این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدار رأس الجُدی (قسمت هشتم)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
قسمت های گذشته را اینجا بخوانید
اتفاقات ناگهان، درجا، و بی مقدمه رخ میدهند. اما قبل از آنکه که هر اتفاقی رخ دهد، فرایندی وجود دارد که ابتدا باید آن فرایند را پشت سر بگذاری. آنچه بعد از یک اتفاق نصییب تو میشود فقط یک انفجار است و قبل از آن فقط یک جرقه. اما همۀ حوادث تابع نظمی کیهانی است ـــ با هماهنگی و سازگاریِ همۀ عناصرِ موجود در کهکشان که از آن نظم تبعیت میکنند. قبل از اینکه به نقطۀ انفجار برسم، مواد منفجرۀ آن "بمب" میبایستی به درستی آماده میشد و بار می آمد. پیش از آنکه محیط کار را برای آن نامردها مرتب کنم و سر و سامان دهم، باید که ابتدا از اسب قدرت به پائین کشیده میشدم، باید که مثل یک توپ فوتبال تیپا میخوردم، باید که لگد مال میشدم، توده ای له شده میشدم، تحقیر میشدم، غل و زنجیر میشدم، به بند کشیده میشدم، و سرانجام مثل آدمی ضعیف النفس ناتوان میشدم. در تمام طول زندگی اصلا بدنبال یافتن دوست نبودم اما در آن دوران خاص از زندگی ام، بنظر میرسید که دوست برای من از هر طرف مثل قارچ سبز میشد. یک لحظه با خود تنها نبودم. اگر شبی به قصد استراحت و خلوت کردن با خود به خانه میرفتم، حتما یکنفر زودتر از من به قصد دیدن من به خانه رسیده و آنجا منتظرم بود. حتی گروهی که آنجا بودند گویا برایشان مهم نبود که آنشب به خانه میروم یا نمیروم. هر گروه از دوستانم از گروه دیگر منزجر بودند. بعنوان مثال، استنلی (Stanley) از همۀ دوستانم بدش میامد. یا اینکه دوستی دیگر بنام اولریک (Ulric) بقیۀ دوستانم را به دیدۀ تمسخر مینگریست. اولریک تازه از سفری هفت هشت ساله از اروپا به امریکا بازگشته بود. همدیگر را تقریبا از دوران نوجوانی به بعد ندیده بودیم. یکروز کاملا تصادفی یکدیگر را در خیابان دیدیم. آن روز روزی بسیار مهم در زندگی من بشمار میرود چونکه چشمم به دنیائی جدید باز شد، دنیائی که اغلب در باره اش رویابافی میکردم ولی هرگز باورم نمیشد روزی آنرا ببینم. به وضوح به یاد دارم که یک روز حوالی غروب من و اولریک در تقاطع خیابان ششم و چهل و نهم ایستاده بودیم. خاطرۀ آن شب بدان خاطر بیادم مانده است که صرفا شنیدن حرفهای یک دوست در باره مکانهائی مثل اوتا (Mt. Aetna)، وزووی یو (Vesuvius)، کاپری (Capri)، پومپی (Pompeii)، موراکو (Morocco) و پاریس در مقایسه با محلی که ما ایستاده بودیم، یعنی تقاطع خیابان ششم و چهل و نهم در منهتنِ نیویورک، جور در نمیامد. بخاطر دارم آنطور که اولریک هنگام حرف زدن به اطرافش مینگریست، مثل آدمی بود که هنوز کاملاً درک نکرده چرا به این خراب شده بازگشته است و احساس میکرد با بازگشتش مرتکب اشتباهی بزرگ شده است. در تمام این مدت در نگاهش میشد خواند که میگفت: اینجا بی ارزش است، کاملاً بی ارزش. البته او دقیقا از آن کلمات استفاده نکرد ولی پیوسته به من میگفت: "تردیدی ندارم آنجا را دوست خواهی داشت. مطمئن هستم محلی