این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادداشتی درباره «موزه معصومیت» اورهان پاموک
واحدی برای سنجش حسرت
امیر جلالی
«موزه معصومیت» یا «موزه بیگناهی»،که با تأخیری چند ساله و با چند ترجمه همزمان به فارسی درآمده است، از این منظر درخور تأمل است که اورهان پاموک، نویسنده ترکزبانِ برندۀ نوبل، در این رمان موفق شده است تا توأمان دو نوع از ادبیات و دو شکل از تجربه جهان را به قالب روایت درآورد. علاوه بر این، «موزه معصومیت» گواهی است بر آنکه ادبیات -و بهخصوص رمان- را نمیتوان با تبلیغات و پشتوانههای مالی و معنوی، جهانی کرد. صریحتر آنکه، ادبیات جهانی نمیشود، مگر آنکه جهانی باشد. پاموک در این رمان، شیوه سهل و ممتنعی را پیش گرفته است. بهترین راه برای درک سبک او، تأمل در موتیفها یا عناصر مکرری است که در این رمان بهکار برده است.
چندان که از عنوان رمان پاموک پیدا است، با دو مضمون بحثبرانگیز مدرن به سراغ روایت تحولات استانبول ظرف نیم قرن اخیر رفته است. این درست که بخش عمدهای از رویدادهای «موزه معصومیت» از دهه هفتاد میلادی به بعد را شامل میشود، اما مقایسهها، تطبیقها، نقل خاطرهها و حتی پارهروایتهای رمان حاکی از آن است که پاموک مشخصاً تجربه جمهوری ترکیه را مد نظر داشته است. دو مضمون «معصومیت» و «موزه» از مفصلهای مهمی هستند که دامنه مخاطب احتمالی پاموک را توسعه میدهند. در عین حال هر دو مضمون، از تسلط نویسنده به مقولات و مسائل اخیر علوم انسانی خبر میدهد. چه اتفاقی میافتد که با سقوط امپراطوری عثمانی، دولت-ملت تازهای شکل میگیرد و بر اساس آن هویت تازهای برای «ترک» تعریف میشود. پاموک این تغییر و تحول را بدیهی یا حاضر-آماده نمیپذیرد، بلکه به چشم فرایندی آن را میبیند که در دو محور گذار از «معصومیت» و تأسیس «موزه» معنا پیدا میکند. جالب اینجا است که برخلاف بسیاری از کشورهای تازه استقلالیافته جهان سومی، او زبان را مؤلفهای هویتآفرین نمیبیند. در حین خواندن رمان بهروشنی میبینیم که چطور پارهای از صفات و روحیات انسانی با قبول هویت تازه به خصیصههای شیءگونهای مبدل میشوند.
«موزه معصومیت» ساختار سادهای دارد. حوادث آن از بهار ١٩٧۵ آغاز میشود. کمال و سیبل، نمایندگان نخستین نسل از ترکهایی که از بدو تولد نه در امپراطوری عثمانی که در جمهوری ترکیه زیستهاند، در آستانه ازدواج با یکدیگر قرار دارند. در آخرین روزهای دوران نامزدی این دو، پای زن دیگری به اسم «فسون» به زندگی کمال باز میشود. فسون و سیبل در تاروپود رمان پاموک، گذشته از آن که دو قطب از جهنم ذهنی کمال را تشکیل میدهند، دو جلوه از استانبول نیمهآسیایی نیمهاروپایی نیز هستند. جدال کمال با زندگی خصوصی و عواطفِ نه دیگر و نه هنوز غربیاش، هشت سال طول میکشد. کمال تدریجاً به این نتیجه میرسد که سیر این ماجرای پرطولوتفصیل را از طریق اشیای بیاهمیت پیرامونش به شکل موزهای درآورد و از این طریق تاریخ مختصر برای خود فراهم آورد. محصول کار که در آغاز فقط اغراض شخصی کمال را دربر میگیرد، بیشتر به نقشهای شبیه است که جامعه و تاریخی خاص را آشکار میکند.
