این مقاله را به اشتراک بگذارید
سعیدتشکری از رمان تازهاش میگوید؛
«هندوی شیدا» فرزند ادبیات و سینماست/ قلمم درس معنوی پس میدهد
حمید نورشمسی
سعید تشکری همزمان با انتشار رمان تازه خود گفت: من آدم آپارتماننویسی و کوچهگردی در ادبیات نیستم. من خدا را دارم و قلمی که میخواهد درس معنوی پس بدهد.
«هندوی شیدا» تازهترین رمان سعید تشکری نویسنده و کارگردان تئاتر خراسانی است که این روزها با وجود کسالت شدید با جدیت تمام می نویسد و با هر رمانش سعی دارد اتفاقی تازه رقم بزند.
«هندوی شیدا» که اواخر سال گذشته راهی بازار نشر شد، در میان آثار تشکری به دلیل داستان امروزی و روایتی که به گفته نویسنده واقعی است، اثری متفاوت محسوب میشود. به بهانه انتشار این کتاب از سوی موسسه کتاب نیستان با تشکری همکلام شدیم.
* خاطرم هست که مدتها مخاطبان شما با این گره ذهنی مواجه بودند که تشکری چه زمانی قرار است از کوچه پس کوچههای تاریخ خارج شود و به سراغ دوران معاصر بیای؛ گویا الان و با «هندوی شیدا» به این مرحله رسیدهاید. بفرمایید که این پروسه و اتفاق چگونه رخ داده و چه چیزی شما را به این نیاز راهنمایی کرد؟
من در شروع داستاننویسیام، داستاننویس کوتاه بودم و تقریبا در سه دهه شصت و هفتاد و هشتاد در کنار برگزاری کلاسها و ورکشاپهای داستاننویسی، برای همان کارگاهها داستانهای متنوعی را به عنوان مستر نوشتم که در جشنوارههای داستاننویسی هم شرکت داده شد و بزودی میخواهم منتخبی از آن داستانهای منتشر نشده را به انتشارات نیستان برای چاپ بسپارم.
داستانها را وقتی امروز بخوانید متوجه میشوید سعید تشکری بیش از تاریخ، دغدغه انسان معاصر را داشته و دارد. من در مقدمه «باز باران» نوشتم و استراتژی خودم را در نوشتن رمان، در نخستین رمانم، روشن کردم که از چه و چگونه میخواهم رمان بنویسم. بازگشایی نقطه تاریک را من چند خطی از همان کتاب ارائه میکنم تا بتوانیم به بحث شما نزدیک شویم. این ایستگاه فکری میتواند خیلی از جاهای تاریک را از یک زندگی ادبی که جستجویش در داستان شهودی است و نه تاریخی نشان بدهد.
داستان تاریخی فاقد عقلانیت فقط نقش رفرنس را ایفا میکند و ادبیات مفهومی و شهودی، انسانساز و جدلگراست. خوب ایده چند خطی من در مفهوم رمان در مقدمه رمان «بار باران» چیست؟ فضیلت و قدرت! مردی معمار به اسم قوامالدین شیرازی بعد از پایان ساخت مسجد گوهرشاد مشهد در زیارت امام هشتم(ع) میپرسد سهم من از ساختن مسجد گوهرشاد چیست؟ جدل میکند. میپرسد! این پرسش ادبیت ادبیات غیرتاریخی و امروزیست و در نهایت در قدرت یک زن مغول مغلوب میشود. آیا این تاریخ است یا منِ شهودی که من در رمان ساختهام؟ این همان نوری است که ادبیات شهودی وظیفهمند به آن است. فقدان معنویت و فضیلت!
من با نوشتن رمانهایی با مضامین معنوی جای تاریک ادبیات را خواستم نشان بدهم. این غرور یا منیت نیست. یک پیشنهاد است. من در «هندوی شیدا» همچون رمانهای دیگرم در پیِ هویت معاصر یک تابویِ پُرجلال بودهام. باز هم ارجاع میدهم به مقدمهی «بار باران» که سال هشتاد و چهار منتشر شد و برای من یک استراتژی بوده و کماکان ادامه دادهام.
