این مقاله را به اشتراک بگذارید
جیمز ایجی؛ جیمز دینِ ادبیات
ویل بلایت (نیویورکتایمز) / مترجم: سلما رضوانجو
در ۱۶ مه، ۱۹۵۵، جیمز ایجی، ۴۵ساله درحالیکه با تاکسی به سمت مطب پزشکش میرفت در اثر حمله قلبی درگذشت. دوایت مک دونالد منتقد ادبی بزرگ او را «جیمز دین دنیای ادبیات» میداند که آثار کلاسیک غیرداستانیای مانند «بیایید مردان مشهور را ستایش کنیم» از خود بهجای گذاشته است. اما غیر از این میراث ایجی شامل یک نسخه خطی از یک رمان بدون عنوان و نیمهتمام هم هست. رمانی که آنقدر بدخط نوشته شده بود که نیاز به رمزگشایی دقیق داشت تا اینکه دیوید مک داول که از شاگردان ایجی بود از روی آن رمانی را تهیه کرد که درواقع نوعی روایت اتوبیوگرافیک از شش سال اول کودکی خود نویسنده است که با مرگ پدرش در تصادف اتومبیل به اتمام میرسد. این کتاب که «روایت یک مرگ در خانواده» نام دارد در سال ۱۹۵۷ منتشر شد و برنده جایزه پولیتزر همان سال شد که عاقبت خوشی برای کتاب به حساب میآید.اما بعدها محققان مختلفی به بررسی این دستنوشته درهمریخته پرداختند، تا اینکه مایکل ای. لوفارو بعد از سالها تحلیل و بررسی آن، کتابی نوشت با عنوان «مرگ در خانواده: بازیابی متن اصلی نویسنده» در این کتاب او با مقایسه روایتهای مختلف و تحلیل بسیار دقیق متن نویسنده و بررسی بخشهای ناخوانا، متنی را تهیه کرده که مفصل و با ظرافتهای پژوهشگرانه تهیه شده است. طبیعتا این سوال پیش میآید که چطور یک رمان میتواند دستخوش اینهمه تغییر شود و آیا لوفارو در واقع نسخه اصلی رمان را از دست دستکاریهای خرابکارانه مک داول نجات داده؟ و اگر این رمان اینهمه با استقبال روبهرو شده، پس چطور میشود گفت که مکداول رمان اصلی را خراب کرده؟ آیا ویرایشهای جدید صرفا محدود به پارهای تغییرات در جزئیات داستان بوده و همه روی ستونهای اصلی کار ایجی تکیه داشتهاند؟ آنچه مسلم است اینکه دو نسخه کتاب آغاز کاملا متفاوتی دارند. در نسخه مکداول با این مقدمه روبهرو میشویم: «ناکسویل، تابستان ۱۹۱۵» و غروبی تابستانی در شهری در جنوب آمریکا. اما بعد داستان با کابوسی آغاز میشود که در آن قهرمان داستان در دوران بزرگسالیاش جنازهای را در خیابانهای ناکسویل به دنبال خود میکشد. این جنازه نیمهپوسیده چنان به ظرافت توصیف شده انگار نویسنده مردی را در حال آبدادن به چمنهای خانه در گرگومیش عصر تصویر میکند. وقتی سر بریدهاش در خیابان قل میخورد و دور میشود قهرمان داستان واکنشی بسیار احساسی نشان میدهد. «نمیخواست آن را مثل حیوانی که از بند گریخته دنبال کند و بگیرد، بلکه آرام با دو دست آن را گرفت و بدون اینکه کلمهای حرف بزند سعی کرد با آرامش دستانش به آن اطمینان بدهد که نباید بترسد، هر دو دست را آهسته زیر آن برد و حجم سرد و خشک آن را بلند کرد گویی جام مقدسی را بالا میبرد.» خانمها و آقایان این طرز برخورد با یک سر بریده نیست، این رسما رابطه با آن است. البته یکی از خصوصیات ایجی به