این مقاله را به اشتراک بگذارید
گل سرخی برای امبرتو
برج عاج نشینی خیالپردازانه نویسنده
نیما حسندخت
چندی پیش قطعه فیلم کوتاهی از امبرتو اکو دیده بودم که او را در حال گذر از هزارتوی کتابخانه بزرگش که همانند رویا بود نشان میداد. امبرتو همانند مینیاتور اسطورهای از هزارتو گذشت و در نهایت سراغ کتابی رفت که تو گویی از همان آغاز میدانست دقیقا در کجای این کهکشان کتابها جای گرفته است. این تصویر چنددقیقهای برایم تداعیگر آثار او شد که به مثابه یک محقق و پژوهشگر تاریخ از سردابها و راهروهای عمارتهای قرون وسطایی میگذرد تا راهی به بیرون بیابد. رمانهای او چنین کاری با ما و احتمالا با خودش میکند. نخست وارد آن فضاهای رازآمیز میشویم و امبرتو دست ما را میگیرد و در نهایت با او به بیرون میگریزیم؛ به جهان امروزینِ تاویلگرا و نسبیتپندار و منقطع از باورهای قطعیتمند. در عرصه ادبیات جهان بودهاند فیلسوفانی همچون سارتر و کامو که تلاش کردهاند آرا و عقاید نظری خود را در قالب آثار ادبی به جهان عرضه کنند و از این راه در فهم بهتر و بیشتر نظریاتشان گامی رو به جلو بردارند. و نیز بودهاند نظریهپردازانی که ارتباط این دو مقوله را از اساس نادرست میدانستند و آن را تقلیل نظریه در ساحت ادبیات میدانند و معتقدند این دو، حوزههای کاملا جدا از هم هستند. امبرتو اکو اما همسو با دسته اول نظریهپردازان است. او جایی از چگونگی ورودش به دنیای ادبیات سخن به میان میآورد: « وقتی از نخستین پایاننامه دکترایم در ایتالیا دفاع میکردم یکی از استادهایم گفت اندیشمندان مطالب زیادی را درباره یک موضوع یاد میگیرند و بعد یک سری فرضیههای غلط ارایه میدهند، بعد این فرضیهها را تصحیح میکنند و دست آخر به نتیجه میرسند. شما، برخلاف همه، داستان تحقیقات خود را تعریف کردی، با تمامی خطاها و آزمونها. همان موقع استادم فهمید که من درست عمل کردم و پایاننامهام را به عنوان یک کتاب چاپ کرد و این بدین معنا است که استادم من را تحسین کرد. در همان هنگام در ٢٢ سالگی فهمیدم که کتابهای علمی به همان روشی که پایاننامهام را نوشتم باید نوشته شوند؛ بازگویی داستان تحقیق. برای همین است که تمامی مقالاتم همیشه جنبه روایی دارند و به همین دلیل است که من خیلی دیر شروع به نوشتن قصه کردم در واقع در سن ۵٠سالگی یا بیشتر. یادم میآید که دوست عزیزم رولان بارت همیشه از اینکه مقالات علمی مینوشت ناراحت بود. او دلش میخواست یک روزی نوشتهای خلاقانه بنویسد اما اجل به او مهلت نداد. البته من هرگز چنین احساسی نداشتم. بهطور تصادفی شروع به رمان نوشتن کردم. روزی کاری نداشتم بنابراین شروع به داستان نوشتن کردم. رمان در واقع علاقه من به روایتنویسی را ارضا می کند.»
رمانهای اکو نشان دادهاند که او به خوبی از شناخت دو جهان و ساحت متفاوت ادبیات و فسلفه آگاه است و تلاش میکند که به مثابه فیلسوفان متاخر که دستی در ادبیات داشتهاند امر فلسفیدن را در رمان به شکل گل درشت و اغراقگونه و نچسبی ارایه ندهد. تا آنجا که همچون بارت به نظریه مرگ مولف مقید است: «مولفان آثار ادبی از این حق برخوردارند که با یک تاویلگر دور از ذهن به مخالفت برخیزند. اما در کل آنان باید به مخاطبان خود احترام بگذارند چرا که متن خود را در سطح جهان منتشر کردهاند. مانند پیامی در بطری، چنانکه میگویند. من اغلب پس از انتشار اثری در زمینه نشانهشناسی وقت خود را به دو کار اختصاص میدهم که اولا ببینم کجاها به خطا رفتهام و ثانیا این نکته را روشن کنم که هرکس به درک مورد نظر از من نرسیده پس حتما آن را درست نخوانده است. در مقابل پس از انتشار یک رمان اساسا وظیفه اخلاقی خود میدانم که با تاویلهای گوناگون مردم مخالفت نکنم.» اما او تاویل را در صورتی درست میپندارد که با بخش دیگری از همان متن مطابقت داشته باشد. در غیر این صورت آن تاویل را باطل میانگارد.
