این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک روایت از ابراهیم گلستان
رشدِ یک نوسال طی تقدیرِ یک محیط
من از بچگی به کار روزنامهنویسی علاقه داشتم. از بچگی دیده بودم که یک روزنامه چه جور در میآمد هرچند در حدود وضع ابتدایی آن جور انتشار. من فرزند دوم پدرم بودم. روزنامهاش فرزند اول او بود. او چهارسال پیشتر از تولدم شروع کرده بود به روزنامه درآوردن. وقتی قانون مملکت مقرر کرد نام خانوادگی باشد، او اسم روزنامهاش، «گلستان»، را به ما هم داد. آن را از اسم کتاب سعدی گرفته بود، یادم است تازه سه ساله بودم که دیده بودم بعد از ظهر به جای رفتن به دفترش که جای دیگر بود، در حوضخانه خانهمان مینشست سرمقاله مینوشت. فواره ظریف حوض، ریزریز زمزمه میکرد همراه با صدای سماور، که او از آن آب داغ میریخت تا نیمههای استکان کمرباریک و در آن قند را غلیظ حل میکرد و چای را روی آن میچکاند تا استکان پر میشد از مایع مطبَق جدا از همِ دو رنگ، شیرین، که آن را به اذاء توجه و شوقم به دیدن کارش به من میداد.
و دیده بودم که روزنامههای زیادی از بسیار جاها به نشانیاش میرسید. و دیده بودم نوشتهها را برای نوشته شدن توی روزنامه میداد، میبردند پیش کسی که بهش «کاتب» یا «کل ممد ابرام» میگفتند (کل چون به کربلا رفته بود) ابراهیم مشکینقلم پیرمرد ریزی بود، و مکتب خانه داشت و مستخدم اداره پدرم گاهی مرا همراه خود میبرد و او از من احوال میپرسید و همچنان که داشت با قلمهای نئی که میزدشان در دوات پُرزدارِ گوشه قلمدانش، روزنامه را به خط نستعلیق مینوشت در حالی که دور تا دور اتاقش که مکتب خانهاش هم بود شاگردهایش، دوزانو نشسته، با تکان دادن مکرر بالا تنه، دسته جمعی، صدا در صدا میانداختند در قرائت قرآن و خواندن دیباچه گلستان سعدی و ازبرکردن جدول حساب ضرب فیثاغورث به شکل وِرد که ادغام عددها صداهای مطلقی میساخت که گاهگاه شبیه سوت زدن یا تپق زدن میشد، و روی لوحهای فلزی حروف و سطر مشق میکردند یا سیاق حساب میکردند و کل ممد ابرام همچنان سرگرم نوشتن صفحهها و ستونهای روزنامه یا کتابها برای چاپ سنگی بود، و گرچه کار سرپرستی رفتار و نظم و مشق بچهها را سپرده بود به شاگرد ارشدی که رسم بود بهش خلیفه بگویند اما حضور خودش بود که از پیش جرأت از بچهها گرفته بود و زَهرِهشان را بریده بود و برده بود، بیچاره طفلکها، ولی گاهی هم خودش، غافلگیر، با خشونت غلط میگرفت، داد میزد، که دادش گاهی مانند جیغهای تیزِ زنان میشد، و با آن فرمان میداد و با ترکه و فلک تربیت میکرد. وقتی هم که صفحههای نوشته، تمام، آماده بود لولهشان میکرد میدادشان به نوکرمان که او میبردشان به چاپخانه.
چاپخانه بالای پلههای تنگ پیچدار کاروانسرایی بود که از راه کوچه میرفتی تو، در کمرکش دالان به پلهها نرسیده، حیاط را میدیدی که شترهای کاروان در آن لمیده، یا سرپا، با دندانهای خیلی بزرگشان و لب و لوچههای پهن که انگار نرم و ول بودند سرگرم خوردن نوالهشان بودند و بارهاشان یا افتاده بود در حیاط یا هنوز روی کوهان بود، و حیاط پوشیده بود از کاه و پر بود از بوی تیز شاشهاشان که از زور تیزی بو، دیگر برای تماشای شترها نمیماندی و به زور دست و پا میرفتی از پلهها بالا، و نوکری که لولههای کاغذ به شمع زرد مالیده را که کل ممد ابرام آنجور به دقت رویشان نوشته بود و به او داده بود، به دنبال میآورد اما بیشتر مواظبِ از پلهها بالا رفتن تو بود و بهت میگفت «یواش بوام، یواش. نیفتی، ندو.» و تو اعتنا نمیکردی و کوچکتر از آن بودی که از پلهها بشود بدوی بالا، که با چهار دست و پا رفتن از پلهها بالا دویدن نیست؛ تا میرسیدی به سرپلهها که از یک طرف میرسید به پشت بام کاهگلی و از یک طرف میرفت توی اتاق چاپخانه «میرزا اسدالله».