کمال داستان خود را با وقفهای طولانی برای مخاطب فرضیاش بازگو میکند. به عبارتی، او بیش از آنکه حدیث نفس خود را بازگوید، اشیای موزهاش را معرفی میکند. پاموک بهجای آنکه «منِ» راوی را بدیهی در نظر بگیرد و سیر وقایع زندگیاش را به شیوهای خطی و سرراست ارائه کند، راه سختتری را برگزیده است. او بر آن است تا با اشیا، با یک مشت خردهریز بیاهمیت، یا بهتر است بگوییم تلی از زباله، سیر «من» شدن خود را شرح دهد. بنابراین، استعاره تازهای برای راوی جهان سومی خلق میکند. کمال بیش از آنکه قدرت تکلم داشته باشد و بتواند قصه تعریف کند، راهنمای موزه است. از بدو کتاب، به بهانه معرفی اشیای موزه است که با شرح وقایع زندگی کمال روبهرو میشویم. پاموک در نوشتن این رمان از موزه باگاتی والسسکی در میلان بسیار الهام گرفته است. موزه والسسکی، در ظاهر خانهای ساده و عادی است که تحول زندگی خانوادهای متعلق به طبقه متوسط را در بستر زمان نشان میدهد. نوشتن «موزه معصومیت» برای پاموک با دشواریها و معضلات خاصی همراه بوده است.
این رمان اولین کتابی است که پاموک پس از دریافت جایزه نوبل نوشته است. با خواندن دقیقتر رمان درمییابیم که نویسنده به زبان بیزبانی میخواهد مرثیهای در مرگ استانبول بسراید. استانبولِ کمال مرده است و او با یادآوری خاطرههایی پراکنده و جمعکردن خردهریزهای آن سعی میکند مرگ کند و آرام استانبول را به اطلاع مخاطبش برساند. شورلت آمریکایی مدل ١٩۶۵، ماشین کمال بامساچی، مظهر ترکیهای است که قرار بوده تا مدرن باشد، اما بخت با او یار نبوده و چیز دیگری از آب درآمده است. استانبول، نه دیگر شهر شرقی دوران عثمانی است و نه پایتخت مدرنی است که زمانی آتاتورک وعدهاش را داده بود.
کمال و رفقایش متعلق به طبقه متوسط نوپایی هستند که با تحصیلات مدرن از مشاغل پردرآمدی برخوردارند. در «موزه معصومیت» ترکهای آغاز دهه هفتاد به دو دسته تقسیم شدهاند. به زعم راوی، عدهای از مردم بیش از حد به هویت ترکبودن خود چسبیدهاند. علاوه بر این، در صحنههای متفاوتی از رمان- بهخصوص در مراسم نامزدی کمال و سیبل- راوی به ما خاطرنشان میکند که طبقه متوسط ترکیه، اقلیتی از مردم را تشکیل میدهند. این یکی از مهمترین تفاوتهای ترکیه با غرب است. طبقه متوسطیبودن در جهان سوم، امکانی نیست که بهراحتی در اختیار همگان قرار بگیرد. خاطره عید قربان کمال، بهخوبی فضایی را به ما نشان میدهد که در آن اکثریتی فقیر در انتظار بخششها و هدایایی از جانب طبقه نوپاست. سهچرخه کهنه کمال را هم در اختیار فسون خردسال قرار دادهاند تا او با شیء بهجامانده از بچگی یکی دیگر، بچگی کند. از طرف دیگر، احوال زنان استانبول نیز با دقت زیادی در رمان وصف شده است. کمال وقتی درصدد برمیآید تا سیبل را به ما بشناساند، او را زن مدرنی میخواند که مدرنشدن را تنها با تضمین برخورداری از موهبتهای زندگی پیشامدرن میپذیرد. از این منظر، سیبل درست نقطه مقابل فسون است که استانبول نیمهمدرن ریاکار، ویرانش میکند.
