این مقاله را به اشتراک بگذارید
مرگ و دختر جوان به روایت آریل دورفمان
ترجمه عبدالله کوثری
هشت نه سال پیش که ژنرال اوگستو پینوشه هنوز دیکتاتور شیلی بود و من هنوز در تبعید بودم، خردهخرده موقعیتی دراماتیک در ذهنم شکل گرفت که بعدها هستۀ اصلی مرگ و دختر جوان شد. اتومبیل مردی در جاده خراب میشود و غریبهای زودآشنا و مهربان او را با اتومبیل خود به خانه میرساند. همسر این مرد که یقین دارد صدای غریبه صدای شکنجهگری است که چند سال قبل به او تجاوز کرده، این مرد را از دست شوهرش درمیآورد و مصمم میشود او را محاکمه کند. بارها و بارها نشستم تا این مضمون را در قالبی که به گمان خودم رمان میبود به قلم بیاورم. اما بعد از چند ساعت کار و سیاهکردن چند صفحه، خسته و نومید دست از کار کشیدم. جای یک چیز اساسی خالی بود. مثلاً برای خودم روشن نبود که شوهر این زن چه کسی است و حتی اگر حرف همسرش را باور کند در برابر خشونت او چه واکنشی نشان میدهد. همچنین زمینۀ تاریخی ماجرا و پیوندهای نمادین و پوشیدۀ آن با کل زندگی آن کشور، یا به عبارت دیگر دنیای فراتر از محیط محدود و بیمزدۀ خانۀ آن زن برای من روشن نشده بود. استفاده از فورسپس برای کمک به نوزاد برای بیرونآمدن از زهدان شاید لازم بشود اما من خوشبختانه این را آموخته بودم که وقتی شخصیتها نمیخواهند به دنیا بیایند فورسپس ممکن است به آنها آسیب بزند و زندگیشان را چنان کج و معوج کند که چارهناپذیر باشد. شخصیتهای سهگانۀ من میبایست مدتی در انتظار میماندند.
اما انتظار این شخصیتها به درازا کشید. فقط بعد از بازگشت دموکراسی به شیلی در سال ۱۹۹۰ و برگشتن من و خانوادهام به وطن و ماندگارشدن در آنجا بود که سرانجام دریافتم این ماجرا چگونه باید روایت شود.
میهن من در آن زمان (و فکر میکنم هنوز هم) در مرحلۀ پرتب و تاب گذار به دموکراسی بود. اما پینوشه هرچند دیگر رئیسجمهور نبود هنوز فرماندۀ کل قوا بود و هنوز میتوانست کودتایی دیگر برپا کند، البته در صورتی که مردم سر به عصیان برمیداشتند یا دقیقتر بگویم تلاش میکردند رژیم گذشته را به جرم نادیدهگرفتن حقوق بشر مجازات کنند. دولت جدید ناچار بود برای اجتناب از آشوب و درگیری مداوم راهی بیابد تا هواداران پینوشه که هنوز مراکز اصلی قدرت را در قوۀ قضاییه در سنا و شوراهای شهر و بخصوص در اقتصاد در دست داشتند از او نرنجند و بیگانگی نکنند. در عرصۀ حقوق بشر، رئیسجمهور منتخب ما پاترشیو آیلوین (Patricio Aylwin) برای مقابله با این سردرگمیها، کمیسیونی –با عنوان کمیسون رتیگ که همنام رئیس هشتادسالۀ آن بود- تشکیل داد تا در مورد آن بخش از جنایات دیکتاتوری که منجر به مرگ یا احتمال مرگ، شده بود تحقیق کند اما نه نامی از مقصرین ببرد و نه دربارۀ آنها قضاوت کند. این گامی اساسی در درمان کشوری بیمار بود. بدین ترتیب حقیقت ترور و خفقانی که بر ما مسلط کرده بودند، حقیقتی که ما همواره در خلوت خود و به گونهای جستهگریخته از آن خبر داشیم و حرف میزدیم سرانجام به گونهای رسمی تأیید میشد و برای همیشه صورت تاریخ رسمی میگرفت و ما میتوانستیم آن اجتماع پارهپاره از اختلاف و نفرت را پشت سر بگذاریم و چیزی از نو بیافرینیم. از سوی دیگر عدالت اجرانشده میماند و تجربۀ دردناک صدهاهزار قربانی دیگر، یعنی کسانیکه جان به در برده بودند از دیدهها پنهان میماند. آیلوین میکوشید از بین دو گروه، یعنی کسانی که خواهان سرپوشنهادن بر گذشته بودند و کسانی که بر افشای آن پا میفشردند راهی میانه پیش بگیرد.