میرزا اسدالله هم رفته بود کربلا اما خوشش نمیآمد بهش کل خطاب کنند؛ کل برای او معنی کچل را داشت نه مخفف لقب افتخارآمیز برای سرتراشیدههای زیر ناودان طلا. دیده بودم که اسدالله، کل یا کربلایی و میرزاش کنار، مرد لاغری که کم میگفت و تند میجنبید، به یاری پسرش که چهره گرسنه و درمانده داشت، که شاید هم بود، و سی سالی داشت، لولههای کاغذ به شمع مالیده را به سرعتِ مهارتِ عادت شدهای باز میکردند و روی تخته سنگ چاپ پهن میکردند تا مرکب نوشتهها به سطح صاف سنگ بچسبد تا بعد که تیزآب روی سنگ مالیدند خطها خود را و زیرشان را نگهدارند تا هرجا که، روی سطح سنگ، خط یا نقشی از مرکب نیست سنگ بسوزد از تیزآب، و خطها و جای مرکب برجستگی بگیرد به حد کمتر از کلفتی نازکترین و نرمترین تار مو، تا بعد که غلتک به مرکب آغشته را رویشان راندند و کاغذِ کمی نم گرفته را رویشان گذاشتند و، با چرخ دادن پیچِ فشار، کاغذ را زیر فشار آوردند و بعد درآوردند، نقش نوشتهها روی آن بگیرد و صفحه کاغذ، روزنامه یا هرچه، به چاپ درآید. کاغذها را بعد از درآوردن از زیر چاپ مدت کمی مثل رخت روی بند پهن میکردند تا نمِ کمشان تمام ورچیند و روزنامه مهیا شود به رسیدن به دست خواننده. و در تمام مدت، پایین پلهها، در حیاط، شترهای قافله یا میآمدند یا میرفتند یا به خستگی در کردن، لمیده، نواله میخوردند و زنگهایشان از تکان خوردنهاشان صدا میکرد.
از آن به بعد رویدادهائی که میدیدی یا قصههائی که میشنیدی در ذهنت ربط تو را به روزنامه نگه میداشت، آن را زیادتر میکرد؛ مانند قصهِ زدن راه پیک قنسول انگلیس در شیراز، مستر چیک، که نامهای نوشته بود دوستانه، به میرعباس که سردسته یک دسته راهزن بود در حوالی شیراز، و پیک را، شب، بیرون شهر، گیر انداختند و نامه را در روزنامه گلستان به چاپ آوردند با تصویر مستر چیک، کار یک نقاش از خانواده صورتگر. یا مانند آنچه بر سر مردی رسید که روزنامهای به هواداری ایرانِ پیش از رسیدن دوره اسلام مینوشت و سخت ضد عرب بود، هرچند اسم روزنامهاش را گذاشته بود «آثار عجم» که هر دو کلمهاش عربی بود و «عجم» هم در آن زبان یعنی آدم زبان نفهم، وحشی، گنگ. مرد فقط گاه گاه روزنامه درمیآورد تا در روزگار آرزوئی و خیالی چهارده قرن پیش خوش باشد. و امروز تنها دلش به همین خوش بود، و کلاهی به سر میگذاشت که شکل کلاه پادشاهان در سنگتراشیدههای ساسانی بود؛ مانند آن مجسمه در غار شاهپور نزدیک کازرون، اما برای دررفتن از شباهت دقیق به رختهای آن دوره، که دشوار بود ازشان نسخهبرداری، یک شنل، مانند آنچه که سردار سپه در حول و حوش رضاشاه پهلوی شدن روی دوش میانداخت، اما یک هوا بلندتر، تمام قد، تا پایینتر از زانو؛ به بر میکرد، ولی در هر حال مدح مجوس و گبر کرده بود و غلط کرده بود مردک آتشپرست.
یک روز صبح زود که از خانه مادربزرگ میبردندم به خانه خودمان، در محله «درِشیخ» دیدم […] کوچه را پر کرده است از آبهای ریخته و آدمهای آمده به تماشا و بوی خیلی بد. از خانههای همسایه هی دلو دلو آب میآوردند و میپاشیدند به دیوار چون وقت سحر دستهای از مومنین باغیرت و چندین الاغ با گالههای مالامال سری زده بودند به خانه آقای آثار عجم و دیوار و درِ خانه مردِ به شدت وطنپرست و به شدت دلبسته زمان شکوه و جلال باستانی را آغشته بودند به گُه، که اکنون تمام کوچه پر از بوی گند بود، و سطل سطل آب از حوضهای خانههای مجاور میآوردند و میپاشیدند به دیوار و در، که مدفوع و کود به دیوار چسپیده را تا حدی فرو میریخت ولی بوی لجنهای آب حوضها را بر عفونت مدفوع میافزود، که افزوده بود، هم، حالا. زیاد.
یا مانند قصه دررفتن خودش که تعریف میکرد چون ضد حضور قشون بریتانیایی اس.پی.آر تحریک کرده بود، به دستور فرمانفرما که بر فارس حکومت داشت میخواستند بگیرندش و برای سرش قیمت گذاشته بودند که او گریخت و لای یک لنگه بار آرد پنهان شد و گذاشتندش روی قاطر از دروازه با قافله در رفت و مدتی آواره بود تا زمینه برگشتنش به شیراز فراهم شد به ضرب حرمت و حیثیت پدرش آیتالله آسیدمحمدشریف[…] . یا وقتی که در روزنامهاش از یک حدیث شاهد آورده بود که علم طلب کردن فریضه هر مرد و هر زن مسلمان است، و آقایان ناباور به گفته پیغمبر، که جای زن را در مطبخ و در رختخواب میدیدند نه در مکتب، ریخته بودند با چماق به اطراف خانهاش به آزارش و او از بامی به بام دیگری جهیده بود و باز دررفته بود.