اکو را میتوان یک نویسنده پست مدرن دانست. به واسطه آنکه عناصر رمان پستمدرنیستی را تا حدودی میتوان در آثارش مشاهده کرد. یکی از آنها آیرونی بینامتنی است یعنی نقل قول مستقیم از متنهای معروف یا ارجاعات کمابیش آشکار به آنها. و دیگری فراروایت است. به معنای پژواکهایی که از بطن خود اثر بر میخیزد آنگاه که نویسنده با مخاطب خود حرف میزند. از دیگر شاخصههای جهان پستمدرنیستی در آثار اکو یکی همین گذرها و رفت و آمدهای مداوم به دوران کلاسیک و امروز است و پیوند دقیقی که او بدون اصالت دادن به هر یک از این دورانها میان این دو جهان برقرار میکند که یکی از علل ویژه بودن آثار او را برای ما روشن میسازد. از سویی امبرتو یک تاریخنگارِ رمان است. اما آثارش صرفا تاریخی نیست. گیرم که معطوف به تاریخ است. شیطنت او در روایت از تاریخ یا آنچه واقعیت پنداشته میشود حاکی از شخصیت شوخ و شنگ راوی جستوجوگرش دارد. او تا جایی پیش میرود که گاه ادبیات را واقعیتر از واقعیتِ تاریخی یا به عبارت درستتر آنچه که از وقایع تاریخی میدانیم تلقی میکند یا دست کم در وقایع تاریخی تشکیک و تردید ایجاد میکند: «ما گزارههای داستانی را دروغ نمیپنداریم. اول از همه باید گفت که ما هنگام خواندن داستان به توافقی ضمنی با نویسنده میرسیم. او کسی است که وانمود میکند حقیقت را بر کاغذ آورده است و از ما میخواهد وانمود کنیم حرف او را جدی گرفتهایم… هریک از گزارههای حقایق دانشنامهای را میتوان و پیوسته باید بر اساس قاعده مشروعیت بیرونی تجربی به آزمایش گذاشت. همان که آدم طبق آن میگوید مدرکی به من نشان بده که هیتلر واقعا در آن پناهگاه مرده است. حال آنکه گزارههایی نظیر گزاره خودکشی آنا کارنینا تحت لوای قاعده مشروعیت درون متنی ارزیابی میشوند. بدان معنا که آدم برای اثبات آن نیازی ندارد از چارچوب متن خارج شود. بر اساس این مشروعیت درونی هرکس را که بگوید آناکارنینا با پیر بزوخوف – یکی از شخصیتهای رمان جنگ و صلح – ازدواج کرد آدمی سبک عقل یا کماطلاع میشماریم. درصورتی که در رفتار با کسی که در مورد مرگ هیتلر اظهار شک و تردید میکند او را به اندازه فرد قبلی خوار و خفیف نمیسازیم… عجیب آنکه همین اواخر در جایی خواندم که
بر اساس یک نظرسنجی یکپنجم جوانان زیر ٢٠ سال بریتانیایی اعتقاد دارند وینستون چرچیل، گاندی و دیکنز شخصیتهایی داستانی هستند و از طرف دیگر شرلوک هلمز آدمی واقعی است.» از این رو برای اکو دغدغه حضور تاریخ در رمان جدی است. تو گویی او زندگی یک امر تاریخی را در بستر تخیل ازمرگی که دچارش شده با نگارشش البته به شکلی کاملا مستقل و متفاوت احیا میکند و موجد حیات دوبارهاش میشود. او در برابر تاریخ و گذشته تاریخی با نگارش رمان دست به یک عمل مسیحایی میزند که با سنت کاتولیکی او پیوند تنگانگی دارد.
اکو روشمندی نگاه علمی را در نگارش رمان بهشدت حفظ میکند. او در این گستره نیز به مثابه یک پژوهشگر تیزبین عمل میکند و جالب اینجاست که تقریبا همان انتظاری را از مخاطب رمان دارد که از مخاطب یک متن پژوهشی. بدین طریق او هدف ادبیات را صرفا سرگرمسازی یا تسلا بخشیدن نمیداند بلکه برانگیختن و الهام بخشیدن و رجوع چندباره به آن را برای درک بهتر از ادبیات و مخاطب انتظار دارد. او در این میدان خود نیز به مثابه یک کارگر معدن عمل میکند و وسواس واکاوی دارد: «در طول سالهای بارداری ادبی چه کار میکنم؟ مدرک و مطلب جمع میکنم. به دیدن مکانها میروم و نقشه جغرافیایی میکشم. از طراحی ساختمانها یادداشت برمیدارم. یا شاید از طراحی یک کشتی و نیز از چهره شخصیتهای داستان طرحهایی میزنم. برای نوشتن نام گل سرخ پرتره تمامی راهبهایی را که در کتاب ازشان نام بردهام کشیدم. من تمامی آن سالهای آمادهسازی رمان را در نوعی قصر جادویی میگذرانم. یا اگر مایل هستید اسمش را بگذارید: برج عاج نشینی خیالپردازانه… موقع آماده کردن مقدمات کار برای نوشتن رمان جزیره روز قبل هم طبیعتا به اقیانوس اطلس جنوبی رفتم؛ همان محل دقیق جغرافیایی که ماجرای کتاب در آن اتفاق میافتد. تا بتوانم رنگ آب و آسمان را در ساعتهای مختلف روز ببینم و همچنین رنگ ماهی و مرجانها را. در عین حال دو یا سه سال را هم صرف مطالعه طراحی و مدل کشتیهای آن دوره به خصوص کردم تا بفهمم یک کابین یا انباری کشتی چه اندازهای داشته و آدم به چه صورت بین این دو مکان تردد میکرده است… پس از انتشار رمان نام گل سرخ نخستین کارگردانی که برای ساختن فیلمی از روی آن پا پیش گذاشت به من گفت: کتاب شما انگار برای فیلمنامه ساخته شده است. چون دیالوگهایش اصلا کم و زیاد ندارد. در ابتدا دلیل آن را نمیدانستم اما بعد یادم آمد قبل از نوشتن رمان دهها طرح از راهروهای پر پیچ وخم فضای صومعهها زده بودم و دیگر خوب میدانستم که اگر دو نفر در آن محیط از جایی به جایی بروند و حین راه رفتن با هم اختلاط کنند دقیقا چقدر وقت میبرد. همیشه از مکانهایی سخن به میان میآورم که میلیمتر به میلیمتر آن را حساب کرده باشم.»
