این مقاله را به اشتراک بگذارید
انتشار «قلعه سفید» پاموک
طلوع ستارهای از شرق
در بین آثار اورهان پاموک، «قلعه سفید» جایگاهی مهم و شاخص دارد؛ جایگاهی تا به آن حد معتبر که میتوان گفت پاموک در ابتدا با این رمان به شهرتی جهانی رسید. پاموک امروز نویسندهای جهانی بهشمار میرود که آثار مختلفش به زبانهای متعدد ترجمه شدهاند و در ایران نیز از سالها پیش کتابهای او ترجمه و منتشر شدهاند. پاموک در هفتم ژوئن ١٩۵٢ در استانبول متولد شد و بهجز چند سالی که در نیویورک بوده، باقی عمرش را در همین شهر گذرانده است. شاید به همینخاطر است که استانبول نقشی حیاتی برای پاموک دارد و او حتی کتابی با عنوان «استانبول» نوشته که در آن دوره کودکی تا زمانی که نویسنده شده را مرور کرده است؛ یعنی دورانی که او در استانبول رشد کرده. او در این کتاب، که به فارسی نیز ترجمه شده، ضمن پرداختن به دورهای از زندگی خود به شهر هم توجه زیادی داشته و از منظری خاص به استانبول پرداخته است. پاموک در دوران جوانیاش در دانشگاه فنی استانبول درس معماری خواند و همچنین در سال ١٩٧۶ از انستیتوی روزنامهنگاری دانشگاه استانبول فارغالتحصیل شد.
آغاز نویسندگی پاموک به سال ١٩٧۴ برمیگردد. اولین رمان او «جودت بیک و پسرانش» نام دارد که این رمان نیز مدتی پیش به فارسی منتشر شد. پاموک با همین اولین رمانش توانست در سال ١٩٧٩ جایزه بهترین رمان انتشارات ملیت را از آن خود کند و بهعنوان نویسندهای که حرفی برای گفتن دارد مطرح شد. این رمان البته موفقیتهای دیگری نیز برای نویسنده به همراه داشت. دومین رمان پاموک، «خانه خاموش» نام دارد که این اثر نیز، سالی بعد از انتشارش جایزه رمان مادارالی را کسب کرد. همچنین ترجمه فرانسوی این رمان نیز با موفقیت همراه بود.
اما آن اثری که اولینبار پاموک را به طور جدی در سطحی جهانی مطرح کرد، رمان «قلعه سفید» بود که در سال ١٩٨۵ به چاپ رسید و شهرتی همهگیر برای این نویسنده ترک به همراه آورد. این رمان با اقبال خوانندگان و منتقدان زیادی روبهرو شد و نیویورکتایمز با این توصیف آن را معرفی کرد: «در شرق ستارهای نو طلوع کرد». «قلعه سفید» تاکنون به حدود ١۴ زبان ترجمه شده و با تیراژی وسیع خوانده شده است. بهتازگی، «قلعه سفید» با ترجمه ارسلان فصیحی در نشر ققنوس به چاپ رسیده است. در ابتدای رمان و پیش از شروع روایت داستان عبارتی از مارسل پروست دیده میشود: «وقتی کسی را که علاقهمان را برانگیخته است درآمیخته با عناصر حیاتی ناشناس و به اندازه ناشناسیاش جذاب بشمریم و زندگی بیمحبت او را ناممکن بدانیم، آیا چیزی جز عشق شروع شده است؟». رمان مقدمهای خواندنی دارد که اینطور شروع میشود: «این دستنوشته را سال ١٩٨٢ توی بایگانی درهم و برهم بخشداری گبزه، ته صندوقی گرد و خاک گرفته پیدا کردم که پر بود از فرمان، بنچاق، سند دادگاه و دفتر رسمی. من عادت کردهام تابستانها یک هفته توی بایگانی کندوکاو کنم. جلد دستنوشته ظریف و رنگش آبی بود و توی اسناد رنگ و رو رفته دولتی برق میزد. این شد که فوری چشمم را گرفت. بهگمانم دستی ناشناس در صفحه اول