پدر به هرچه والی و اشراف و فرمانده قشون و ایلخان بود، به بالیوز و خان کارگزار و پیشکار مالیه و رئیس استیناف و هرچه این جور چیزها بود، بیاعتقاد و بیمیل حرمت گذاشتن بهشان بود، از تمام، الا مردی که مدت کوتاهی در فارس والی ایالت بود وقتی که در تهران کودتا کردند و پدر در روزنامهاش به ضد آن اقدام قلدرانه مقالهای نوشته بود، و در روز انتشار روزنامهاش از ارگ ایالتی که مقر اداره والی بود به او تلفن زده بودند که حضرت اشرف میخواهد با او ملاقات داشته باشد، و او رمیده بود که این مبادا دامی باشد برای گیر انداختن مطمئن و بیصدای او در ارگ، و گفته بود سخت سینه پهلو کرده است و نمیآید. در تلفن به او گفته بودند پس حضرت اشرف فردا خودشان تشریف میآورند به دیدارش. و او قبول نکرده بود چون باور نکرده بود، و وانمود کرده بود قبول نکردن خودش نوعی از ادب باشد. ولی فردا درشکه والی تا جایی که میشده از کوچههای تنگ بگذرد گذشته بوده و بیآنکه از ارگ ایالتی دیگر کسی، یا خودش، خبر داده باشد باز، بی دورباش و کورباشهای فراشان تُپُز به دست که رسم آن زمان بوده ست، خانه او را جسته بود و ساده، در زده بود. نوکر که در را باز کرده بود فکر کرده بود مرد موقر قرارِ از پیش به آمدن دارد و میهمان دیگرِ بعد از ظهر و هم منقلیست با آقا؛ و در جواب «تشریف دارند؟» گفته بود بفرمایید، و از هشتی درِ حوضخانه را نشان داده بود که آنجا پدر بیخبر، عبا به دوش، سر برهنه، لم داده بود و با دو دوست دیگر تریاک میکشیده، که دکتر مصدق میآید تو.
پدر از جا جسته بوده و دستپاچه، یک صندلی کشانده بوده و آورده بوده برایش، و اجازه خواسته بوده برود لباس بپوشد، که مرد نگذاشته بود و گفته بوده غرض فقط تشکر حضوری بود چون قدر صراحت او را چه خوب میداند، و حالپرسی کرده بود که این، شاید، اشاره بود به آن ادعای پدر به سینه پهلو و بیماری، و همچنین تکذیب ضمنی یک گوشه از صراحتی که گفته بود پدر دارد. دکتر مصدق همچنین گفته بود که آینده خوشی برای وضع مملکت نمیبیند چون توفیقی هم اگر باشد در ظاهر است و بیشتر اساسی نیست زیرا که شالوده این پیشامد نبودن قانون است؛ بیقانونی است، و بیقانونی ناچار بر جای میماند و کسی هم در این گیرودار در فکر قانون نیست، و گفته بوده که در تاریخ مردم فرنگ هم این وضع نظیرها دارد اما اینجا وضع بدتری ست زیرا اینجا مردم برای اینکه مرتبکننده حکومتشان باشند بینایی درست و اقتدار ندارند، نمیدانند و فقط آرزو دارند و آرزو بس نیست.
دیدار والی بر عزت عمومی و بر عده بدخواههای پدر افزود. بعد، چهارسال بعد، در انتخابات مجلس مؤسسان برای نصب جانشین پادشاهی قاجار، او شد نماینده از شیراز و رفت به تهران و در آن مجلس بود که کودتاکننده، پهلوی، شد شاه. سالها بعد برایم میگفت هرچند اینکه پهلوی شد شاه به درد مملکت میخورد و در حد وضع عمومی راه دیگری به پیشرفت نمیشد دید اما ای کاش میشد بود، میشد دید، میشد رفت. این نارضائی و سرخوردگی، در آخر عمرش باز در شرایط مشابهی مکرر شد اما آن به این روایت که در دست است بی یک ربطِ نزدیک است و چهل سال با آن فاصله دارد.
چهار ساله بودم هنوز و روشن به یادم است که از آن به تهران رفتن به شیراز برمیگشت. مرا برده بودند به دروازه قرآن به پیشواز او که با نمایندههای دیگر شیراز میرسید، و وقتی که آمدند هلهلهها بود و گوسفند سر بریدنها. من، بچه، تماشای پرلذتی کردم. هنوز یاد نگرفته بودم بدانم که هلهله و زنده باد و نوحه و هورا قراردادی است، برنامه است، اجرای مراسم است که عادت شده ست، و مثل آن عطسه ایست که میآورندش، خودش نمیآید، یا مثل آن «عافیت باشه» بعد از عطسه است که میگویند. از بس که بچه بودم پیشواز برایم سرگرمی و شلوغی بود. گویا بیشتر همین هم بود. برای همه، گویا. که گویا هنوز همین هم هست.