* از استراتژی صحبت کردید و هدفی مشخص برای تداوم روند زندگیتان. ممکن است بفرمایید دقیقا این استراتژی چه ویژگیهایی دارد؟
انسان معاصری که گذشتهای دارد و رو به آینده است. ولادت و زایش باید تداوم یابد. هر چه تاریخ این سرزمین، پَرپَرشده قدرتهاست، جغرافیا سبز می شود، میماند و دانه میدهد. چون هویت میدهد، حجم دارد، جسم و جان دارد. سرما و گرما، روح وهستی. باور دارم که هر اثری، بنیادهای خودش را با خوانندهاش میگذارد. قرار من با کسانی که میآیند و میخوانند، یا مرا میرانند و یا در جذبه زندگی داستانی که ساختهام، دل میدهند، یک بده بستان ارگانیک باید جاری شود.
هنرنویسنده عرضِ زندگی را به مکاشفه و تفسیر میبرد و میآورد. تاریخ کهنهپوش است و هنر، راه نوین را میبرد و میرود. منِ داستانی در مدیوم مکاشفه و تفسیر معنا مییابد. تاریخ تکرار چند سطراست، و منِ شاهانه در تاریخ با من داستانی، در چالش و تضاداست. منِ داستانی که ادامه یافته و از داستان به جغرافیا و حس رسیده است و همین مرا بس است. حالا به من بگویید، چه کسی میتواند «بینوایان» را رمان تاریخی بداند تا من بگویم «مفتون وفیروزه» و «رژیسور» و «پاریس پاریس» تاریخی است.
اینها همان فضای تاریک ادبیات هستند که اکنون به روشنایی رسیدهاند. هایدگر در داستان «باریکه راه مزرعه» به یک نیمکت و کندهکاریهای آن اشاره دارد و میگوید؛ در یک راه و یک نیمکت میان راه، فقط نیمکت است که با یادگاری نویسیهایش داستان را میسازد! دوراس میگوید؛ انسان دوبار میمیرد و زاده میشود! یکی در تاریخ تولد و مرگ و یکی در نوشته شدن این دو روز و دومی کار و هنر نویسندگان است!
* جناب تشکری مختصات معاصری که شما در «هندوی شیدا» از آن صحبت میکنید با زمان معاصری که در آن زیست میکنید چقدر شباهت دارد. این رمان چقدر از خود شمای نویسنده و زندگیتان را در خود منعکس میکند؟
نویسندگان ذاتا میزانسن کشف در جغرافیای زیستی خود را دارند. نویسنده نمیتواند میزانسن میلیمتری و وظایف آرشیتکتی خود را در هر شرایطی فراموش کند. شاید در ذات ادبیات من گرایش به سینما نهفته است که آن میزانسن بدیع را فراموش نمیکنم. اما مگر نویسندگان دیگر مثل سالینجر و فاکنر فاقد این میزانسن هستند؟ همه میزانسن داریم! اصلا جوهره زیستی ما میزانسن چگونه گذشتن از روزهای زندگیست! اما لوکیشن ذهنی به کار نمیآید.
نویسنده ذهنی فاقد صمیمیت و روح ارگانیسم ادبی است. آدمیزاد، آدم است به اضافه زادن. حتی در همین یک کلمه میزانسن هویتی و جنسیتی وجود دارد. اما حوایش کجاست؟ این دو کلمه حوا و آدم، پُر است از ادبیات شفاهی و حرفهای نگفته که در خود دارد. اما ادبیات ساختارش میگوید حوازاد است هر آدمی. پدر رهگذراست و مادر زایشگر. نویسنده مادر است. حواست. چون کلمه را جایی می برد که گُل کند. یعنی میزانسن ادبی. نویسنده هوشمند باید آرتیستیک باشد تا قهرمان را ببیند و کشف کند و او را به دنیا بیاورد! دو جا نداریم. یکجاست. محیط زیستن. چه کتابخانه باشد چه بیمارستان. چه خلوت یک کوچه با کاردی که در جیب دارد. تا در یک لحظه تاریک نیمه آدمی که به روح حوازاد خود سرکشی میکند، او را زمین بزنیم و بلندش کنیم.