کمال، که سالهاست -از دوران کودکی به بعد- فسون را ندیده است، به قصد خرید کیفی برای سیبل به مغازهای در شهر مراجعه میکند. به نظر کمال، کیف بسیار زیباست، اما سیبل بهراحتی با دیدن هدیهاش درمییابد که کیف هدیه، قلابی است. ضمن خرید و استرداد کیف قلابی است که با فسون دوباره روبهرو میشود. فسون که پاموک در انتخاب اسم او عمد داشته است، متعلق به خانوادهای است فقیر. تازه به هجده سالگی رسیده است و امیدوار است که بتواند به دانشگاه راه یابد. حضور فسون در زندگی کمال موقتی است و دیری نمیگذرد که ناپدید میشود. نکته جالب توجه این است که پدر کمال نیز ماجرایی شبیه به او را از سر گذرانده است. اما کمال بعد از یک سال، دوباره فسون را پیدا میکند. در این مدت بهشدت از سیبل دور شده است. چیزی نمیگذرد که سیبل به راز کمال پی میبرد. نامزدیاش را به هم میزند و این سرآغاز دورافتادن کمال از کل زندگی است. کمال میکوشد تا خود را به خانواده فسون نزدیک کند. از خانواده مرفه خود فاصله میگیرد و به قول خودش ١۵٩٣ بار بیدعوت شام را در منزل والدین فسون صرف میکند. حالا دیگر فسون از او فاصله گرفته است و چیزی به جز استانبول این دو را در کنار هم قرار نمیدهد. حدوداً نیمی از رمان تجربه متفاوت کمال از استانبول را دربر میگیرد. دوری از فسون، کمال را به آشغال جمعکنی درجهیک تبدیل میکند. هرچیزی که نشان و اثری از فسون را حفظ کرده باشد، برای او ارزشمند است و بعدها یکی از اشیای موزه میشود. در این اثنا، راوی تغییرات زندگی روزمره ترکها را نیز با دقت تشریح میکند. یکی از نمونههای فوقالعاده آن، ورود تلویزیون و نحوه برخورد آدمها با این شیء تازهوارد به خانههایشان است.
استانبولِ «موزه معصومیت» حامل صفت منحصربهفردی است که پاموک برای توصیف آن از کلمه «حزن» استفاده کرده است. در این شهر زیبایی و اندوه به هم گره خوردهاند. مترجم انگلیسی «موزه معصومیت» -مورین فریلی- بین کلمه «حزن» و مالیخولیا تمایزی معنایی قائل شده است. مایکل گورا، منتقد ادبی هم در «گاردین» به تفصیل شرح داده است که «حزن» استانبول از یک طرف با زیبایی برآمده از دل ویرانههای امپراطوری عثمانی مرتبط است و از سوی دیگر وجهی از شهری اسلامی را برجسته میکند که تجسمی است از گذرابودن زندگی و فناپذیری آدمی. کمال، با کمک «موزه معصومیت» از راز حزنآلودگی استانبول پرده برمیدارد. استانبول او جایی است که مدرنشدن یا نشدن، تغییری در تجربه شکست ایجاد نمیکند. پاموک در انتخاب کلمه «معصومیت» دلالتهای متفاوتی را مد نظر داشته است. معصومیت صرفاً نقطه مقابل بیگناهی نیست. در فرهنگ غرب، معصومیت با مفهوم «تجربه» در تقابل است. ویلیام بلیک، شاعر رمانتیک انگلیسی، در برابر «مزامیر معصومیت»، دفاتر شعر دیگری سروده است با عنوان «مزامیر تجربه». اگر در «معصومیت»، آدمی با نماد بره سروکار دارد، در «تجربه» به دیدار ببری نائل میآید که روشنایی پرتلألویی دارد و در جنگلهای شب میدرخشد. تعبیر «بیگناهی» برای القای مفهوم پاموک چندان وافی به مقصود نیست. کمال و فسون -و در زمینهای وسیعتر تمام استانبول- بیگناه یا معصوم نیستند. آنها بهای مدرنشدن را با حزن و ناتوانی میپردازند و دقیقا به همین دلیل، چارهای جز تأسیس موزه معصومیت باقی نمیماند.