اما آنچه چند وقت بعد پیش آمد، و ربط داشت، باز، به روزنامهنویسی، در انزوای خانه بود و نمایشی نبود و سرگرمی نمیآورد. غصه میآورد. و همراه بود با ترس و گریه و نفرین مادر و مادربزرگ، که یک روز نزدیک ظهر دیدم ظرفهای خوراک در سینی گرد بزرگ برنجی پرنقش کندهکاری میگذاشتند و بعد روپوش قلمکار رویش کشانیدند که نوکرمان آن را گذاشت روی سر، و برای نهار پدر برد به زندان. زندان در تصور من آن سیاهچال بود در ارگ کریمخانی که میگفتند از کم هوایی درش شمع روشن نمیماند. هر شام و هر نهار، تا مدتی، تمام مدت، من از مادر و مادربزرگ جز گریه و نفرین و التماس از درگاه خدا و اجداد اطهرم نمیدیدم. بعد پدر برگشت و فهمیدم که فرمانده قشون از اینکه پدر احتیاط نکرده بود بیاعتنا نباشد به قدرت نظامی سرتیپیاش، و ایراد میگرفته است از رفتارش علیه مردم ایلات، او را کشانده بود به زندان برای زهر چشم گرفتن به طور عام. آن انتخاب و رفتن به مجلس مؤسسان و عضو هیأتمدیرهاش شدن شاید ربط داشت به روزنامه نوشتن اما به زندان رفتنش حتماً نتیجه روزنامه داشتن بود.
از آن به حبس رفتنِ او هم بود که من برای اول بار گریههای مادرم را دیدم. در این گرفتاری اعتبار آیتاللهی پدربزرگ دیگر به کار نیامد زیرا خود او هم اسیر حبس نظر بود و خانه نشین بود در تهران، و جز رفتن به مسجد به وقت نماز ظهر و عشا حق نداشت از خانهاش برود بیرون. روزگار عوض میشد. من هم رسیده بودم به سن مدرسه رفتن. آیتالله هم برای مدرسه رفتنِ منِ نوهاش هدیه فرستاد که یک کیف مدرسه رفتن بود از آنها که روی پشت میاندازند، با یک دست رخت نو که شلوار کوتاهش تا بالای زانو بود. شاید این طعنهای به فرزندش بود که پیش از بقیه فرزندان عبا و عمامه اجدادی را رها کرده بود، و ریش تراشیده بود، و شلوار و کت به تن میکرد، و کلاه پهلوی به سر میگذاشت.
بعد وقتی که مدرسه میرفتم بستگی به روزنامه و خواندن زیادتر شد. در سال سوم معلممان آقای آمیزگار از قصههای نویسندههای خارجی که خوانده بود برایمان میگفت و تشویقمان میکرد به خواندن «برای آدم شدن». خواندن که میخواندیم، بس که خواندن خوشایند بود اما آدم شدن را نمیدانم. آقای آمیزگار قیافهای مثل گاندی داشت که در عکسهای توی روزنامه میدیدیم ولی کت و شلوار میپوشید. در کراچی درس خوانده بود، که پیش از زمان پهلوی آنجا نوعی فرنگِ درس خواندن برای بچههای مردم مرفه جنوب ایران بود. و حالا که به آن روزگار نگاه میاندازم میبینم بسیار اندیشههای اجتماعی و میل مبارزه در راه کسب استقلال و آزادی و تأمین عدل و حقوق عمومی، و رشد سواد، که در سر داشت شاید از دیدن کشاکش استقلال در هند میآمد.
او به ما میگفت این مملکت آدم نمیشود تا وقتی که مردمش میگویند «به من چه، به تو چه.» ما بازیگوش بودیم. یک روز در کلاس، وقت خواندن درس از کتاب، کسی ساچمه را چاسمه تلفظ کرد، و ما تمام چنان به خنده افتادیم که هیچ تندی و تهدید چاره نکرد و او از کلاس قهر کرد و بیرون رفت؛ اما شاید فقط چون چند دقیقهای زیادتر به آخر ساعت نمانده بود، یا این فقط بهانه بود چون، شاید، باید به آبریز سر میزد. بعد برگشت، البته. و ما هیچکداممان، به روی خود نیاوردیم.
او تشویقمان میکرد به خواندن، و دیگر فقط قصههای شرلوک هولمز نبود که میگفت، قصه آبه فاریا هم بود با شعار امید و صبر. از «حاجی بابا» و از «هزار و یک شب» هم بود که میگفت. میگفت کتاب بخوانید. میگفت کتاب خواندن ورزش برای چشم و شعور است. میگفت هر چیز را که میشود خواندش باید خواند. باید خواند، هر چه که باشد. اما فقط یک چیز را و فقط همان یک چیز را خواندن درست نیست، خنگی میآورد. منگ میکند، و خواندن برای بیرون آوردن از منگی است. ما منگیم، از نخواندن است که منگیم و نمیدانیم. از توی یک سوراخ ثابت فقط، نباید نگاه به دنیا کرد. میگفت کتاب خواندن باید نگاه کردن باشد به دور تا دور چشم انداز، نه تنها به یک گوشه، به یک نقطه. او میگفت و ما زیاد نمیفهمیدیم چه میگوید.
