این مقاله را به اشتراک بگذارید
اتهامِ نویسنده
«مرد بالشی»، نمایشنامهای است سهپردهای از مارتین مکدونا، نمایشنامهنویس انگلیسی، که با ترجمه امیر امجد از طرف نشر نیلا منتشر شده است. نمایشنامهای که چند سال پیش در ایران به کارگردانی محمد یعقوبی و آیدا کیخایی روی صحنه رفت. از مارتین مکدونا پیش از این نیز آثاری به فارسی ترجمه شده که از آن میان میتوان به «مراسم قطع دست در اسپوکن» اشاره کرد که با ترجمه بهرنگ رجبی از طرف نشر بیدگل منتشر شده است. «مرد بالشی» با بازجویی کاتوریان، یکی از شخصیتهای اصلی نمایشنامه، آغاز میشود. کاتوریان نویسنده است و اتهام او این است که برادر بیمارش تحتتأثیر نوشتههای او دست به کودکآزاری زده است. این نمایشنامه، هشت شخصیت دارد؛ توپولسکی، کاتوریان، آریِل، میچل، مادر، پدر، پسر و دختر، شخصیتهای این نمایشنامهاند. اولین صحنه نمایشنامه اتاق بازجویی است. کاتوریان بازجویی میشود و از طرفی سخت نگران سلامتی برادرش است. توپولسکی، یکی از بازجوها، به او میگوید که برادرش هم در اتاق بغلی است و این کاتوریان را میترساند و نگران میکند و در جواب توپولسکی که به او میگوید «از چی ترسیدهی؟» جواب میدهد: «از اینکه برادرم تک و تنها یه جای غریبهس میترسم، از این میترسم که دوستِ شما داره میره دمار از روزگارش دربیاره، هرچند اگه اینکارو بکنه ایرادی نداره، میخوام بگم ترجیح میدم اینکارو نکنه ولی اگه تو اون داستانا چیزی هَس که خوشتون نمیآد خُب بفرمایین، این شما و این من، ولی برادرم زود وحشت میکنه، از این چیزام سر درنمیآره و این داستانا هم هیچ ربطی به اون نداره، من فقط براش خوندهمشون، برای همین فکر میکنم کاملا بیانصافیه که آوردهینش اینجا و فکر میکنم باید تشریفِ نحستونو ببرین این اجازهی کوفتی رو صادر کنین که همین الان از اینجا بره بیرون! درست همین الانِ کوفتی!» در ادامه میبینیم که مکالمه کاتوریان نویسنده با توپولسکی، به نحوی به مواجهه ساختار قدرت و طردشدگان و لهشدگانِ این ساختار گره میخورد و کاتوریان به توپولسکی میگوید: «… به نظرم شما به دو دلیل دارین سعی میکنین ما رو متهم کنین. اولیش اینکه به یه دلیلی از اینجور داستانا که من مینویسم خوشتون نمیآد آدمای عقبافتاده تو خیابوناتون ولو باشن. حضور نویسنده در مقابل کارآگاه پلیس گرچه برای متهمبودن او به دستدادن در خشونت است اما این حضور به نحوی خشونتی را افشا میکند که آنها که اکنون مقابل کاتوریان قرار گرفتهاند، خود عاملان آن هستند. این صحنه اول از پرده یکم نمایشنامه «مرد بالشی» است. در صحنه دوم کاتوریان را میبینیم که «روی تخت، میانِ اسباببازیها، نقاشیها، قلمها، کاغذها- در اتاقی تقریبا شبیهِ اتاق بچه – نشسته است و داستانِ کوتاهی را روایت میکند که خودش و مادر و پدرش آن را اجرا میکنند. در صحنه اول از پرده دوم نمایش، میچل، برادر کاتوریان، را در سلولش میبینیم و در صحنه دوم این پرده باز کاتوریان قصهای را روایت میکند و پرده سوم باز در اتاق بازجویی پلیس میگذرد.