عنوان نویسنده همین است که عادت دارد شاعرانگی متن را چنان غلظت ببخشد که به قول معروف شور کار دربیاید. نثر او نثری جادویی است، مثل لاتین برای جماعتی که لاتین نمیدانند، هجاها و جناسها را چنان کنار هم میچیند که تنها از طریق وزن و صداها بتواند دنیایی از معانی را انتقال بدهد. اما نکته منفیاش این است که خواننده ممکن است احساس کند مورد حمله گرگ گرسنه قصهها واقع شده است. برخلاف داستان مکداول، نسخه لوفارو بر اساس توالی زمانی درست مرتب شده و ده فصل جدید هم به آن اضافه کرده که رابطه ایجی جوان را با پدرش مفصلتر شرح میدهد و فلاشبکهایی را که مکداول استفاده کرده کنار میگذارند. فصل اول کتاب مکداول تبدیل به فصل هفدهم کتاب لوفارو میشود و در فصلهای اول بهجای پرداختن به حادثه مرگ پدر، به روند شکلگیری ضمیر خودآگاه کودکی ایجی میپردازد که گاهی در روند داستان مثل ماجرای «چهره مرد هنرمند در جوانی» جیمز جویس است. اما کدام نسخه از کتاب بهتر است؟ به عقیده من نسخه جدید بهتر است، اگرچه آن پیشگفتار/کابوسی را که در ابتدا آمده میشد به عنوان روایتی نقلشده در دفتر روانکاو در ابتدای کتاب آورد تا اثرگذاری بیشتری داشته باشد. اما رمان بدون فلاشبکهایی که روند تراژیک روایت را مختل میکند بهتر به نظر میرسد و اثر ویرانکنندگیاش بیشتر است. درنهایت باید گفت آنچه نویسنده باید انتقال بدهد نه افسانه و اسطوره است و نه حکایتها و روایتها، بلکه صحنهسازی و شخصیتپردازی است که از نثر چیزی ماندنی میسازد. زیبایی «روایت یک مرگ در خانواده» هم در این است که زاویه دید کودک قهرمان داستان که روایت با همان آغاز میشود به مرور چنان گسترش پیدا میکند که خوانندگان احساس میکنند در قلب ماجرا نشستهاند، مثل حضور زنده و حاضر در خانوادهای خاص در زمان و مکانی خاص. و برای ایجی چه میراثی از این بهتر؟
*****
برشی کوتاه از رمان «روایت یک مرگ در خانواده»
نگاهی انداخت به بالای خیابان، آن گوشه را خوب میشناخت. جایی بود که همیشه با ناخشنودی آنها را میدید و کمی بالاتر از آن، سرِ پیچ جایی بود که همیشه پدرش وقتی میرفت سر کار از دیدرسش پنهان میشد و وقتی برمیگشت از آنجا پیدایش میشد. فکر کرد چه شانس خوبی که آنها آنجا نیستند. یواش و با تشویش سربرگرداند و پایین خیابان را هم نگاه کرد و آنها آنجا بودند: سهتایشان باهم، دوتا هم آنطرف خیابان، دوتا هم تکتک جلوتر ایستاده بودند. چندتا دختر هم اینجا و آنجا بودند که برایش مهم نبود. قیافه همه پسرها را خوب میشناخت، گرچه از اسمشان مطمئن نبود. تنها چیزی که در آن لحظه مطمئن بود این بود که او را دیدند، و حالا مطمئن بود آنها میدانستند… کمی جلوتر آمدند، اما هنوز فاصله داشتند… برای همین وقتی باز هم نزدیکتر آمدند لبخندی توی صورت روفاس پهن شد که دست خودش نبود و حس کرد عمیقا یک جای این لبخند ایراد دارد، تمام تلاشش را کرد تا صورتش را عادی نگه دارد و با غرور و خجالت به آنها گفت: «بابام مُرد.»
آرمان