فقط خوش بودیم از اینکه میگوید. نمیگفت هم بچهها از کجا چه جور چه چیزها گیر بیاورند بخوانند. در میان ما بچهها، فقط دوسه تایی توی خانههامان مقداری کتاب بود. یکیمان از خانواده وصال بود که چند شاعر و ادیب به یک قرن تحویل داده بود. یکی هم پدرش پزشک بود و طب قدیم خوانده بود و به دنبال طب تازه هم رفته بود. و فکرش آنقدر روشن بود که […] دخترش را فرستاده بود به بیروت برای طب خواندن، […] اما هم عمامه سیاه بر سر داشت و هم روی تابلو مطبش اسمش را به خط پهن نوشته بود دکتر سیدابوطالب. در خانههای بچههای دیگر اگر خبری از کتاب گیر میآمد «خاله سوسکه» بود و «عاق والدین». حافظ هم برای فال گرفتن.
سال بعد، چهارم، معلممان جور دیگر بود. او هم برایمان قصهها میگفت اما تمام قصههاش در کربلا و شام اتفاق میافتاد. او هم تشویقمان میکرد به خواندن: خواندن نماز، و توصیه میکرد پای روضه بنشینیم؛ حتی پیش از بلوغ روزه بگیریم تا عادت کنیم به تکلیفهای دینیمان تا وقتی که وقتش شد. […] کتاب را هم میگفت باید فقط کتاب درس بخوانیم و جز کتاب درس نخوانیم چون چشم بچه را خسته میکند و سر بچه را خراب. اینها را جوری میگفت که انگار شنیده باشد که سال پیش آقای آمیزگار چهها به ما گفته ست. بیشتر درسهائی هم که به ما میداد از همان کتاب درسی که به ما توصیه میکرد هم نبود. توصیه میکرد، اما گویا فقط برای تقیه. اصلاً با کتابهای درسیمان چندان میانه هم نداشت چون عقیده داشت، یا دستکم میگفت، که حرفهای کافرها، یعنی نه تنها فرنگیها بلکه بدتر، این گبرها و … ـــ«الو گرفتههای خبیث نجس، زندیق»ـــ در آن رخنه کرده است. مثل در هر چیز. خیلی ضد زرتشتی بود، که میگفت گبرهای هندوستان آدم فرستادهاند به ایران تا «به دست بعضیها» ما را برگردانند به آتشپرستی، باز… […] اما نمیدانم چه کار میکرد اگر میدانست که از دو سال پیش پدر ترتیب داده بود که هفتهای دوبار دائیم مرا ببرد سینما که سینما هم سرگرمی است و هم «چشم را باز میکند» که از راه آن میشود آشنا به دنیا شد.
اشارهاش به گبرهای هندوستان هم به هیأتی از پارسیها بود که از بمبئی به سرپرستی یکی از بزرگانشان که دینشاه ایرانی اسمش بود آمده بودند به ایران ببینند ایران در سالهای پس از روی کار آمدن پهلوی تا چه حد جلو رفته است؛ و حرفِ این هم بود که پارسیها، بعد از هزاروسیصد سال دوری از خاک پاک میهن اصلی، برگردند، دسته جمعی، به سرزمین اجدادی؛ چیزی که حالا میشود تصور کرد که اینچنین فکری اگر هم بود از قصد بهرهبرداری سرمایهدارانه صاحبان ثروت در میان آنها بود. همراه این گروه رابیندرانات تاگور هم بود که داستاننویس و شاعر معروفی از اهالی بنگاله بود و اولین کس بود از غیراروپاییان که جایزه نوبل بهش دادند. این دسته وقتی آمدند به شیراز آوردندشان به مدرسه ما برای تماشای ورزشهای «جابلسکی» و هرمسازی و سرودخوانیمان، که وقتی برای پدر گفتم که آنها آمدند و ما وقتی نمایش برایشان دادیم، گفت: «سرود خواندن بچهها و روی شانه هم سوار شدنهاشان نه تماشایی است و نه نشان ترقی.» روز آن نمایش هم آقای معلممان ناگهان ضایعمان کرد و نیامد، ولی ناخوشیش با همان یک روز غایب شدن برطرف شد.