****
خیالپردازی در مورد بیماریها
«بهترین دوستی که نداشتی» داستانی است از پَم هیوستن، نویسنده آمریکایی، که با ترجمه آرزو قصبی از طرف نشر نیلا منتشر شده است. در بخشی از مقدمه ترجمه فارسی این داستان در معرفی پَم هیوستن آمده است: «پَم هیوستن داستاننویس، رُماننویس و مقالهنویسِ معاصرِ آمریکایی، سالِ ١٩۶٢ در ایالتِ نیوجرسی، در خانوادهای با پدرِ تاجر و مادرِ بازیگر متولد شد. در بیستویک سالگی از دانشگاهِ دنیسون در اوهایو کارشناسیِ زبانِ انگلیسی گرفت و پیش از آن که برای تحصیلاتِ تکمیلی در دانشگاهِ یوتا پذیرفته شود، به انبوهیِ مشاغلِ بیربط با نویسندگی پرداخت. بیشترین شهرتش را مدیونِ نخستین کتابش – گاوچرانها نقطهی ضعفِ مناند (١٩٩٢) – است که جایزههای متعددی برده و به چند زبان هم ترجمه شده است. مضامینِ غالب و عناصرِ تکرارشونده در داستانهای او، روابطِ مردان و زنان، دوری از خانه، حیوانات و آسیبهای روانیِ بهجامانده از کودکیاند.» پَم هیوستن برای داستانهایش جوایزی ادبی نیز گرفته است. از جمله دیگر آثار او میتوان به «والس رقصاندنِ گربه»، «کمی دیگر دربارهی من»، «سگِ شکاریِ تیزبین» و «مندرجات قابل تغییر است» اشاره کرد. آنچه در ادامه میآید قسمتی است از داستان بهترین دوستی که نداشتی: «وقتی چهار سالم بود و با پدر و مادرم در پالم بیچِ فلوریدا زندگی میکردیم، یک گلدان سیمانیِ سیصد و پنجاه کیلویی را از بالای پایهاش انداختم روی پاهایم و هردو استخوانِ رانم شکست. همهی گلدانهای دیگرِ خیابانِ ورث بوتههایی داشتند که به شکلِ حیواناتِ مختلف حرس شده بود و این یکی از ارتفاعِ دیدِ من با قد یکمتریام خالی به نظر میرسید. وقتی ازم پرسیدند چرا میخواستهام خودم را بکِشم بالا و بروم توی گلدان، گفتم فکر کردم توی گلدان ماهی هست، میخواستم ماهیها را ببینم. الان یادم نمیآید ماهیِ واقعی تصور کرده بودم یا بوتههای سبزِ کوچکی به شکلِ ماهی.البته گلدان خالی بود و قرار بود بیایند مرمتش کنند. برای همین به آن راحتی افتاد روی من. پدرم با آن نیروی فوقِ بشری که میگویند آدم در شرایطِ سخت از خودش نشان میدهد، گلدان را از روی من کنار زد و مرا که خونریزیِ وحشتناکی داشتم و جیغ میکشیدم بلند کرد و آنقدر در بغلش نگه داشت تا آمبولانس رسید.شش هفتهی بعد از آن، بهترین دوره در تمامِ کودکیام بود. شش هفتهی تمام بستری بودم؛ در محاصرهی پزشکهایی که مرتب برایم هدیه میآوردند و پرستارهایی که برایم قصه میخواندند و دخترهای داوطلبی که میآمدند اتاقم تا با من بازی کنند.والدینم وقتی به ملاقاتم میآمدند از دیدنِ من خیلی خوشحال میشدند و معمولا بسیار باملاحظه بودند.تمامِ سالهای کودکیام به خیالپردازی در مورد بیماریها و سوانحِ مختلفی گذشت که امیدوار بودم دوباره مرا راهیِ بیمارستان کنند».
شرق