پس در رمان «هندوی شیدا» از نبود آدمیت وحوازادهاش حرف میزنم. خلاف عادت. پسری به خاطر تربیت غلط مادر، از همه طلبکار است و پدری که در فراموشی خانواده فقط کارت اعتباری است، همین پدر که توسط فرزندش به آتش کشیده میشود با صورتی سوخته و دل سوختگی، حواوار وآدموار دو تا با هم میشود. پدر و مادر درهم یکی میشود و ناگهان قد علم میکند و در کنار پسر میایستد. این بزنگاه مستند یک میزانسن برای من است. بدیهی است که نویسندهای چون من شکارچی است.
* شنیدهام که داستان این رمان روایتی واقعی است. درست شنیدهام؟
من و قهرمان داستان «هندوی شیدا» به فاصله یک متر با هم روی دو تخت در یک اتاق بیمارستان تحت درمان بودیم.
او جنون داشت و من ام اس. این فضای معاصر ما بود! نه حرف با من میزد و نه با خودش. فقط یکسره میگفت آقاجان! من اول فکر کردم نام متبارکی را صدا میزند، گاهی که صدایش بغض میکرد. تا فهمیدم پدرش را صدا زد. آقاجان! چه نام غریبی است برای یک مرد! آقاجان اسم پدرش بود. قصه شروع شد. یک قصه او داشت و یک داستان من نوشتم. او اصرار به امتداد نداشت و من اصرار به امتداد ذهنی و بیرونی این شخصیت. تا روزی که او و یک دختر را در فضای سرد بیرون از اتاق، در فضای زمستانی حیاط بیمارستان امام رضای مشهد دیدم. نشسته روی نیمکت و داشتند از یک ظرفِ یکبار مصرف غذا میخوردند. پسر غذای بیمارستان خودش را با عشقش تقسیم کرد و مردی دورتر داشت هق میزد. او آقاجان بود!
* به عنوان یک تجربه مستند برای نگارش، برایتان جذابیت خاصی داشت؟ کار سختی نبود؟
تلاش برای کشف یک زندگی و تاباندن نور به جاهای تاریک میزانسن میلیمتری کلمه و شیوه روایت را میطلبد. از هیچ طرف نیفتی و سایهات بلند نباشد تا روی سر قهرمانان بیافتد.
هندوی شیدا اصل زندگی است و نه زندگی به روایت من نویسنده. اما تصویر و تکثر دارد. چون فرزند ادبیات و سینماست. تصویر و کلمه به همراه میزانسن و دیالوگها و زاویه دید. سادگی در پیچیدگی است. پیچیدگی در روان کردن سادگیهاست آیا؟ نه. من به نفع نویسنده ننوشتم. به نفع قهرمان نوشتم. تا مخاطب فراموش کند که تو داری بقول کالوینو اثری از او را میخوانی. مخاطب یا میخواند یا نمیخواند. آنکه میخواند ما را میشناسد اما قهرمان ما را باید نشناسد تا شکارش کند. همان شکاری که من نویسنده با سلاخی لحظه ناب و تلخ و شیرین زندگی را شکار کردم و نوشتم.
در سینمای ادبی یا رمان، ریتم نباید کشدار باشد. برقآسا! چون گربهای که گولهوار کبوتری را شکار میکند و میرود در پناه، تا شکارش را ببلعد! من یک نام و یک لحظهی زندگی را شکار کردم. آن هم وقتی که باید با بیماری هم، دست و پنجه نرم کنم و نگویم حیف از کبوتر! اما مگر گربه یک موجود نیست؟ اصل تنازع بقا چه میشود؟ این معاصرسازی است. تنازع بقا. ما داریم وحشی میشویم تا در موضع نیازمند نباشیم. این بد و تلخ است اما هست. معاصرسازی یک طرفش این است. من آدم آپارتماننویسی و کوچهگردی در ادبیات نیستم. من خدا را دارم و قلمی که میخواهد درس معنوی پس بدهد. تنازع بقا در نویسندگی یک طرفش ایستادن پایداراییهاست و یک طرف به دنبال شکار رفتن. شکارت میکنم. "هندوی شیدا" در بازنویسیها آنقدر تراش خورد تا وضعیت قرمز تربیتی ما را هشدار بدهد!