پدر همچنان ترتیب داده بود، اما نه به قصد موازنه، که او هفتهای سه بار یک غروب در میان بیاید به خانهمان برای دادن درس حساب و صرف به من. شبهای آمدن او برای درس با شبهای رفتن ما به سینما یکی نبود، البته. شبها که میآمد با عبا و عمامه میآمد، نه مثل روزها به مدرسه بیآنها. در مدرسه، آخر، مدیر تحمل اینقدر آخوند بودن او را نکرد چون دیده بود که رفتار و حرفهایش با روحیهای که رسمی و رایج بود، و با مصالح امروز مدرسه و همچنین خودش، که ضمناً وکیل و کارگزار دوتا از نمایندههای مجلس بود، جور درنمیآید. مدتها هم از آن وقتها گذشته بود که هم خودش، مدیر و هم برادرش، ناظم، که معلم سال ششم هم بود، عمامه سفید سر میگذاشتند چون هردو، مثل بیشتر باسوادهای آن دوره در مکتبها و حوزههای مذهبی به بار آمده بودند. ناظم یک کتاب هم درآورده بود از مجموعه لغتهایی که همصدا هستند یا در شکل نوشتهشان شباهتی به هم دارند اما حرفهای ترکیبشان، یا حرکتهای زیر و زبر و پیششان غیر هم هستند، مانند ظُهر و ظَهر و زهر، و وادارمان کرده بودند به حفظ کردن آنها. زیاد بادکش بود.
ولی آن سال آقای ناظم مُرد، و مردی که در هر دو کار جانشیناش شد اول کاری که کرد آن کتاب را از برنامه بیرون برد، گفت از متن و معنی هر جمله است که میشود فهمید کدام کلمه را با کدام املاء باید نوشت؛ گفت جمله برای گفتن قصدی معین است و معنی جمله به انتخاب لغت بستگی دارد، و هر لغت برای یک معنی فقط به یک شکل است، یعنی معین کننده در انتخاب لغت برای یک جمله آن قصد و معنایی است که جمله میخواهد نه اَ اِ اُهای حرفهای یک کلمه. نه همشکلیها و همصداییها؛ پس معنای جمله است که باید شناخت، و از روی آن املاء درست کلمه را دانست. میگفت لغتها را باید به خاطر خودشان دانست و به خاطر معناشان به کارشان آورد و از معناشان قصد از به کار بردنشان را شناخت و در نتیجه به ترکیبشان پی برد. اما چقدر درست میگفت ما درست درک نمیکردیم. حساب نمیکردیم اگر هم که گوش میکردیم؛ که بیشتر اوقات هم نمیکردیم. فقط یک جور تهنشین از حرفهایش در ذهنمان میماند. در هر حال او به بی غلط نوشتنمان زیاد توجه داشت. کرمش بی غلط نوشتن ما بود. و به تمرین بیغلطنویسی، کتاب سختی را برای ساعت املاء، که هر روز بود، انتخاب کرده بود و هر روز از روی آن به ما میگفت چندان که دفترهای پاکنویس املاءهامان در آخر آن سال شد یک رونوشت کامل از مقامههای قاضیالقضات حمیدالدین محمود بلخی که هنوز «بنفشه سبز جامه کحلی عمامهاش» در ذهن من مانده است.
وقتی هم که، در درس فارسی، میداد شعر از بر کنیم بیشتر به لغتهای سختشان توجه داشت، لابد تا شکل نوشتنشان را از معنای متن دریابیم، اما چگونه میشد معنای متن را دریافت وقتی که نظم مانند این قصیده دراز بود که:
سقی الله لیلاً کصدغ الکواعب
شبی عنبرین موی و مشکین ذوائب
فلک را به گوهر مرصع حواشی
هوا را به عنبر مُستَر جوانب…
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مراکب
مطالع ز نور طوالع مُنوَر
مشارق ز ضوء مصابیح ثاقب…
به گوشم رسید از محل قوافل
صهیل مراکب غطیط نجائب.
که من امروز، بعد از گذشت یک هفتاد هشتاد سال و بیشتر پس از آن روز هنوز آن را تمام از حفظم، که حفظ کردنش آن روز کاری به بی غلط نوشتن املاء ما نداشت همچنانکه هیچگونه کمک هم نبود به فارسی را درست فهمیدن، یا شعری را درست شناختن، یا ساعتهای درس و کسب فهم را به وجهی به جا و سودمند طی کردن. این بود.
به انشاء فارسیمان هم توجه زیاد داشت و قائم مقام را برایمان بهترین سرمشق میدانست. با این همه خیز اصلیش برای پارسی سره، خالص، نوشتن بود و چه جور میشد منشات قائم مقام و مقامات قاضی حمید بلخی را، و پارسی سره را هم، همه، به هم چسباند یا به هم جوشاند. خودش هم گمان نمیکنم که میدانست. شاید دنگش گرفته بود، فقط، این جور آن سال؛ میلش کشیده بود تا به رنگ روز و رسم تازهای که راه افتاده بود او هم یک میهنپرست مفتخر به روزگار باستان باشد. هفتهنامه «ایران باستان» را که پر از عکس و روی کاغذ براق در همان زمان منتشر میشد، و نسخهای از آن به دفتر پدرم میرسید، با ولع میخواست و اصرار داشت من برای او ببرم، که میبردم. این «ایران باستان» نشریه خوش چهر پشتکارداری بود که به تسهیل نقشهها و برای اشاعه اندیشههای هیتلری کمکهای مادی از آلمان بهش میرسید، و همراه با ارائه زیرکانه این قصد، و توجیه و رنگ محلی به کار خود دادن، ظاهر کوشش و مرامش، هم برای پارسی سره را شیوع دادن بود و هم برای اعتلای نام نیاکان پاک آریاییمان ـــ که نه چندان پاک و نه چندان آریاییاش را نداشتیم و نمیشد هم که داشته باشیم در این چهارراهی مهاجمات مکرر، در این بستر رسوب رفت و آمد امواج حادثات دست کم سی قرن که ایران است؛ که بپرسی اگر چگونه پاکی و پرهیز از امتزاج را در گذار آن هزارهها نگاه داشتند تا به ما دادند در کوچهها به چهرهها نگاه کن ببین که نه، ندادهاند و چنین هم نبوده است و نمیشد که در خلوص بمانند و چون نشد، نداشتند و ندادند.
