این مقاله را به اشتراک بگذارید
مصیبت آسیبشناسی
پویا رفویی
وقتی تئودور آدورنو میگفت «کتابها از کتاببودن خود شرمسارند»، احتمالا یکی از دلالتهای مدنظرش این بود که توفیق کتاب، نه در کتاببودن و کتابماندن، بلکه در گذار و دگرگونییافتن به چیزی دیگر جلوه میکند. هیچ کتابی، فقط کتاب نیست. یا شاید بتوان گفت که کتابها هر قدر فقط کتاب باشند، کمتر کتاب خواهند بود. حداقل سیر و تحول یک کتاب، حلول آن در کتاب یا کتابهایی دیگر است. از این بابت میتوان به طرح این فرضیه پرداخت که کتابها چیزی از جنس نیرو هستند. بر حسب نیروهایی شکل میگیرند و علاوه بر این در معرض نیروهای دیگری هستند. با برخی نیروها همراستا میشوند، به نیروی تازهای منجر میشوند و در برابر نیروهایی دیگر مقاومت میکنند. گاه ممکن است که برآیند نیروی کتابها و نیروهای دیگر صفر بشود و در این صورت کتابها فقط کتاب خواهند بود. از همین جا است که کتاب شروع به محوشدن میکند و از کتاببودن خود شرمسار میشود. هرچند میتوان تعبیر آدورنو را اندکی رمانتیکتر نیز خواند: «کتابها از این که صرفا کتاباند و کاری بیش از این از دستشان بر نمیآید، احساس شرمساری میکنند.» به هر روی در این طرز تلقی، کتابها به انسان تشبیه شدهاند و به قول اهل فن صنعت تشخیص به کار رفته است. اما حتی در «تشخیص» و آدمنمایی نیز بین منتقدان، سبکشناسان و بلاغیون بحث است. آیا شخصیتبخشیدن به موجود غیر انسانی، از سنخ استعاره است یا مجاز؟ اگر جمله آدورنو را استعاری بخوانیم، به همان نتیجه اندکی رمانتیک میرسیم: «کاش از دست کتابها کار بیشتری بر میآمد!» ولی چنانچه نسبت کتاب و انسان را مجاز بپنداریم در این صورت از نقل قول آدورنو میشود چنین دریافت که «کتابها بهجای کسانی که شرمسار نیستند، شرمسارند.»
چنین که پیدا است «آسیبشناسی» به یکی از اصطلاحات اخیر نقد ادبی در ایران مبدل شده است. دستاندرکاران و زعمای امر بحثها، نشستها و میزگردهای بسیاری حول آسیبشناسی ادبیات ایران مطرح میکنند و با حسننیت بر آناند تا از ماحصل خرد جمعی دریابند چه اتفاقی افتاده است که مخاطبان ادبیات ایران قهر کردهاند. دراینبین عدهای نیز هستند که به شیوه مسئولان دولت قبل میگویند: «حالا صبر کنید. برای نتیجهگیری زود است. نمیتوان از مجموع آثار نشریافته در یک سال و یک دهه به جمعبندی نهایی رسید». گروه سومی نیز هست که با رجوع به عقل سلیم پاسخ درخورتأملی عرضه میکند: «وقتی تمام اقتصاد جامعه به رکود دچار است، از ادبیات و بازار کتاب چه انتظاری دارید؟» اما معمولا در همه این مواضع یک نکته مغفول واقع میماند، و آن اینکه ادبیات برخلاف بسیاری از چیزها عملا به درد نمیخورد. کسی به ادبیات نیاز حیاتی ندارد. بنابراین مسئله کتاب هم با خروج از رکود حلوفصل خواهد شد. اما میبینیم که نگرانی برای رکود فرهنگ بهمراتب بیشتر از دیگر نیازهای حیاتی است. درعینحال، رکود و خرابی بازار بر سطح تولید اثری نداشته است. ناشران و نویسندگان و مترجمان با شور و امید زایدالوصفی از پا نمینشینند و به تولید کتابهایی قطورتر و عناوینی بیشتر همت میگمارند. در آخرین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران برخی ناشران با افتخار به اطلاع میرساندند که در یک سال کاری، روزی یک کتاب منتشر کردهاند. ناگفته نماند که هماینک ما مؤلفان و مترجمانی داریم که حدودا سالی دو هزار صفحه نوشتهاند یا ترجمه کردهاند. از این علائم چنین بر میآید که رکود، پاسخ مستوفایی به پرسش طرحشده نیست.
