خزیدم تا بخوابم اما هنوز در دل به او فحش میدادم. هر لحظه عصبانی تر میشدم. این واقعیت که زن و بچه داشتم و باید شکمشان را سیر میکردم آنقدرها مرا اذیت نمیکرد. این موضوع را خیلی خوب درک میکردم که هیچکس بخاطر شکم خالی زن و بچه، به آدم کار نمیدهد. آنچه مرا رنج میداد این بود که آنها دست رد به سینۀ من زده بودند، من، هنری میلر، آدمی کارآمد و فردی برجسته که تقاضای پَست ترین کار در دنیا را کرده بود. این موضوع حسابی مرا آتش زده بود. نمیتوانستم فراموشش کنم. صبح زود هشیار از خواب برخاستم، اصلاح کردم، شیک ترین لباسم را پوشیدم و با شتاب به سوی مترو رفتم. فوراً به ساختمان مرکزی شرکت رفتم… به طیقۀ بیست و پنجم یا همانجائی که دفتر رئیس شرکت و معاونش قرار داشت. خواستم که رئیس را ببینم. البته رئیس همیشه در مسافرت است یا اینکه آنقدر سرش شلوغ است که وقتی برای ملاقات با من ندارد، اما آیا تمایل دارم با معاون رئیس یا منشی معاون صحبت کنم؟ با منشی معاون که مردی با هوش و با ملاحظه بود دیدار کردم و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم. حرفم را با مهارت و بدون هیاهو و قیل و قال زدم، ضمن اینکه بطور غیر مستقیم به او فهماندم آدمی نیستم که به سادگی بتواند دست به سرم کند.
وقتی تلفن را برداشت و با تحکم خواست تا با مدیر کل صحبت کند، فکر کردم که یک بازی است، فکر کردم آنقدر مرا به یکدیگر پاس خواهند داد تا خسته شوم و از خیر موضوع بگذرم. اما به محض آنکه شنیدم چگونه با مدیر کل در بارۀ من صحبت کرد، تغییر عقیده دادم. وقتی به دفتر مدیر کل که در ساختمانی دیگر و در جائی دیگر از شهر بود رسیدم، همه منتظر من بودند. روی یک صندلی چرمی خیلی گرانقیمت نشستم و سیگار برگی را که بطرفم دراز کرده بودند گرفتم و آتش زدم. بنظر میرسید این شخص عمیقاً علاقمند است ماجرا را بداند. از من خواست تا جزئیات را مو به مو از اول تا آخر تعریف کنم. به مرور متوجه شدم که گویا ناخواسته وسیله ای برای کمک به او شده ام. در حالیکه مواظب بودم که باد به کدام سو میوزد، کاری کردم که خواسته و کمکش از من را به زحمت از من بیرون بکِشد. هرچه صحبت ما بیشتر گُل می انداخت، بیشتر احساس میکردم این مرد با من صمیمی میشود. بالأخره یکی پیدا شد که کمی به من اعتماد کند!! و این تنها چیزی بود که احتیاج داشتم تا حرفهای همیشگی خود را تکرار کنم. به هر حال، بعد از سالها جستجو برای یافتن کار، طبیعتاً در اینکار خیلی ماهر شده بودم: نه فقط میدانستم چه حرفی را نباید بزنم، بلکه میدانستم چه حرفی را به اشاره و چه موضوعی را بطور ضمنی بگویم. خیلی زود معاون مدیر کل به اتاق احضار شد تا به داستان من گوش کند. دیگر متوجه شده بودم که آن روز چه اتفاقی افتاده بود. فهمیدم که هایمی (Hymie) و بقول مدیر کل "آن جهود کوتولو" هیچ حقی نداشته که خود را مدیر امور استخدام جا بزند و با من مصاحبه کند. مشخص شد که او چنین پُستی را موقتاً برای خودش غصب و از استخدام من خودداری کرده بود. برایم معلوم شد که هایمی یهودی است و کارمندان یهودی شرکت رابطه خوبی با مدیرکل و معاون شرکت آقای توئیلگر (Twilliger) نداشتند. و سرانجام فهمیدم که معاون شرکت همیشه با غُر زدنش مدیر کل را به ستوه میاوَرَد.
شاید هایمی، "آن جهود حقه باز کوتولو"، عامل استخدام اینهمه یهودی پیام بر یا پیک در شرکت بود. شاید هایمی عملاً مسئول استخدام افراد در این قسمت یا شعبه از شرکت بود که ساختمان سانست (Sunset Place) نام داشت. احساس کردم که مدیر کل، یعنی آقای کلانسی (Clancy)، تصور میکند فرصت بسیار مناسبی است که آقای برنز (Burns) مسئول امور استخدام فعلی بازنشسته شود و مرا به جای او بگذارند، چونکه آقای برنز حدود سی سال است در این پُست کار میکند و راستش کمی هم تنبل شده است.