و تازه، سال پیش بود، همین سال پیش، برای اول بار بعد از هزار و چند صدسال، بعد از آن اولی که این زبان فارسی فراهم شد و رسید به حد نوشتن، و حتی چند صدسالی هم از آن بیشتر، که ذکر بودن خود آن اجداد، ذکر دست کم مستند و غیرافسانهایشان، آمد بر صفحه کتاب، کتاب تاریخی که پیرنیا، دستچین از منابع بیگانه، درآورده بود و در زبان رسم روز مردم این مملکت نوشت، و دولت هم برای درس در دبستانها اشارههای چندسطری و فشردهای را از آن به جای قصههای سنتی در میان کتابهای درس آورد.
این تصادف سن من است با همان سال پیش که در تعطیل تابستان پدر مرا با مادر و عمویم و با همسر عمو و با عموی کوچکتر به تهران برد و سر راهمان، در تخت جمشید، چندساعتی ماندیم تا آنجا را درست ببینیم و آنجا هرتسفلد، باستانشناس، در کار خاکبرداری و کاوش بود. پدر از شیراز ترتیب داده بود به هرتسفلد بگویند که روزنامهدار شهر برای دیدن کشفیات تازه میآید. هرتسفلد ما را به نهار دعوت کرد و پیش از نهار ما را روی صفه وسیع گردش داد؛ که آنچه میدیدم بسیار کمتر بود از آنچه چند سال بعد میشد دید.
کارهایی را که کرده بود به ما نشان میداد. یک تکه از دیوارههای پلههای بزرگ را تازه از خاک درآورده بود و پاک کرده بود که نقشهای برجستهشان انگار همان دیروز از زیر دست سنگتراشها درآمده باشند. مادر و زن عمویم در چادرهای سیاهشان و زیر پیچهشان بودند و میان ستونهای ریخته و سنگهای شکسته میگشتند و همچنانکه رسم بود به دنبال مردها پیش میرفتند. شاید هم به توضیحات هرتسفلد گوش میدادند. توضیحات هرتسفلد را مترجمش برای پدر میگفت هرچند اول که آمدیم خودش با فارسی شکسته کندش سلام داده بود و حال پرسیده بود و پدر، در زبان فرانسهای که تازه داشت یاد میگرفت و تا سالها بعد هم نشد که کامل و درست یاد بگیرد تا وقتی که به کل کنار گذاشتش، میخواست با هرتسفلد در گفتگو باشد. اما از گیر کردنهای مکرر خودش و از سر تکان دادنهای هرتسفلد میشد دید پدر سختش بود گفتن، و هرتسفلد سختش بود سر درآوردن از ترکیب کلمههایی که یا گیر نمیآورد و یا نابهجا و ناقص بود یا از تلفظ ناجور، ناجورتر میشد. ولی نبودن فرصت برای به آن کندی گفتگو کردن آخر رسید به جایی که مترجم شروع کرد به بازگو کردن گفتههای هرتسفلد، که بیش از آنکه قصد یا توقع یا تحمل ما بود، یا دستکم از آنچه من میشد سر دربیاورم، برایمان میگفت و از پادشاههایی هی پشت هم میگفت که تا آن زمان هرگز اسمشان را نشنیده بودم و تلفظ آن اسمها به گوشم زمخت میآمد.