در عرصه علوم انسانی هیچ چیز به اندازه پرسش ابتدا به ساکن محل تردید نیست. پرسشهای منفرد، نمیپرسند، استیضاح میکنند و غالبا منشأیی محافظهکارانه دارند. به همراه آسیبشناسی ادبیات میتوان به ترکیبها و چینشهای دیگری نیز فکر کرد. چرا ادبیات آسیبشناسی نمیکند. ژیل دلوز معتقد بود که ادبیات، کلینیک است و نویسندگان در هیأت پزشکان تمدنها ظاهر میشوند. هر نویسندهای نام یک بیماری تمدنی نیز هست، علاوهبراین، ادبیاتخواندن در حکم کوششی است تا از امراض تمدنی خود خلاصی پیدا کنیم. در واقع، آسیبشناسی ادبیات حامل رویکردی است که سطح انتظارات را تا حد ممکن کاهش میدهد. گزارههای ناگفته در طرح این پرسش حاکی از آن است که از چندی پیش به این طرف ما باورمان را به ادبیات از دست دادهایم. به قول قدما چاههایی حفر کردهایم که به آب نمیرسند و مجبوریم خودمان با سطل در آنها آب بریزیم و کوشش بیثمر را مخفی کنیم. در این صورت، برای پرهیز از قرارگرفتن در برابر پرسش دردناک و ناخوشایند، چه بهتر که شبهپرسشهایی هیستریک را جایگزین پرسش اصلی بکنیم. فراموش نکنیم که تا همین چند سال پیش بحثها بر سر «موج تازه» و «جریان اخیر» ادبیات داستانی ایران بود و در موسم جیکجیک مستانِ تخصصی به ظهور رسیده بود که عدهای با برخورداری از آن میتوانستند استعدادهای تازهای را به نشر و مخاطبان معرفی کنند. تا همین چند سال پیش در کلاسهای ادبیات خلاقه و آموزش داستاننویسی نقد و نظریه ادبی را به سخره میگرفتند و بر بیاثری نقد ادبی گواهی میدادند. میگفتند نظریه به درد ادبیات نمیخورد، اینها همه پساداستان است و ما مجهز به نظریهای پیشاداستانی هستیم که ظرف مدتی محدود «ذهنهای نامخدوش» را به «درخششی ابدی» وامیداریم. ادبیات داستانی ایران بهخصوص در دوران دولت قبل به شور مرگ (تاناتوس) دچار آمده بود و هیجاناتی که بروز مییافت با توصیفاتی شباهت داشت که فروید در حال بیماران روبهموت مطالعه میکرد. تاناتوس ادبی در قدم نخست، جای «پرفروش»ها (best sellers) و «دیرفروش»ها (long sellers) را عوض کرد. این اتفاق در آن زمان امیدبخش بود و در نظر بسیاری علامت بهبودی به شمار میآمد. کارشناسی کتاب، منزلت جدیدالتأسیسی به میدان آمده بود که فنون پرفروشسازی مطبوعات را در عرصه بازار نشر محک میزد و در موفقیتهای اولیهاش جای تردیدی نبود. خاصه آنکه مطبوعات مجالی برای جولان نداشتند. در ادامه، مشکل به صورت حرفهایشدن و حرفهایکردن ادبیات مطرح شد. از اینرو، برخلاف دورههای قبل ادبیات نباید عملی روشنفکرانه بهحساب آید، از منویات این دوران تازه یکی هم این بود که ادبیات باید هرچهسریعتر حرفهای شود. بهتلویح چنین مینمود که از این پس هیچ نویسنده، شاعر یا مترجمی حق ندارد در اموری خارج از ادبیات اظهارنظر کند. هماینک نیز شاهدیم که چنین قلمبهدستی مستوجب تنبیه و مشمول فرایند طرد بهشمار میآید. کار به همین جا ختم نشد، درست در هنگامهای که مخاطبان از خواندن آثار ادبی وطنی صرفنظر میکردند، مشکل قلب ماهیت یافت و گناه به گردن «ترجمه» افتاد. گزارههای خاموش و صامت این موضعگیری در ظاهر اقناع، درصدد بود تا به اطلاع برساند که اگر ما را نمیخوانند به دلیل آن است که زیاد ترجمه میکنیم. به بیان بهتر، تنی چند از نویسندگان و اهالی قلم همان سیاستی را پیش گرفته بودند که چند سال قبلتر عزتالله ضرغامی در دوران تصدی صداوسیما پیش گرفته بودند: کاهش پخش برنامههای خارجی و تکیه بر تولید داخلی. در ایستگاه آخر باز هم سؤال تغییرشکل یافته است: «آیا باید ادبیات ایران خواند؟» این پرسش از سایر پرسشها اهمیت بیشتری دارد. زیرا دست آخر «باید» ظهور پیدا کرده است. قرار بر این بود که ادبیات عرصه توانستنها باشد و از استعمال «باید»ها و «نباید»ها در آن پرهیز شود. علیالاصول پرسش «باید»ها و «نباید»ها ایدئولوژیک است و «نباید» با ادبیات ایدئولوژیک برخورد کرد. برای اینکه دریابیم این «باید» نوظهور از کجا آمده است، تعبیر آدورنو سخت بهکار میآید. اهل ادب به «باید»گویی متوسل شدهاند، زیرا نمیخواهند از «توانستن» حرفی بزنند. روشنتر آنکه، ادبیات را ناتوان کردهاند و از آنجا ناتوانی به بیان درنمیآید، کتابها نیابتا ناتوانی خود را با شرمساری ابراز میدارند.