کنفرانس من با این و آن حدود چهار یا پنج ساعت طول کشید. قبل از پایان گرفتن این ملاقات، آقای کلانسی مرا به گوشه ای بُرد و مطلع کرد که میخواهد مرا مسئول رسیدگی به امور شرکت کند. منتها قبل از آنکه در پُست اصلی یعنی مسئول امور استخدام قرار بگیرم، قرار است که هم لطفی به ایشان بکنم و هم کمی کارآموزی ببینم. یعنی برای مدتی کوتاه بعنوان پیغام بر ویژه از این شعبه به آن شعبه بروم و گزارش آنچه را مشاهده میکنم به او بدهم. البته در این مدت، منهای حقوق پیام بر ویژه، حقوق مرا بعنوان مدیر امور استخدام نیز خواهند پرداخت. و نیز پیشنهاد کرد که هر چند وقت یکبار، به خانۀ او بروم و در بارۀ وضعیت و امور صد و یک شعبه ای که این شرکت در نیویورک دارد گپ بزنیم. خلاصه اینکه قرار شد مدتی نقش جاسوس را در شرکت بازی کنم و پس از آن رسماً بعنوان مدیر امور استخدام به کارم ادامه دهم. آقای کلانسی گفت شاید روزی مرا مدیر کل شرکت کنند یا حتی معاون رئیس. پیشنهادات وسوسه انگیزی بود. اگرچه میدانستم در منجلابی از حرفهای پوچ گرفتار آمده ام، اما گفتم باشد.
دو سه ماه بعد، در دفترم در ساختمان سانست نشسته بودم و زنجیر وار افراد را از این طرف استخدام و از آن طرف اخراج میکردم. خدا شاهد است که این شرکت یک کُشتارگاه بود. اوضاع از هر جهت که بگوئی پوچ و بی معنا بود. فقط هدر دادن انسان و پول و کار و کوشش بود. نمایشی مسخره بر پرده ای از عرق ریختن و نگون بختی انسان بود. اما همانطور که جاسوسی را قبول کرده بودم، کار استخدام و اخراج و هرآنچه را که به این موضوع مربوط میشد پذیرفتم. به هر موضوعی تَن دادم و بله گفتم. اگر معاون دستور میداد معلولین را استحدام نکنید، استخدام نمیکردم. اگر دستور میداد همۀ پیغام برهای بالای ۴۵ سال درجا اخراج شوند، اخراجشان میکردم. هرآنچه را که دستور میدادند انجام میدادم، اما طوری انجام میدادم که برای شرکت دردسر و هزینه بیافریند. اگر کارکنان شرکت میخواستند اعتصاب کنند، دست به سینه منتظر میماندم تا اعتصاب مسیر عادی خود را طی کند. اما قبل از هر چیزی اطمینان حاصل پیدا میکردم که این اعتصاب برای شرکت گران تمام شود. کل سیستم آنقدر گندیده، غیرانسانی، کثیف و بطرز ناامید کننده ای فاسد و پیچیده بود که فقط یک نابغه میتوانست معنا یا نظمی در آن ببیند. من در مقابلِ کُلِ سیستم و قانون کار در امریکا قرار گرفته بودم، سیستمی که از بالا تا پائینش گندیده بود. من چرخ پنجم گاری بودم که هیچیک از طرفین سودی از من نمی بردند جز آنکه استثمارم کنند. در واقع، همه استثمار میشدند ـــ رئیس شرکت و دار و دسته اش توسط نیروهای نامرئی، کارکنان شرکت توسط صاحبان شرکت، و غیره و غیره. از دفتر کوچکم در ساختمان سانست میتوانستم از آن بالا به کُلِ جامعۀ امریکا بنگرم. مثل یک تَک صفحه از کتاب تلفن بود. از نظر ردیف حروف الفبا و اعداد و ارقام و آمار قابل فهم بنظر میرسید. ولی وقتیکه از نزدیک نگاه میکردی، وقتیکه صفحات را تک تک و جداگانه بررسی میکردی، وقتیکه به تک تک افراد و زندگی آنان فکر میکردی، به هوائی که استنشاق میکنند و غذائی که میخورند، متوجۀ یک خیانت، به هم خوردگی، خباثت و فرومایگی بسیار پَست و شوربخت میشدی که بدتر از مشاهدۀ یک آتشفشان بود. میتوانستی همۀ جوانب زندگی به شیوۀ امریکائی را ببینی ـــ از نظر اقتصادی، سیاسی، اخلاقی، معنوی، هنری، آماری، آسیب شناسی. این جامعه مثل یک زخم روی آلتِ تناسلیِ از کار افتاه بود. البته خیلی بدتر از اینها بنظر میرسید، چونکه چیزی که میدیدی دیگر حتی شبیه آلت تناسلی هم نبود. شاید این جامعه در دوران گذشته حیاتی داشت، چیزی تولید میکرد، لحظاتی لذت بخش برای مردم داشت، لحظاتی پرهیجان. اما از آن جائی که من نشسته بودم و به آن جامعه مینگریستم، بنظر گندیده تر از کِرم خورده ترین پنیرها بود. شگفتا که بوی تغفن آنها را فراری نمیداد… من پیوسته از زمان گذشته در جمله استفاده کردم، اما هم اکنون نیز چنین است، شاید هم بدتر از گذشته. حداقل، اکنون بوی تعفن بطور کامل به مشام میرسد.
ادامه دارد…
‘
2 نظر
مهناز
بسیار عالی…ممنون از آقای قلاجوری
جلال
حرف ندارد اما حیف که کوتاه است