این مقاله را به اشتراک بگذارید
انفعال سیاسی/ انفعال فرهنگی
حسین سناپور
آنها که یادداشتهای مرا در انتخابات ٩٢ و چند انتخابات پیش از آن خوانده بودند، لابد یادشان هست که پیشنهاد مشارکت کرده بودم. طبعا در سال ٩٢ وضعیت سیاسی و شرکت یا عدم شرکت در انتخابات مساله پیچیدهتری بود و تصمیمگیری هم دشوار بود برای آنها که اعتراضها و نظراتی درباره دورههای قبل داشتند. این دوره به نظرم واجد پیچیدگیهای دیگری است (مثل نحوه برخورد با ردصلاحیتهای گسترده)، اما به هر حال صحنه سیاسی روشنتر و تصمیمگیری برای شرکتکردن یا نکردن در آن، آسانتر است. من که در آن دوره هم شرکت کردهام، و دیگران را هم به مشارکت دعوت کرده بودهام، طبیعی است که بگویم برای تکمیل آن پروژه (که روی کار آمدن آدمهای معتدلتر و حذف جریان و آدمهای تندرو از صحنه سیاست است) در انتخابات اخیر هم شرکت میکنم و باز هم دوستان همسلیقه و همنظر را به شرکت دعوت میکنم اما اینجا و در این یادداشت نمیخواهم از این موضوع حرف بزنم، که به نظرم به قدر کافی روشن است یا تحلیل و نظرات زیادی در تایید یا رد آن نوشته شده، که من هم چیزی به آنها بعید است بتوانم اضافه کنم. حتی درباره این هم نمیخواهم حرف بزنم که این دوره تجربه تازهای است در نحوه رایدادن ما، چرا که دیگر مجبور شدهایم از رایدادن به چهرههای شناختهشده صرفنظر و نیز توامان از آن عبور کنیم و یاد بگیریم که دیگر نه به چهرهها، که به جریانها (در غیاب احزاب) نگاه کنیم و ببینیم اگر آنها (طیف کلی اصلاحطلبها) حامل درصدی از خواستههای ما هستند (دستبالا به نظر من ۵٠ درصد)، بهشان رای بدهیم، چون میدانیم جریان دیگری هست که بعید است حامل هیچ درصدی از خواستههای ما باشد و چه بسا اصلا به ما به چشم دشمن نگاه میکند و نه عضوی از اعضای این ملت. پس از این هم میگذرم و به همین اشارهای که کردم بسنده میکنم، چه میدانم دوستان علاقهمند به شنیدن این حرفها، حتما همینها را در تحلیلهای بهتر قبلا خواندهاند و یا میتوانند پیدا کنند و بخوانند.
اینجا میخواهم بیشتر روی صحبتم به دوستان نویسنده و اهل فرهنگ باشد، که عمدتا کاری به کار سیاست ندارند و مطالب و خبرها و تحولات سیاسی را پیگیری نمیکنند. شاید هم بحق نمیکنند، تا بتوانند به کارشان برسند و سیاست را به اهلش واگذار کنند. اما کاش همهمان میتوانستیم همین کار را بکنیم. چون متاسفانه در این چند دهه دیدهایم که سیاست بهشدت به فرهنگ کار دارد و با رفتن و آمدن دولتها و چهرهها فضای فرهنگی و سیاستهای فرهنگی چقدر تغییر میکند و مثلا دامنه سانسور در ارشاد از کجا تا به کجا در دولت احمدینژاد گسترده میشود و در این دولت تا حد قابلتوجهی کوچکتر. آنقدر که در آن دولت بسیاری از کتابهای داستان قابل انتشار نباشند و در این دولت به اکثریتشان (مثلا شاید ٧٠ درصدشان، و نه همه) مجوز داده شود. آیا در چنین شرایطی میشود به انتخابات بیتوجه بود؟ به نظر من، نه.
حتما دوستانی از اهل فرهنگ و بهخصوص ادبیات هستند که با حرفهای من مخالفاند. این در شرایط پیچیده کشور ما کاملا طبیعی است. چیزی که طبیعی نیست، سکوت و انفعال دوستانمان است. شخصا برای من کسی که رای نمیدهد، اما نقش فعالتری بازی میکند در تحلیل این شرایط و توجیه منطقی رایندادنش، مقبولتر و حتی محترمتر است تا حتی کسی که رای میدهد اما فقط رای میدهد و جز آن هیچ تاثیری در ساختن این فضای سیاسی (و به تبع آن، فرهنگی) نمیگذارد. برای من حتی عجیب است که کسی نویسنده باشد و نسبت به اتفاقات پیرامونیاش بیتفاوت و منفعل باشد. هیچ توجهی به اطرافش و اتفاقات مهمی که در کشورش میافتد نداشته باشد به بهانه اینکه سیاست کار ما نیست و باز خود را نویسنده بداند. من نمیتوانم بفهمم که چرا سیاست میتواند برای همه آحاد این مردم از هر قشر و صنفی مهم باشد و به پیگیری اوضاع و اظهارنظر درباره آن وادارشان کند، اما برای نویسنده چیزی بی پدرومادر و کثیف و یا غیرقابلاعتنا باشد. چون اصلا هرچه باشد و برای هیچ کس هم که مهم نباشد، برای نویسنده باید مهم باشد، همانطور که هر اتفاق و پدیده دیگری باید براش مهم باشد. مگر نویسندگی چیزی به جز آوردن تمام زندگی به عرصه متن و مکتوبکردن آن است؟
راستش به نظرم در زمانهای هستیم که نویسندههایی که در چند دهه قبل به نسبت صنفهای دیگر، بیشتر خودشان را درگیر مسائل مختلف کشور (و سیاست هم) میکردند و اگر لازم میشد حتی هزینههاش را هم میپرداختند، حالا به نحو باورنکردنیای خودشان را از هر چیزی کنار میکشند، مبادا برای معاششان، اعتبار و آبروشان، فروش کتابشان، مجوز گرفتن کتابشان، روابطشان و هر چیز دیگرشان ضرر و هزینهای داشته باشد. آنقدر که احساس میکنی به عنوان یک صنف و به عنوان آدمهایی که باید بیشترین حساسیت را به پیرامونشان داشته باشند، اصلا وجود ندارند. وجود ندارند، جز جایی که به خودشان و کتابشان و منافعشان مربوط باشد.
نمیدانم. شاید هم واقعا و به عنوان یک صنف و گاهی به عنوان یک شخص و نویسنده هم، ما واقعا وجود نداریم. وقتی در برابر تمام اتفاقهای فرهنگی و سیاسیای که میافتد، نه نظر موافق داریم و نه نظر مخالف، و اصلا حرفی برای گفتن نداریم، واقعا باید به بودنمان شک کرد و حتی باید شک کرد که در کتابهایمان هم حرفی برای گفتن داشته باشیم.