من که شیفتهوار ناظر فعالیت کمیسون در اجرای این وظیفۀ دشوار بودم رفتهرفته به این نتیجه رسیدم که کلید حل داستانی که از سالها پیش در سرم نطفه بسته بود در همان جاست. ماجرای دزدیدن آن مرد و محاکمۀ او میبایست نه در کشوری پامال دیکتاتوری بلکه در کشوری رخ میداد که در حال گذار به دموکراسی بود و بسیاری از شهروندانش آزرده از زخمهای پنهانی با بلاهایی که بر سرشان آمده بود دست به گریبان بودند و بسیاری دیگر بیمناک از این بودند که جنایاتشان برملا شود. این نیز برایم روشن شد که اگر میخواهم شوهر زن شکنجهدیده به حق نگران عواقب آن آدمدزدی باشد باید او را عضو کمیسونی مشابه با کمیسون رتیگ معرفی کنم. کمی بعد این نیز برایم روشن شد که قالب این روایت میبایست نمایشنامه باشد نه رمان.
کار، کاری پرمخاطره بود. بنابر تجربه میدانستم که فاصلهگرفتن اغلب بهترین یاور نویسنده است. میدانستم که بررسی رویدادها در زمان حال یعنی وقتیکه هر روز بیخ گوش ما اتفاق میافتند این خطر را دارد که به سوی مستندسازی و واقعگرایی بیش از حد بلغزیم و آزادی در آفرینش را از دست بدهیم. به جای اینکه بگذاریم شخصیتها خودشان به صحنه بیایند و ما را غافلگیر کنند، تلاشمان صرف این بشود که آنها را با رویدادهایی که دور و برمان اتفاق میافتد سازگار کنیم. این را هم میدانستم که بسیاری از هموطنانم تیغ انتقاد بر سرم میکشند که درست در زمانیکه میبایست محتاط و صبور باشیم با یادآوری آثار درازمدت وحشت و خفقان بر مردم، داغ همگان را تازه میکنم.
اما احساس میکردم که هرچند در مقام شهروند میبایست مسئولیتپذیر و معقول باشم، در مقام هنرمند ناچارم به ندای شخصیتهای مخلوق خودم پاسخ بدهم و سکوت را بشکنم، سکوتی را که بر دوش بسیاری از هموطنان خاموشیگزیدهام سنگینی میکرد چرا که میترسیدند حرفزدنشان مایۀ «دردسر» دموکراسی نوپای شیلی بشود. آن روز معتقد بودم و امروز نیز معتقدم که راه جلوگیری از تکرار مصائبی که خود بر سر خود آوردهایم پنهانداشتن این مصائب نیست، بلکه میبایست آن فجایع تلخ و نیز امیدهای نهفته در پشت آنها را پیش چشم همگان بگذاریم و بدین طریق دموکراسی شکنندۀ خود را تقویت کنیم.
وقتی شروع به نوشتن کردم دیدم شخصیتها میکوشند از پرسشهایی سر در بیاورند که بسیاری از شیلیاییها در خلوت با خودشان مطرح میکردند اما علاقهای به بردن آن به میان جمع نداشتند. کسانی که شکنجه شدهاند چگونه میتوانند با شکنجه-گرانشان در یک جا همزیستی داشته باشند؟ تا زمانیکه ترس از حرفزدن بر همه جا سایه انداخته، چگونه میتوان کشوری را که زخمخوردۀ سرکوب و خفقان است درمان کرد؟ در مملکتی که دروغ عادت همگان شده، چگونه میتوان به حقیقت دست یافت؟ چگونه میتوانیم گذشته را زنده نگه داریم بیآنکه زندانی آن بشویم؟ چگونه میتوانیم گذشته را فراموش کنیم و در عین حال از خطر تکرار آن درامان بمانیم؟ آیا درست است که برای تأمین آرامش، حقیقت را فدا کنیم؟ همچنین چشمپوشیدن بر گذشته و حقیقتی که این گذشته در گوش ما زمزمه میکند یا فریاد میزند چه عواقبی دارد؟ آیا مردم آزادند در زمانیکه خطر مداخلۀ نظامی سایه بر سرشان انداخته، پیجوی عدالت و برابری باشند؟ و با توجه به همۀ این حرفها آیا میتوان از خشونت پرهیز کرد؟ و نیز تکتک ما در قبال آنچه بر ستمدیدگان رفته تا چه حد مسئولیت داریم؟ و شاید مبرمترین معضل: چگونه با این مشکلات رو به رو بشویم که وفاق ملی که عامل سازندۀ ثبات دموکراتیک است از میان نرود؟
بعد از سه هفتۀ پرتب و تاب، مرگ و دختر جوان آماده بود.