اکو یک زبانشناس ساختارگراست. از این رو او به واسطه تخصصاش روی مبحث زبان اشراف زیادی دارد. جالب اینجاست که این اشراف نتوانسته تعلق خاطری احساسگونه برای او به وجود بیاورد و بدینترتیب میدان ادبیات را عرصه تاخت و تاز زبانبازیهای صرف کند و این حکایت از نگاه و شناخت دقیق او از ساز و کار جهان ادبیات و در این جا رمان میدهد. از این رو او رمان را صرفا یک پدیده زبانی نمیداند و موضوع فضاسازی را از عوامل مهم در ساختار و بافتار یک رمان خوب میداند: «در شعر ترجمه و برگردان کلمات دشوار است. چرا که عامل تعیینکننده در آن طنین کلام و به همان نسبت معناهای چندگانهای است که با ظرافت به کار گرفته میشوند و در نتیجه امر واژهگزینی است که حد و مرز محتوا را مشخص میکند. اما در داستان عکس این حالت اتفاق میافتد. بدین معنا که جهان برساخته نویسنده و رخدادهای وصفشده در آن هستند که ضرباهنگ سبک و حتی امر واژهگزینی را تعیین میکنند. داستان طبق قاعده لاتین پیش میرود که میگوید: سر موضوع را که بگیری کلمات در پیاش میآیند. حال آنکه در شعر باید آن را به این صورت در آورد که: سر کلمات را که بگیری، موضوع پیاش میآید. » از این رو وی در رمان نام گل سرخ که موقعیتی در دوران قرون وسطایی دارد از همان سبک نوشتاری تاریخنگاری قرون وسطایی بهره میبرد که دقیق و بیپیرایه و سرراست است. بنابراین از نظر او سبک رمان را چه به لحاظ زبانی و چه فضایی، ساختار جهان روایی تعیین میکند. وجه دیگر امبرتو اکو شخصیت فلسفی اوست. و همین وجه موجب میشود تا مخاطب را به تدقیق بیشتری در آثارش وا دارد. در جایی از این متن درباره تقابل عناصر و شخصیتهای خیالی با جهان واقعی ما اشاراتی کردهام. ذهن فلسفی اکو در برابر این تقابل پرسشی را مطرح میکند که چرا شخصیتهای موفق داستانی مثالهایی عالی میشوند از وضعیتهای انسانهای واقعی؟! او پاسخ میدهد: «همین که تقدیر آنان را به درستی درک کنیم اندک اندک شک برمان میدارد که خودمان نیز در قالب شهروندان این جهانی اغلب با تقدیر خویش روبهرو میشویم. صرفا به این دلیل ساده که جهان خود را همانگونه در نظر میآوریم که شخصیتهای داستانی جهان خودشان را. در واقع داستان به ما این نکته را گوشزد میکند که شاید نگاه ما به جهان واقعی همانند نگاه شخصیتهای داستانی به جهانشان ناقص باشد.» در واقع ما از نقصهای شخصیتهای داستانی به نقصهای خود در زندگی واقعی پیمیبریم.
اکو در کتاب اعترافات یک رمان نویس جوان – که توسط مجتبی ویسی ترجمه و توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است – از شخصیتی به نام زاستسکی نام میبرد که در جریان جنگ جهانی دوم قسمتی از مغز و در نتیجه کل حافظه و قدرت تکلمش را از دست داده بود. اما در عین حال قادر به نوشتن بود. دستش ناخودآگاه هرگونه اطلاعاتی را که قادر به درک شان نبود ثبت میکرد و بدینترتیب او موفق شد مرحله به مرحله هویت خود را از طریق خواندن نوشتههایش بازسازی کند. ما زاستسکی هستیم و برای من امبرتو همان دستی است که قادر است ما را به یاد خودمان بیاورد و به ما هویت ببخشد
اعتماد