آنچه به محاق رفته است ربط زیادی به جمع جبری آثار ادبی منتشرشده در یک سال یا یک دهه ندارد. کتابهای ادبیات ما فقط کتاب هستند و نیروی خود را از دست دادهاند. نمیتوانند بر نیروهای مهارکننده حقیقی و نمادین فائق آیند. اثر ادبی شیوهای از زندگی است که نیازی به آسیبشناسی ندارد. بین ادبیات و شیوه زندگی نسبت مستقیمی برقرار است. از این منظر ادبیات، چیزی بهجز «سلامت» بیانشده نیست. منظور از «سلامت» این نیست که متنها باید «انرژی مثبت» از خود صادر کنند و به «نقاط قوت» بپردازند. اتفاقا آثار ادبی سرشار از شخصیتها، ماجراها و نگرههایی است که بر سلامت شکننده نوع آدمی انگشت میگذارند. ژیل دلوز «سلامت» را با الهام از نیچه، «سلامتی بزرگ» میداند. سلامتی بزرگ عبارت از آن است که شیوه حیات، در ادبیات آنقدر توانمند و چابک است که از محدوده تن فرا میرود. حتی ممکن است تن را از پا بیندازد. ادبیات با مرگ، آسیب و بیماری شناسایی نمیشود. به این ترتیب، اوضاع وخیم مکتوبات و منتشرشدهها تقدیر ادبیات را رقم نمیزند. نمیتوان با بیان رویدادهای زندگی خصوصی یا تقلید لهجه حاشیهنشینان جامعه به واحدی موسوم به ادبیات دست یافت. با تشبث به رویاها و هذیانهای عارض بر افراد نیز چیزی به اسم ادبیات شکل نمیگیرد. و دست آخر، ادبیات بیان هویت نیست. بسیاری از آثار داستانی ایران از هویت و هویتیابی سخن میگویند. کار به جایی رسیده است که شهرها و حتی نام شهرها عامل انسجام آثار ادبی بهشمار میآیند. برخی از گردانندگان کارگاههای ادبیات خلاقه به شهرهای دور و نزدیک سفر میکنند تا مگر استعداد تازهای کشف کنند. از دل همین روحیه است که تلاش برای جهانیشدن، رویایی است که بسیاری در سر میپرورانند. با ترجمه این آثار به زبانهای دیگر ادبیات جهانی نمیشود. ادبیات جهانی در لحظه خلقشدنش و حتی پیش از آن که خلق شود، جهانی است. در نتیجه با اطلاعرسانی اعلام خبر خجسته ترجمه فلان کتاب به زبان چینی یا هر زبان دیگر، ادبیات جهانی نمیشود. رویکرد هویتیکردن ادبیات که از دهه پیش تا به حال در عرصه نشر تداوم داشته است از من سخنگویی جانبداری میکند که پیوسته مجبور است با نوشتن اعلام وجود کند. دیکنز در رمان «دوست مشترک ما» شخصیت شریری را ساخته و پرداخته است که همگان از دست او عاصیاند. ولی وقتی همین شخصیت در آستانه مرگ قرار میگیرد، بهناگهان روحیه و طرز رفتار اطرافیان او تغییر میکند. ژیل دلوز در تشریح این تغییر روحیه به جلوهگری «حیات» اشاره کرده است. احترام آدمهای دیکنز به محتضر سابقا نفرتانگیز از این بابت است که او نشانهای از حیات را بروز میدهد. بهعبارتی، بارقه حیات او شخصیت را از هویتش جدا میکند. زندگی بر شخصیت و هویت منطبق نیست. شخصیتها میرندهاند و زندگی تداوم دارد. به همین دلیل هر رگهای از حیات در تن میرنده شخصیت دیکنز احترام اطرافیان را برمیانگیزد. با این همه، شخصیت محتضر دیکنز برخلاف تصور اطرافیانش بهبود پیدا میکند و دوباره روی پا میایستد و همان میشود که پیشتر بود. نجاتدهندگان و دوستداران او نیز به رفتار و روحیه سابق خود باز میگردند. دیکنز وضعیتی را رقم زده است که زندگی از چنبره تشخص و هویت خارج شده است و در کنارش، سلسله رویدادهای درونی و برونی قادر به بیان تکینگی حیات نیستند. در نتیجه تن «زندگی» – و نه تن «زنده»- به زیبایی خاصی میرسد که مستقل از خیر و شر، یا فضیلتها و رذیلتها است.