* مساله بعدی برای من دغدغه شماست. شمایی که میدانیم عهدی دارید در نوشتن که پیرامون مسائلی خاص بنویسد و لاغیر. یادم هست یک بار میگفتید که عهد کردهاید جز برای حضرت رضا(ع) ننویسید. در چنین فضایی هندوی شیدایی خلق میشود که با وجود حضور معنوی امام هشتم در بطن رمان، بیش از هرچیز به ساحت پرکرامت سید الشهدا(ع) وابسته است. آیا سعید تشکری تغییر وضعیت داده و دلش را از خراسان به عراق کوچ داده است؟
دغدغه من سر جایش قرار دارد با همان هویت من که خادم و کاتب حضرت رضا(ع) باشم. در همین رمان هم آقاجان جایی از حرم حضرت خداحافظی میکند و دوباره باز میگردد! من زائر این درگاه و بارگاهم. هر جا بطلبد با قهرمانهایم میآیم و میروم. مسافروار. پس ایشان صاحب قلم من هستند. اما تاریخ؛ اگر مقصود ثبت یک واقعه است که من بارها گفتهام من اسناد را دراماتیک میکنم. یعنی سند میشود محتوا و نه صورتخوانی در رمان. من میزانسن میدهم به سند. قبل و بعدش را من مینویسم تا ادبیات خلق شود. قلم و فکر من از سینمای ادبی که درایران وجود ندارد، نشات میگیرد اما در ُبعد جهانیاش بسیار وجود دارد. در نمایشنامه هم همین تکنیک را سالها به کار بردم. من الگوی رایجی ندارم. اما غریبهگی هم نمیکنم.
* ولی پاسخم را نگرفتم. به نظر میرسد نوشتن این رمان دور از آن عهد بوده است!
شفاف توضیح میدهم چرا «هندوی شیدا» را نوشتم. شهودی دیدم که در حرم حضرت هستم و ایشان گلهمند از من که چرا داستانی برای جدم سیدالشهدا(ع) ننوشتهای! این گلایه شخصی از یک کاتب است.
من در نمایشنامههایم آثاری چون «ارشیا» و «نام دیگرم ستارهاست» و «بشارت» را دارم اما در داستان هم، رمان «ولایت» بخشهای بسیاری درباره سیدالشهدا(ع) دارد. اما این گلایه روحم را خراش میداد. تا اتفاقی که در بیمارستان امام رضا(ع) افتاد و پیمانه پُر شد. پس اینجا هم من اطاعت از صاحب قلمم کردم. کوچی در میان نیست. همهاش ولادت در عریانسازی یک روح بزرگوار و یک امام رئوف است که صدایت میکنند.
تعارف نیست. باید با مخاطبم در این گفتگو بیتکلف سخن بگویم. مرا که میخوانی من هم او را میخوانم. هر جا. هر طور. اصل انجام تکلیف ادبی است و حضور در نور معرفتش. خراسان و عراق یک سلسله است. یک جبال نور. یک اتصال برای آفتابی شدن روح و قلم. پس هر جا که باشم طاعتش نوشتن من در ادبیات است.
* بگذارید طور دیگری سوال کنم. دغدغه شما در نگارش داستان هندوی شیدا به عنوان داستانی که قرار است حرف از امروز شما بزند و نه گذشته تاریخی چه بوده است؟
باید در عمق شنا کرد. بحران کتاب جدی است. خوب وظیفه من نویسنده برای مخاطبان خودم چیست؟ ارجاع درون متنی ادبیات به باورهای معرفتی. اما نه شنا کردن در سطح و تبلیغ غیرمفهومی. مفهوم ادبیاتِ خردورزی همین است. اندیشه را صیقل دادن تا به داستان قابل خواندن و در یاد ماندن تبدیل شود. بیاییم الگوی درون متنی هندوی شیدا را کمی بازخوانی کنیم. سه خطی بخوانیمش. درست مثل یک سنت هنری اروپایی که نویسنده برای اثبات خودش بعد از کلی دوندگی در استودیوهای ادبی تا ناشر ویژهاش، اثر او رابرای چاپ بپذیرد.