این نمایشنامه اگرچه تعارضات پنهانی را که زیر پوست ملت وجود داشت برملا میکرد و بدین ترتیب امنیت روحی مردم را به خطر میانداخت، این قابلیت را هم داشت که ابزاری باشد برای کند و کاو در هویت ما و راهحلهای متضادی که در سالهای آینده در دسترس ما قرار میگرفت.
انبوهی از پیامهای ارسالی از جانب تخیل معاصر، و به طور اخص آنچه از طریق رسانههای جمعی به ما میرسد به ما اطمینان میدهد که بیشتر مشکلات ما، راهحل-های آسان، زودیاب و آرامشبخش دارد. این گونه استراتژیها، به نظر من نهتنها تجربه-های بشری را خوار میشمرد و آن را تحریف میکند بلکه در مورد شیلی یا هر کشوری که رفتهرفته از دورۀ تعارضات و مصائب بسیار بیرون میآید، چیزی بیبهره از خلاقیت است و رشد و بلوغ اجتماع را متوقف میکند. من خود احساس میکردم که مرگ و دختر جوان با رویکردی ارسطویی به این تراژدی میپردازد یعنی اثری هنری است که میتواند با ایجاد شفقت و هراس به اجتماع کمک کند تا خود را بپالاید؛ به عبارت دیگر تماشاگر را وادارد با معضلاتی رو در رو بشود که اگر افشا نگردد ممکن است به نابودی اجتماع انجامد.
با طرح این نکته میخواهم تأکید کنم این نمایشنامه همچون بسیاری از نوشته-های پیشین من، از رمان و داستان کوتاه و شعر و نمایشنامه، محدود به شیلی نمی-شود بلکه مشکلاتی را مطرح میکند که در سراسر جهان، در سرتاسر قرن بیستم و در سراسر تاریخ بشر در طول اعصار یافت میشود. این نمایشنامه، صرفاً در مورد کشوری نیست که میترسد و در همان زمان محتاج است که ترس خود و زخمهای خود را درک کند؛ همچنین صرفاً به آثار درازمدت شکنجه و خشونت بر انسان و بر پیکر زیبای سرزمین ایشان نمیپردازد بلکه مضامینی دیگر را نیز مطرح میکند که همواره دغدغۀ من بوده است: اگر زنان قدرت را به دست بگیرند چه میشود؟ چگونه میتوانی حقیقت را بگویی وقتی صورتکی که بر چهره زدهای سرانجام با چهرۀ خودت یکی شده است؟ خاطره چگونه میتواند ما را بفریبد و نجات بدهد و راهنمایی بکند؟ ما بعد از چشیدن طعم شر چگونه میتوانیم معصومیت خود را حفظ کنیم؟ چگونه میتوانیم کسانی را که زخمی درمانناپذیر بر ما زدهاند عفو کنیم؟ چگونه میتوانیم زبانی ابداع کنیم که سیاسی هست اما با زبان رسالهها فرق دارد. چگونه روایت کنیم داستانهایی را که هم مردمپسند است و هم پیچیده در ابهام است، داستانهایی که مخاطبانی انبوه میفهمندش و با این همه نوعی تجربهورزی در سبک نیز هست، و رمزآمیز است و در عین حال دربارۀ مسائل مبرم انسان است؟
مرگ و دختر جوان زمانی به زبان انگلیسی منتشر میشود که بشریت دستخوش تغییراتی خارقالعاده شده است، زمانیکه از یک سو امید فراوان به آینده داریم و از سوی دیگر در مورد آنچه آینده خواهد آورد سردرگم شدهایم. از آن بخش مغروق بشریت کمتر سخن میگوییم، منظور من آن بخشی است که از مرکز قدرت دور است اما در جوار کانون مصائب میزید و در آنجا گزینشهای اخلاقی ماهیت آنچه را که در راه است و نیز آنچه را که قرار است به تعویق بیافتد تعیین میکند. در چنین زمانهای که سرزمینهای دورافتاده و فلاکتزده گویی از دیدرس ما ناپدید میشوند من امیدوارم فکرکردن به پائولیناها، ژراردوها و روبرتوهای این جهان، اگر شده ذرهای به ما کمک کند تا در خلوت خودمان تأمل کنیم و ببینیم به کدام یک از این سه نفر بیشتر شباهت داریم و زندگی ما با همۀ انزوایی که داریم تا چه حد در زندگی این سه شخصیت نمایش داده شده است. همچنین امیدوارم که در نهایت دریابیم آن احساسی که به هنگام تماشای این سه غریبۀ اهل شیلی به ما دست میدهد، آن دردی که همراه با این شخصیتها حس میکنیم دقیقاً همان لرزه بر پیکر بشریت است که آن را شناسایی مینامیم و این شناسایی پلی است بر این کرۀ تقسیمشدۀ خودمان.