میتوان از شخصیت محتضر بهبودیافته دیکنز در «دوست مشترک ما» الهام گرفت و تاناتوس ادبیات داستان را از دو منظر متفاوت نگریست؛ یکی از منظر ادبیات بهمنزله تن زنده و دیگری ادبیات بهمنزله تن زندگی. از منظر نخست، وضع این ادبیات بهشدت وخیم است و چنانچه گفتیم مخالفان نگاه ایدئولوژیک به ادبیات، بهناگزیر به سراغ بایدها و نبایدها رفتهاند. تن زنده ادبیات، راهها و مجراهای خلق زندگی را مسدود کرده است و هرقدر این انسداد بیشتر میشود، به رفتارها و واکنشهای ایدئولوژیک متوسل خواهد شد. یکی از صورتبندیهای این طرز نگرش این است که مکررا میپرسند چرا داستان یا رمان ایرانی نمیخوانی؟ یا «آخرین بار کی ادبیات ایرانی خواندی؟» در این پرسش نیز نکته پنهانکارانه جالبی نهفته است. از نحوه طرح این پرسش برمیآید که ادبیات ایران با ادبیات فارسی دو چیز متفاوت است. انگار که ادبیات ایران دیگر فارسی نیست. متون فارسی غیرایرانی روزبهروز خطرناکتر و آزارندهتر به نظر میرسند و طرف مقابل متن ایرانی غیرفارسی بیشتر و بیشتر به کمکهای بلاعوض محتاج خواهد شد. پیشبینی، رویکرد عاقلانهای نیست؛ اما ادبیات ایران بهطور نظاممندی از ایده «سعادت» (happiness) صرف نظر کرده است و تحت لوای حرفهایشدن به سمت «بهزیستی» (well-being) میل کرده است. هماینک نیز رگهای پیدا است که رابطه مؤلف و ناشر را بهصورت رابطه مددجو و مددکار درمیآورد. توسل به شهرداری نیز رگه دیگری از همین گذار را نشان میدهد. هیچ بعید نیست که عنقریب ادبیات نیز مثل برخی از هنرهای سنتی، فرشبافی یا صنایع دستی به حمایتطلبی یا تقاضای تسهیلات دولتی یا شبهدولتی دچار آید. متنهای روایی و داستانی بهسادگی تن به ادبیات شدن نمیدهند. تن زنده از تن زندگی فاصله گرفته است. هماینک مدتها است که ادبیات نمیتواند مخاطب بیافریند. غالب مخاطبان سابق بهخاطر خواندن چنین متنهایی امتیاز و منزلت طلب میکنند. نفس مخاطب بودن دیگر کفایت نمیکند. جز بهشرط «پذیرایی مختصر» جشنهای رونمایی و منزلت «داور جایزه ادبی» نمیشود چنین مکتوباتی را داوطلبانه خواند.
با همه این اوصاف، غرض از این مطالب «مرگ ادبیات» نیست. تأکید بیشتر بر تمایز بین تن زنده و تن زندگی است. قرائن نشان میدهد که بهرغم سرمایهگذاری ناشران و اعتماد آنها به کارآفرینان ادبی سرمایهها «برنمیگردد»، بهرغم امیدها و دلبستنها به استعدادهای جوان، شاگردان سابق بهخوبی استادان لاحق نمینویسند. بهرغم مقایسه ادبیات ایران با ادبیات جهان، هویتی شدن و بومینویسی شدت بیشتری یافته است. بهرغم آنکه انتظار میرفت از «این جریان» دو سه نفر خوب بمانند، از گوشهوکنار میشنویم که «همان دو سه نفر» هم از دست رفتهاند. بهرغم آنکه منتقدان مخالفخوان در فرایند روانکاوانهای طرد و حذف شدند و «ما که منتقد نداریم» نقل محافل و مجالس ادبی شد، کار به جایی رسید که اندک اندک برای «ما که مخاطب نداریم» آماده میشویم. بهرغم آنکه با جایزه ادبی میخواستیم ادبیات را شکوفا کنیم، بهتازگی برای حفظ متوسط بودن و رونق ادبیات بدنه خواهان جوایز ادبی هستیم. بهرغم همه این نگرانیها، ادبیات مؤدی پاسخ به سوالهای ما نیست. این درست که ادبیات آنطور که تصور میشد محقق نشده است، اما حال بهتر از هر زمان نیروی ادبیات را حس میکنیم. ادبیات همیشه یک «به رغم این همه» است.