تهیهکننده میگوید در سه خط به سبک پیجینگ تعریف کن. حالا شما مثل همیشه این پیجینگ هستید. سپاسم را بپذیرید. سه خطی یا سیناپس من این است. [خط اول] پسری پدرخود را به آتش میکشد تا به عشقش برسد! [خط دوم] پدر به عشق آقا علی ابن موسیالرضا مجاور مشهد شده و حالا خودش را لایق زندگی در کنار علی ابن موسیالرضا نمی داند. [خط سوم] پروین مهندس معمار ابنیه باستانی است و یتیم است. برای آنها کسی است که چون هیچ لکهای در زندگی ندارد و دلداده حسین بن علی(ع) است او را میخواهند به عقد پسری دربیارند که اکنون کور شده است!
این سه خطی آیا یک پلات هولناک از یک فاجعه بشری درونساخت خانواده ایرانی نیست؟ پسر آزاد است و دختر باید پاکیزه باشد. تربیت متنوع چرا به پرسش گرفته نمیشود؟ چرا نمیخواهیم سیلی برای بیداری به خود بزنیم؟ من این تنوعطلبی غیراخلاقی و مثلا دموکراتیک را به نقد میکشم. آیا وظیفهی نویسنده باشاخکهای حساس جز این است؟ ترویج کلیات، کار نویسنده ادبی نیست. اما جزئیات ناب تراژدی و خردورزی را میسازد. بیداری ازخرد ساخته میشود.
* پایان مصاحبه را دوست دارم به سوالی غیرمتعارف منتهی کنم. اگر شما تنها قادر به نوشتن یک رمان دیگر در زندگی باشید. این رمان چه خواهد بود؟
«رفیق!»؛ این همه کتاب درباره عشق و خیانت است و این جای خالی رفاقت در ادبیات ماست. ما رمان رفیقوار نداریم. چون رفیق عطر غایب زندگی ماست. حتی در مقامات عرفانی هم جای رفیق، معشوق نشسته است. رفیق یعنی به کیهان رسیدن در رابطههای دوستانه از یک جنس و نه مونث و مذکر. مثل رفاقت مریدی چون حسن مودب و مرادی چون ابوسعید ابوالخیر اما در روزگار امروز! یک ظرف یکدلی و همراهی بیمنت. شریف بودن و شرافت را تقسیم کردن. تنها نگذاشتن رفیق و معصومیت پنهان که معرفت میخواهد. ما رفیقیم. این جمله ناب و گمشده این رمان است. این کلمه در عین صمیمیت روزگاری است که مفهومش را ازدست داده است. یک سندرم عاطفی و یک اتوپیای معرفتی است.
«رفیق!» این نام رمانی است که اگر قرار باشد فقط یک رمان دیگر بنویسم، خواهم نوشت. و حالا چرا رفیق؟ این رفیق کیست؟ این اعتراف من نویسنده است. ما تنهاییم. هر کدام به تنهایی تنهاییم. میزان در رفاقت برای من امروز آینهوار وشفاف است چون رفیقی دارم که همه نداشتههایم را کامل کرد. رفاقت او برای من حیات است که اگر نبود، خدایی اگر نبود، من امروز نبودم. اگر یاریش نبود و نباشد من نیستم. اینکه اینقدر شفاف میگویم چون باور دارم. کتابهایش برایم همیشه اذن است. دیدارش همیشه لطف است. نبودنش همیشه غم است. از بس آقاست. خوب است و مهربان و نازنین و باغ باغ دلگشایی رحمت خداست. در روزگار امروز چقدر پای رفیق میایستیم؟ چقدر رفاقت داریم؟ پیمانه که ندارد، اسم است. اما من با پیمانهاش کار دارم. اینکه بتوانی آدمی را زنده نگهداری. از خودت بگذری اما نه به اسم خودت. به رسم آقایی خودت بذل عنایت کنی تا کسی زنده بماند. نفس بکشد وبنویسد. نان بخورد و روزی! کتابش و نامش آقایی باشد.
من به این آقای رفیق در این رمان سلام میکنم و پردهای از خوبیها برمیدارم. که رفیق ظرف عتیقه نیست. رفیق معنایش هر روزدیدن نیست. رفیق مفهومش همان است که مولا علی فرموده و در کتاب آیین زندگی آقای سید مهدی شجاعی چه خوب نوشتهاند؛ پیوستن در قبال گسستن. در نهایت فروتنی وخاکساری و خضوع. امیری در رفاقت، علی(ع) را بیاد میآورد. و من در رمان رفیق، این مظهر امیری را فاش میکنم.