برخلاف تصور عموم، ملت و ملیت دو مفهوم همبسته نیستند. تعلقداشتن به ملتی معادل با ملیتداشتن نیست. ملیت، با مدرنیته رابطهای تنگاتنگ دارد. ملتها گاه با مدرنشدن به ملیت میرسند و گاه از طریق ملیت، مدرنشدن را تجربه میکنند. موزه، یکی از نهادهای مدرن تأثیرگذار در تجربه ملیتشدن است. در موزه، جمعی از آدمها با تماشای اشیائی بیربط در کنار هم، به گذشته مشترک و فرهنگ یکدست خود پی میبرند. به بازماندگان امپراطوری عثمانی نمیتوان ترکشدن را القا کرد، مگر آنکه آدمها را ذیل هویتی ثابت و تازه کنار هم گرد آورد. در ترکیه، موزه مکانی است که بیش از آنکه هویت ترکیهای را به بیننده القا کند، زوال و انحطاط امپراطوری عثمانی را یادآوری میکند. ولی کمالِ رمان پاموک، تن به این ناتمامی نمیدهد و خود دست به کار تأسیس موزهای برای ناکامیها و ناتمامیهای شخصیاش میشود. درواقع، «معصومیت» بدیلی است برای ملیت. هنر یا ملیت صاحب هیچ موزهای نمیشوند، آنچه میراث حقیقی گذشته است «حزنی» است که با مالیخولیای اروپایی تمایز چشمگیری دارد.
در آخرین صفحات رمان سروکله شخصی به اسم اورهان پاموک پیدا میشود، پاموکِ رمان مردی است لاابالی و سرخوش که کمال در یک میهمانی با او آشنا میشود. راوی از این طریق در سیر اتفاقات زندگیاش وقفهای ایجاد میکند. پس از آشنایی با پاموک است که کمال به این نتیجه میرسد تا با خردهریزهای زندگیاش موزهای راه بیندازد. هرچه باشد تنها این موزه میتواند نمادی از بهشتی باشد که این دو میتوانستهاند در کنار هم ساکن آن باشند. در «موزه معصومیت» راوی از برقراری رابطه با آدمهای زنده صرف نظر میکند. روال زندگی به نحوی است که خواستهها را به محالاتی ناچیز تقلیل میدهد. در نتیجه رفتار با اشیا جایگزین بدنها میشود. درهمینجا است که زباله و خردهریز نقشی اساسی ایفا میکند. ظاهر امر آن است که آشغال و زباله، شیئی است که ما به دلیل بیمصرفبودن دورش میریزیم. اما از چشم پاموک، زباله دقیقاً عبارت از آن چیزی است که نمیگذارد رابطه ما با جهان در سطح نفع و استفاده محدود شود. زباله، شیئی است که در برابر رابطه سودگرایانه ما مقاومت نشان میدهد. از این بابت، زبالهها شکلی از جهاناند که از ما فاصله میگیرند و ما را آزار میدهند. بنابراین، زبالهها تاریخی مغایر با سرگذشت دلخواستههای ما را تقریر میکنند. شهر جهان سومی را نه با مرکزخریدها و میهمانیهای شبانه، نه با جلسات فرهنگی و خاطرههای سپریشده، بلکه با دورریختنیهایی میتوان وصف کرد که در برابر هر کلانروایتِ توسعهگرا و پیشرفتهنمایی مقاومت میکند. استانبولِ کمال دورریختنی است و او چاره ندارد جز اینکه مثل هنرمند چیدمان معاصر،کورت شویترز تهسیگارها را جمع کند و با شمارش آنها زمان ازدسترفته را رد بزند. از طنز پاموک هم نباید غفلت کرد. او برای موزهاش، با کمیکردن اشیا و ارائه آمار و ارقام، واحدی برای سنجش حسرت و ناکامی وضع میکند.
