این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک خاطره از جیمز فین گارنر
احمد پوری
پس از خواندن کتاب «قصههای از نظر سیاسی بی ضرر» به فکر ترجمه آن افتادم. کتاب در غرب به خصوص در امریکا موفق بود و بیش از یک میلیون نسخه از آن به فروش رفته بود. خود کتاب هیچ آگاهی زیادی از نویسنده نداده بود این است که دست به دامن اینترنت شدم تا اطلاعاتی دوباره نویسنده پیدا کنم. در این گشت و گذار بود که به آدرس الکترونیکی او که به نام منشیاش بود برخوردم و پیش خود فکر کردم که نوشتن چند کلمه به او و خواستن اجازه از او برای برگرداندن اثر، کاری لازم باشد. این کار را کردم اما چندان امید به دریافت جواب نداشتم. با نهایت تعجب نیم ساعت بعد پیام الکترونیکی او را دریافت کردم که در آن خواسته بود اطلاعاتی درباره خودم بدهم که این کار را کردم و این را هم اضافه کردم که چنین اجازهای صرفآ اجازه اخلاقی خواهد بود و با توجه به این که ما تابع قانون کپی رایت نیستیم آقای گارنر نباید حق تألیفی از طرف ما انتظار داشته باشد. اما در عوض قول دادم که اگر اجازه ندهد من نیز هرگز ترجمه را آغاز نخواهد کرد.
او نامه پرمحبتی نوشت و اجازه کار را داد و در عوض از من خواست وقتی کتاب به چاپ رسید چند نسخه برایش بفرستم. چنین شد اما همین فرستادن کتاب ماجرایی جالب را سبب شد که خود فین گارنر آن را در مقالهای به نام «بستهای که از آن سوی دریاها به دستم رسید» در نشریه ادبی pageone به چاپ رساند، و در سایت خودش با آدرس www.jawes finn garner.comآن را نقل کرد.
متن زیر خلاصهای است از این مقاله. دلیل خلاصه بودن این است که جاهایی را که گارنر سعی کرده است از اصل موضوع دور شود و به مسایل دیگر بپردازد حذف کردهام تا موجب ملال خاطر نشود.
*****
بسته ای از آن سوی دریاها
جیمز فین گارنر
ترجمه احمد پوری
در این یک سال اخیر چند صد پیشنهاد از سراسر دنیا برای ترجمه کتاب هایم دریافت کردهام. در بهار سال ۲۰۰۰ یک پیام الکترونیکی از فردی به نام احمد پوری مدرس زبان انگلیسی و مترجم آثار ادبی در ایران به دستم رسید که علاقهمند ترجمه «قصههای از نظر سیاسی بی ضرر» بود. بماند که باز حیرت کردم که چطور آن سوی دنیا مردم میتوانند به اثری چنین امریکایی علاقهمند شوند. او میخواست از من اجازه این کار را بگیرد اما پیشاپیش فهمانده بود که کشورش تابع قانون کپیرایت نیست و او میتواند بدون کوچکترین اجازهای این ترجمه را بکند. خوب بهترین راه این بود که با میل خود این اجازه را صادر میکردم. در این صورت حداقل میتوانستم چند جلد از کتاب را صاحب شوم.
یک سال بعد آقای پوری دوباره پیامی الکترونیکی فرستاد و خبر داد که کتاب چاپ شده و در نشریات ادبی استقبال خوبی از آن شده است و قول داد که چند جلد از کتاب را همراه خلاصهای از مقالات چاپ شده درباره کتاب را برایم بفرستد. البته من بارها چنین قولهایی شنیدهام و چشمم به دست پستچی نماند. و روزها سپری شد روز ۱۱ سپتامبر در سر راهم به اداره از رادیوی ماشین خبرهایی درباره تصادف هواپیما شنیدم. خبر را به حساب یکی از فاجعه هایی که معمولا این سو و آن سو در دنیا اتفاق میافتد گذاشتم و عجلهای در دنبا کردنش نکردم. در اداره قهوهای درست کردم و بعد رفتم سراغ پست الکترونیکی. با کمال تعجب متوجه شدم تمام سایتهای خبری بسته است. نکند حادثه جدیتر است؟
دوست هم اتاقم تلویزیون کوچک دستیاش را روشن کرد و در آن با حیرت تمام سقوط دو ساختمان غول پیکر «منهتان» در نیویورک را یکی پس از دیگری دیدم. تصویر در آن مانیتور کوچک مانند یکی از این بازیهای کامپیوتری ارزان قیمت بود و به جای این که کمک کند ماجرا را درک کنیم بیشتر سردرگممان کرد.
آزما ش ۲۸
من و دوستم پریدیم توی ماشین و در مغازههای دور و بر تلویزیونی بزرگتر خریدیم و آوردیم به اداره. آن وقت بود که در تصویری بزرگتر، واقعیتر و روشنتر به تماشای فاجعه نشستیم. باورمان نمیشد. مگر چنین چیزی امکان دارد؟ و سرانجام همه چیز باورمان شد. در آن روز سردرگمی و حیرت و شک که بدبینیها به سوی خاورمیانه متوجه بود.
ناگهان پستچی دم در ایستاد و بستهای از ایران برایم آورد. باورم نمیشد همه چیز مثل ماجراهای یک رمان بود. سر این بستهها چه شوخیها که نکردیم. اما سرانجام بازش کردم.
بسته حاوی نسخه هایی از ترجمه کتاب من بود. جلد کتاب قهوهای و سبز بود و طرح آن غریب مثل اغلب کتابهای آن گوشه جهان. صفحات آن زرد رنگ و ضخیم بود مثل کاغذ پاکت.
جالب بود. کتاب خودم در دستم بود و من نمیتوانستم حتی کلمهای از آن را بخوانم. قانون جهانی کپی رایت هرچه بود برایم اهمیتی نداشت. خوشحال بودم کتابم کتابم در دسترس خوانندگان ایرانی قرار گرفته بود. نامه آقای پوری و مقالات راجع به کتاب ضمیمه شده بود و اطلاعاتی که از پیش درباره ایران داشتم شک مرا تبدیل به یقین کرد که ایران کشور بزگ و با فرهنگی است با مردم متمدن و فرهیخته. هرچند که تشنجات زیادی در روابط کشور من و ایران است اما حسی عمیق به من میگفت که چنین کشوری نمیتواند مدت طولانی دشمن ما باشد. من مطمئمن بودم که ادبیات، فرهنگ و هنر بر وحشیت و ناآگاهی چیره میشود.
و اینک من بودم و ترجمه کتابم به فارسی که روز ۱۱ سپتامبر به دستم رسیده بود.
چه اتفاق غریبی!
هنوز هم احساس میکنم که در تشکر از کار آقای پوری کوتاهی کردهام. ترسی نهفته در جان دارم که مبادا FBI نامهها را کنترل کند. یک تشکر کوتاه و سریع به هر حال وظیفهای بود متمدنانه. اما هنوز دل من به من میگوید که ملتی مانند ایران هرگز نمیتواند چنین حوادثی را سبب شود. من اطمینان دارم آقای پوری که انسانی است فرهیخته هرگز نمیتواند بر حملهای مانند حمله ۱۱ سپتامبر صحه بگذارد. ترروریستها شکاف بین ملتهای ما را عمیقتر کردهاند. شکافی که باید کتابهای بسیاری ترجمه شود و بده بستانهای فرهنگی زیادی صورت گیرد تا اندکی از آن پر شود. پذیرش همین واقعیت باز در اوج چنین تحیر و سردرگمی تسلایی است هرچند نه چندان بزرگ.