مناسب برای توست." وقتی آنشب از هم جدا شدیم کاملا گیج بودم. نتوانستم دوباره او را به آن فوریتی که دلم میخواست ببینم. میخواستم دوباره حرفهایش را با جزئیات کامل بشنوم. هر مطلبی که تا آن زمان در بارۀ اروپا خوانده بودم نمیتوانست با توصیفات پُر آب و تاب او قابل مقایسه باشد. البته وضعیت اولریک برای من مثل یک معجزه بود؛ به این مع نا که گرچه هر دو در محیطی مشابه بزرگ شده بودیم، اما چونکه دوستانی متول داشت توانسته بود چند سالی در اروپا دوام بیاورد و روی پا بایستد. و دیگر اینکه او خوب میدانست چگونه پولش را برای این سفر پس انداز کند. اما من هیچ کسی را در اطراف خود نداشتم که پولدار باشد، سفر کرده باشد، در بانک پس انداز داشته باشد. همۀ دوستان من مثل خودم بودند، روز به روز زندگی میکردند. هرگز به آینده فکر نمیکردند، هرگز برای آینده برنامه ای نداشتند. دوستم اومارا (O’Mara) بله، او به اینجا و آنجا سفر کرده بود ـــ تقریبا تمام دنیا را دیده بود ـــ اما در لباس یک ولگردِ آس و پاس، و اگر چنین نبود، زمانی بوده که ارتشی بوده و به مأموریت میرفته، که حتی بدتر از آس و پاس سفر کردن است. دوستم اولریک تنها آدمی بود که به معنای واقعی کلمه میتوانست بگوید سفر کرده است و بخوبی میدانست چگونه در بارۀ تجربیات سفرش سخن بگوید.
بعد از آن دیدار تصادفی در خیابان، من و اولریک به مدت هفت یا هشت ماه همدیگر را زود به زود میدیدم. شبها بعد از شام به من تلفن میزد و برای قدم زدن به پارکی در اطراف منزلمان میرفتیم. چه عطشی برای شنیدن حرفهایش داشتم! کوچکترین جزئیات در بارۀ آن دنیای دیگر مسحورم میکرد. حتی اکنون که سالها از آن دوران میگذرد، حتی اکنون که خودم در پاریس زندگی میکنم و پاریس را مثل کف دستم میشناسم، تصاویری که اولریک از پاریس در ذهنم مجسم کرد هنوز در مقابل چشمانم است، هنوز برجسته و روشن، هنوز واقعی. گاه که بعد از بارش باران با تاکسی به دور پاریس میچرخم، مثل برق از میان مکانهائی میگذرم که او برایم توصیف کرده بود؛ مثلا هنگام عبور از تری لوغی (Tuileries)، مونت مارت (Montmartre)، سَک کوغ (Sacre Coeur)، خیابان لافایت (Rue Laffitte). چه کنیم، یک بچۀ بروکلین که بیشتر نیستیم! عبارت فوق را وقتی بکار میبُرد که از ناتوانی اش در توصیف شایستۀ پاریس شرمنده میشد. من نیز بچۀ بروکلین هستم، به عبارتی دیگر، یکی از ناچیزترین آدمهای روی زمین. اما هر چه بیشتر به اطرافم مینگرم، هر چه بیشتر با افراد مختلف آشنا و دمخور میشوم، بندرت به آدمی برمیخورم که بتواند احساسات و مشاهداتش را از پاریس و در بارۀ پاریس آنچنان دلچسب و دوست داشتنی و صادقانه که او بیان میکرد توصیف کند. بیش از هر دلیل دیگر، شاید آن علت اصلی که باعث شد اکنون در پاریس باشم، نتیجۀ همان شبهائی است که با دوستم اولریک در پراسپکت پارک (Prospect Park) قدم و گپ زدیم. بسیاری از مکانهائی را که برایم توصیف کرده بود هنوز ندیده ام و بعضی از آنها را شاید هرگز نبینم. اما آن صحنه هائی که برایم توصیف کرد هنوز در ذهنم زنده است.
