این مقاله را به اشتراک بگذارید
خواب پاییزی
پاییز را دوست دارم
اتشی که در برگ های درختان هست
در قلب من هم هست
اتش قلبم را چگونه با دوری تو خاموش کنم
ای کاش هیچگاه عاشقت نمی شدم…
تو مرا به یک قوری تبدیل کردی
خسته ام…
کاش این در اثر حرارت گرما منفجر شود
و همه چیز تمام شود
به خوابی بلند می اندیشم
خیلی بلند…
به اندازه تمام سال های باقی مانده از عمرم
به اندازه اتشی که در قلبم دارم
و همه چیز تمام شود
و دیگر سایه ای برای سایه ای نباشد
که تو را اندیشه کند…
با سایه ی خود نیز می جنگم
ایا سایه ها هم منطق دارند؟
او (سایه ام ) متوجه حرف های من نمی شود
تصور می کند که سایه ی کوه است
نه سایه ی سایه
سایه ام ترکم کرد
و من ماندم
سایه ای بدون سایه
که به دنبال خواب پاییزی بلندی است
که هیچ گاه تمام نشود
خوابی جاوید…
سایه امینی / دانشجوی فلسفه
1 Comment
ترانه
فکر نمی کنم شعر بشه بهش گفت. بیشتر یک متن یا دلنوشته ست.