این مقاله را به اشتراک بگذارید
«میراث شکست» اثر کران دسای
حشرهای چوبمانند به درشتی شاخهای کوچک از پلهها بالا آمد. سوسکی با لکه قرمز نامعقولی بر پشت، سررسید. عقربی بیجان را مورچهها تکهپاره کرده بودند – صفی از مورچههای کارگر ابتدا دست «پاپای»وارش را کندند و بردند، بعد نیش و سپس چشمش را- اما گیان نیامد. به دیدن عموپاتی رفت. عموپاتی، انگار از عرشه کشتی، از ایوان صداش زد: «آهای!» اما وقتی دید سائی فقط از سر ادب لبخند زد، حسودیاش شد، مثل زمانی که محبت دوستی را از دست میدهی، به خصوص دوستی که دریافته دوستی کافی است، پابرجاتر است، سالمتر است و برای دل، سبکتر است. همیشه بیشتر میشود و هیچوقت کمتر نمیشود. عموپاتی وقتی دید از محبت سائی کم شده، هول کرد و خواند: «تو بهترینی/ ناپولیون برندی هستی!/ تو بهترینی/ ماهاتما گاندی هستی!» اما خندهاش باز هم فقط برای دلخوشکردن عموپاتی بود؛ تظاهر به اینکه دوستیشان به قوت خود پابرجا است. منتظر چنین روزی بود و از مدتها پیش کوشیده بود به سائی بگوید چگونه باید به عشق بنگرد؛ عشق فرشینه و هنر بود، اندوهش، شکستش، سازنده بخشی از خرد ما است و حتی رابطه عاشقانه غمانگیز، به هر خوشبختی ساده گاوی میارزد.