موقع نهار هم چیزی که هرگز ندیده بودم دیدم. دیدم مادرم، و زن عمو، در چادرهای سیاهشان نشستند سر میز روی صندلی، که من همیشه موقع شام و نهار آنها را سر سفره نشسته بر زمین روی فرش دیده بودم. […] و توضیحات و ترجمهها همچنان ادامه داشت، و در این میان یک جا عمو پرسید «پس جمشید؟» مترجم لبخندکی زد و سر یک وری جنباند. عمو خوشش نیامد از این بی جوابی، گفت «بی زحمتی از پروفسور سوال کنید جمشید و کیقباد و پیشدادیان، اینها، چه؟» مترجم که دید لبخند پس زنندهاش برای عمو بس نبوده است ورچیدش، گفت «پرسیدن ندارد این. اینا قصهس.» و اعتنا نکرد به اینکه عمو، واخورده، وازده، پرسید «قصه؟» مترجم به جای جوابی به او شروع کرد به حرف زدن به هرتسفلد. به من برخورد که مردک به عمو بی اعتنایی کرد، چنان بی اعتنا که گمان هم نکردم آنچه به پرفسور میگفت سوال یا درباره سوال عمو باشد. بعدش هم فقط از اینکه پروفسور ممنون و مسرور از این ملاقات است و چون زیاد گرفتار است دیگر بعد از نهار با اجازه میرود سراغ خاکبرداری گفت، و گفت پروفسور به او گفته است که بماند و هرچه را که باز بخواهیم ببینیم، ببینیم و هر توضیحی که احتیاج باشد به ما بدهد. نهار هم که به آخر رسید و پروفسور اجازه خواست و بلند شد پدر دوباره زبان فرانسهاش را به کار آورد برای تشکر از هرتسفلد و هرتسفلد هم فارسی شخصیاش را دوباره به کار آورد برای تشکر از پدر، و سری هم به خداحافظی فرود آورد و دست دادند و او با مترجمش، که گفت برمیگردد، الاَنه، از اتاق بیرون رفت. تا رفتند عمو پرسید «برگردد چکار؟ اینکه نه میداند نه میپرسد نه جواب میدهد و نه شاید اصلاً ترجمهاش را هم درست نمیگوید، از کجا بفهمیم هرچه تا حالا به ما گفته بی غلط گفته یا، نه، از خودش گفته؟»
مترجم به دم در رسیده بود، گفت «میفرمایید؟»
عمو معطل نکرد و همچنان که از اتاق میرفتیم گفت: «نفرمودید.»
مترجم که کناری کشیده بود راه به ما میداد پرسید «بله؟»
عمو گفت: «جواب مرا مرحمت نفرمودید.»
مترجم که شاید واقعاً ملتفت نبود پرسید «جواب چه چیز را، قربان؟»
عمو گفت: «چیز مهمی نبود. فقط جمشید. سوال کردم، گفتم بفرمایید، یا از پروفسور سوال بفرمایید، پس جمشید، پس کیانیان و پیشدادیان؟ سرکار فرمودید اینها تمامشان قصهس.» در «سرکار»ی که گفت نیش بیشتر بود تا در بقیه، تا در خود سؤال.
مترجم گفت: «خوب، تمامشان قصهس.»
عمو گفت: «یعنی میگین نبودن، هیچ؟»
مترجم گفت: «آثاری از اونها نیس.»
عمو گفت: «اینا همه ستون بلند قطور، اینا همه گاوهای سنگی گنده، با اون شاخهای کلفت گنده که بدجوری دراز و کلفتن، این قصر ـــ خودِ این قصر. از هرچه بگذریم خود این قصر. خود این قصر، این تخت. اینا نیسن؟»
مترجم گفت: «هسن. مال جمشید و کیقباد نیسن.»
پدر و مادرم، با زن عمو و آن عموی کوچکتر، در انتظار و در سکوت ایستاده، آن دو را نگاه میکردند.
عمو گفت «پس مال جمشید و کیقباد کو، کجا رفته؟»
«نرفته. نبوده.»
«اینام نیسن، قصهن، این ستونهای ستبر؟ اون شاخهای کلفت گاوها، همه قصهن؟ هیچکدوم نیسن؟»
«جمشید قصهس. نبوده.»
«شما خودت بودی وقتی او نبود؟ خودت دیدهای که او نبود؟ خودش نبوده ولی تخت و قصر او بوده؟»
«قصهن. مال او نبوده اینا.»
«اینا رو که ما نشنیده بودیم بودهن، اونایی که هزارها سال همه گفتهن بودهن نبودن؟»
گفتگوشان مثل لج کردنهای بچههای کوچک بود. منِ ۱۰ساله میدیدم که گفتگوشان یک جور لج کردنهای بچههای کوچک بود. در گوشم لج کردنهای بچههای کوچک صدا میکرد. واشان گذاشتم، از کنارشان رفتم به پرسه زدن برای خودم اما صدای نامساوی درگیری نامساوی ترشان همراه میآمد. یکی میکوبید با زور و غیظ و جوش، یکی کوتاه میآمد از زور دلهره کارمند ادارهای بودن. من رفتم قدمزنان روی صفه دوباره به تماشای ویرانه. آفتاب تابستان آرام و گرم، و چشمانداز دشت خاموش و خالی و پهناور. شیرها و عقابها و هلاهل بزرگ، بالدار، سنگی تراشیده، پراکنده، دوام آورده مثل آن کوه دور منفرد که مصطبهای مینمود با سطح صاف بالایش، بیراه و بیپارَس و بیپله، خیره به تماشای مستمر آسمان و ابر و آفتاب، و شبها ستارهها. بارها شنیده بودم که مار در خرابهها فراوان است که پاسدار گنجهای پنهان است، اما نه مار دیدم و نه نشانهای از گنج. دنبال هیچکدام نبودم. از دور همچنان صدای شدت گم کردهای از دوری، مخلوط جوش و غیظ با دلواپسی حفظ شغل، مواج، با نسیم، و از میان سنگهای هزارها سال تراشیده، میرسید و نمیماند. پدر صدایم میزد «کجا رفتی؟ بدو، رفتیم، برویم.
تجربه ۱۰ش