در لا به لای گفتگویمان در بارۀ پاریس، سخن از مجموعۀ آثار و خصوصیات آثار لورنس نیز جا داشت. بسیار اتفاق افتاده بود بعد از آنکه همه رفته بودند و پارک خالی شده بود، ما هنوز آنجا بودیم و روی نیمکتی نشسته بودیم و در بارۀ لورنس حرف میزدیم. اکنون که به آن روزها فکر میکنم، تازه میفهمم که در آن دوران تا چه اندازه در بارۀ معنای واقعی آثار لورنس گیج و منگ بودم. اگر آن وقت خمیرمایه و جوهر آثار لورنس را درک میکردم، زندگی من در مسیری نمی افتاد که افتاد. اکثر ما آدمها بخشی طولانی از زندگی خود را بسانِ غریقی غوطه ور در اعماقِ اقیانوس میگذرانیم. بطور قطع در مورد خودم میتوانم بگویم تا زمانی که امریکا را ترک نکرده بودم، در عمق بیخبری بسر میبردم؛ بعبارتی دیگر، بعد از آنکه امریکا را ترک کردم از خواب غفلت بیدار شدم، به خود آمدم، به خود رسیدم، از اعماق تاریکی بیرون آمدم و به سطح آب رسیدم. شاید امریکا به خودی خود ربطی به موضوع نداشته باشد، ولی در این واقعیت تغییری حاصل نمیشود که چشمان من وقتی کاملاً به حقایق باز شد که امریکا را ترک کردم و به پاریس رسیدم. و شاید همه این اتفافات فقط بخاطر آن بود که به امریکا و زندگیِ گذشتۀ خود پشت کردم و از آن به قهر گریختم.
دوستم کرونسکی، وقتی که هنوز در امریکا بودم، در بارۀ سرخوشی و خرمدلی های من سر به سرم میگذاست و مچلم میکرد. البته این شیوۀ خاص او بود، به این معنا که هر وقت سر حال بودم ماهرانه به من یادآوری میکرد که فردای آن روز خواهم گفت افسرده و پریشان خاطرم. حرفهایش حقیقت داشت. زندگی من چیزی جز فراز و نشیب نبود. گاه به مدتی طولانی افسرده و غمگین میشدم ولی ناگهان شادی و احساسِ خوشحالیِ بیش از حد در من گُل میکرد. هیچوقت وضعیتی وجود نداشت که در آن وضعیت بتوانم خودم باشم. شاید عجیب بنظر برسد، ولی واقعیت این است که هرگز نمیتوانستم آنگونه که هستم یا آنگونه که میخواستم باشم رفتار کنم. یا فردی گمنام بودم، یا آدمی بنام هنری میلر که به توان بینهایت تحسین و ستوده میشد. در شِق دوم، یعنی وقتی هنری میلر بودم، میتوانستم مثلاً در اتوبوس خیلی سریع داستان یک کتاب را برای هایمی تعریف کنم، همان هایمی خودمان که مرا جز در لباسِ یک مدیرِ استخدامِ ماهر نمی دید. اکنون میتوانم نگاه بهت زدۀ هایمی را در آن شبی بیاد بیاورم که یکی از شبهای شاد و سرخوشِ خاصِ خودم را میگذراندم. با او در ایستگاهِ پُلِ بروکلین سوار اتوبوس شدیم تا به آپارتمان دو فاحشه که منتظرمان بودند برویم. آنشب، هایمی به روال همیشگی از وضعیت تخمدانهای همسرش حرف زد. اولا که نمیدانست تخمدان چیست و این لغت چه معنائی دارد. مجبور شدم به زبانی ساده و بی پرده برایش توضیح دهم. هنگام توضیحِ مطلب، اول بخاطر اینکه هایمی مطلبی به این سادگی را نمیدانست، و دوم، بخاطر مسخره و تراژیک بودنِ کُلِ موضوع، آنقدر خنده ام گرفت که انگار مست شده ام، مست از نوشیدن یک بطر ویسکی. البته مستی من از ویسکی نبود، مستی من از موضوعِ خنده دارِ تخمدانِ معیوب بود.
ادامه دارد…