تقدیر آدمها را پیش از آنکه رویدادهای زندگی مشخص کند، اشیا با صراحت و جسارت فریاد میکنند. فسون پس از آشنایی با کمال، یک لنگه از گوشوارهاش را گم میکند. این گوشواره گمشده، مظهر ناممکنی جفتشدن این دو است. اما کمال با جایگزین یک جفت گوشواره دیگر بر آن است تا بر ناتمامی غلبه کند. در رمان میخوانیم که او حریف این تقدیر نمیشود. بلکه تنها راهی که پیش پای خود مییابد این است که ناکامی را به هنر دگرگون سازد. اینجاست که پاموک با انگاره هگلی «شیء هنری» به مقابله برمیخیزد. برخلاف آموزه هگلی که شیء هنری عبارت از فتیشی است که در چارچوبی عقلانی محدود و محاط شده است؛ کمال درست عکس این مسیر را طی میکند و همان به اصطلاح «فتیش» را به موزهاش انتقال میدهد. در استانبولِ پاموک هیچ عقلانیتی زورش به حزن جهان سومی و خاورمیانهای نمیرسد. از بخت بد، برای کمال و امثال کمال، آن عقلانیت مدرنی که قرار بود تاریخ را در هیأت دولت مدرن مجدداً تقویم کند، در تبانی با حسرت به شکل اشیایی دورریختنی و اتفاقاتی وقتگیر و زائد درآمده است. این است که هنر در استیلای عقل قرار نمیگیرد و مسیری عکس را میپیماید. حالا این هنر است که با تأسیس موزهای به جای «ملیت» یا «هویت» گزارشی از ناتمامی را به «کمال» میرساند. «کمال» کامل نمیشود مگر آنگاه که قبول میکند زندگی بدون «فسون» و با «حزن» را میتوان با زیبایی دیریاب یک مشت «خنزر پنزر» اندکی تحملپذیر کرد. «کمال» در هشت سالی که با جنون عاشقانه خود دستوپنجه نرم میکند، دو کودتای نظامی و دو بار فروپاشی زندگی آدمهای پیرامون خود را به چشم میبیند. استانبول برای او در وجود دو زن تجسم پیدا کرده است: سیبل و فسون. سیبل بهرغم مدرنبودن، ترک نیست و تنها در پی تثبیت زندگی خویش است. فسون هم آنقدر گرفتار چارچوبهای صلب زندگی مسلط در ترکیه است که نمیتواند به هیچ آرزویی تحقق ببخشد. این است که برخلاف بروشورهای توریستی، استانبول شهری میشود که زیبایی را با حزن معاوضه کرده است. در تجربه کمال و فسون، این شهر محل تلاقی شرق و غرب، یا آسیا و اروپا نیست. پاموک، کمال بدون فسون را مظهر شکلی از پیشرفت و توسعه معرفی میکند که جز حسرت چیزی از آن بهجا نمیماند. علیالقاعده، موزه باید جایی باشد که در آن سنت و میراث ارزشمند پیشینیان نگهداری میشود، ولی موزۀ پاموک نه میراث سنت را دربر دارد و نه گوهر ملیت و نه هویت جمعی را. چیزی بهجز حسرت و خردهریزهایی نیمهکاره و ناتمام باقی نمانده است. اهمیت کار پاموک در این است که موفق شده به مخاطب غربی، آن ترکیهای را نشان بدهد که او جز با «فسونِ» رمان، حاضر به دیدنش نیست.
شرق