کتاب، انگار برای اینکه کنجکاویام را بیشتر کند، عنوانی نوشته بود:«فرزندخوانده لحافدوز». عنوان دیگری نداشت. دستی کودکانه در حواشی و جاهای خالی صفحات کتاب آدمهایی با کلههای کوچک کشیده بود که لباسهایی پر از دگمه به تن داشتند. کتاب را با کیف خواندم. از دستنوشته خیلی خوشم آمده بود، اما حال و حوصله نداشتم آن را توی دفتری دیگر رونویسی کنم. برای همین از اطمینان مستخدم –که آنقدر محترم بود که مرا نپاید- سوءاستفاده کردم و دستنوشته را توی کیفم چپاندم و از آشغالدانیای که بخشدار جوان هم نمیتوانست نام بایگانی بر آن بگذارد دزدیدمش…» این مقدمه امضای فاروق داروین اوغلو را دارد و در آن اینطور ادعا شده که بر اساس دستنوشته مذکور این رمان نوشته شده: «بالاخره تصمیم گرفتم داستان را، که بارها و بارها خوانده بودم، منتشر کنم. البته دختری عینکی که همیشه سیگاری در دست داشت، در این کار به من دل و جرئت داد. خوانندگان خواهند دید که موقع بازنویسی داستان به زبان امروزی از سبکی خاص پیروی نکردهام؛ دستنوشته را توی اتاقی روی میزی گذاشتم؛ پس از خواندن یکی دو جمله از آن به اتاقی دیگر میرفتم که کاغذهایم را در آنجا روی میزی دیگر گذاشته بودم. پشت میز مینشستم و سعی میکردم مفاهیمی را که توی ذهنم مانده با کلمات و تعبیرات امروزی بنویسم. اسم کتاب را من نگذاشتم، ناشری گذاشت که حاضر شده بود چاپش کند. شاید کسانی که تقدیمنامه اول کتاب را میبینند، بپرسند که آیا معنای خاصی دارد یا نه. بهگمانم بیماری عصر ما این است که همه چیزها را با هم مرتبط بدانیم. چون این بیماری به من هم سرایت کرده، این داستان را منتشر میکنم». به این ترتیب، «قلعه سفید»، نقبی به گذشته میزند و به سراغ قرن هفدهم میرود. روایت رمان، به ماجرای اسیرشدن جوانی ونیزی توسط راهزنان ترک مربوط است. راهزنان این جوان را همراه خود به استانبول میآورند. جوان ادعا میکند که باسواد و کتابخوانده است و از نجوم و فیزیک و نقاشی سررشته دارد و به این خاطر برده استادی ترک میشود. این دو که حالا در نقش ارباب و بردهاند، به قصد شناخت و درک یکدیگر، در خانهای بینور و خالی، در دو سوی میزی مینشینند و شروع به گفتوگو با هم میکنند. آنها ماجراها و حکایتهایی مختلف برای هم نقل میکنند و از هر دری سخن میگویند. نتیجه گفتوگوی طولانی این دو، ساخت سلاحی باورنکردنی است و ماجراهایی دیگر وارد روایت رمان میشود. «قلعه سفید» اینطور شروع میشود: «از ونیز به ناپل میرفتیم. کشتیهای ترکها راهمان را بستند. ما روی هم رفته سه کشتی داشتیم، اما صف کشتیهای پارویی آنها که از میان مه بیرون میآمد، انگار پایانی نداشت. در لحظهای ترس و نگرانی بر کشتیمان سایه انداخت. پاروزنانمان که بیشترشان ترک و مغربی بودند، فریاد شادی سر داده بودند. اعصابمان درهم ریخت. کشتیمان، مثل دو کشتی دیگر، دماغهاش را به طرف خشکی، به غرب چرخاند، اما نتوانستیم مثل کشتیهای دیگر سرعت بگیریم…» پیشتر آثار دیگری از پاموک مثل «استانبول»، «کتاب سیاه»، «جودت بیک و پسران»، «نام من سرخ»، «زندگی نو» و… به فارسی منتشر شده بودند.