این مقاله را به اشتراک بگذارید
مسئلهوارههای عصر ما: از جنگ تا جشن، از جشن تا قانون
اسماعیل نوشاد
۱– جنگ
قومی آن چنان مشغول به خود بودند که گویی به خواب رفته اند. همه چیز به همین منوال سپری می شد. مشکل خاصی هم وجود نداشت. رعایا با مقدار بخور و نمیری که از خراج سالانه¬شان می ماند، زندگی می کردند یا زنده می ماندند. پادشاه نیز خوشبخت ترین مرد جهان بود. گویی همه چیز به روال طبیعی طی می شد و طبیعت او را در یک نقطه¬ی مهم قرار داده بود. او بدون این که مسئولیتی در قبال رعایا داشته باشد، از مالیات آنان بهره¬مند می شد و خوش می گذراند. می گویند چهار هزار زن در حرمسرای¬اش انبار کرده بود. آخر در آن دوران زنان نیز جزئی از دارایی بودند. وقایع غیر مترقبه جزئی از «طبیعت» بودند و دولت کریمه مسئولیتی در قبال آنها نداشت. سیل، زلزله، قهتی، وبا، طاعون و…، هیچ ربطی به دولت نداشت. رعایا باید خوش اقبال می بودند تا از شر این بلایای «آسمانی» در امان می ماندند؛ به همین سادگی. این موضوعات را رعایا و پادشاه به خوبی می دانستند. جنگ نیز به همین ترتیب. در همسایگی کشور دولتی به آن اندازه مقتدر وجود نداشت تا بیم نابودی پادشاهی باشد. هر از چندگاهی قدری درگیری های بی حاصل مرزی با عثمانی، که پس از چند قرن تبدیل به یک عادت شده بود. اوضاع این گونه سپری می شد تا آنکه سر و کله¬ی «روس منحوس» پیدا شد. روس منحوس به جنگ پادشاه آمده بود و پس از دو جنگ خونبار مهمترین سرزمین های کشور را تسخیر کرده بود. اما این جنگ با جنگ های قبلی فرق می کرد. ایرانیان در این جنگ رشادت های بسیاری به خرج دادند؛ شاهزاده ایران شاید شجاع ترین فرد جنگ در هر دو طرف بود، اما برخلاف جنگ های پیشین رشادت و نترسی دیگر کارگر نبود. گویی روس ها در اثر جادویی جهنمی به یکباره بسیار قوی تر شده بودند و ایرانیان از این جادو بی بهره بودند. شاهزاده پاک گیج شده بود: «آیا خورشید که از مشرق طلوع می کند از برای شرقیان خست به خرج می دهد و بهره¬ی پربارش را با خود به غرب می برد؟» در جنگ های قبلی با عثمانی یا دیگر بلاد شرقی، با کمی رشادت و هوش می توانستند جنگ را ببرند، اما این میدان جدید به صورت «کیفی» متفاوت بود. روس ها در رده ای بودند که ایرانیان هر چه تلاش می کردند به آنها نمی رسیدند! گویی به جنگ آسمانیان رفته بودیم! این جنگ رویای زندگی شرقی را به هم ریخت. دورانی «قشنگ» به پایان رسیده بود. نیاز به پدیده هایی جدید بود. فن، تکنولوژی، علوم جدید، استراتژی های جدید نظامی،…. همه و همه به یکباره نیاز روز شده بودند: کشور با یک سیلی از خواب بیدار شد!
۲– جشن
ناصرالدین شاه تصمیم گرفت به فرنگستان برود و از نزدیک ببیند که آنان چه می کنند که جهان را به این روز انداخته اند. او به فرنگستان رفت. چه سرزمین فریبایی! شاه به یکباره همه چیز را از یاد برد. چه خیابان هایی، عجب زنان فریبایی، چه رنگ هایی، چه برج و باروهایی، گویی شیطان به زمین آمده بود و تمام هنرش را برای فریب انسان به کار گرفته بود. آنها جذابیت های بورژوازی بودند. شاه هیچ گاه نتوانست از این پرده¬ی زیبا، آن طرف تر را ببیند. مدرنیسم در وجهی زیبایی شناختی وارد ایران شد. شهر فرنگ، بستنی، معماری جدید غربی، پنجره هایی پر نور و بلند، نماهای زیبا بری ساختمان ها و البته دامن های کوتاه و چین دار و شلوارهای چسبان برای زنان. اگر یکی دو مدرسه که امیرکبیر در مورد علوم و فنون غربی تاسیس کرد را نادیده بگیریم، مدرنیسم در عهد ناصری جلوه ای زیبایی شناختی داشت. گویی زنی لوند و جذاب با رقص مسحورکننده اش همه را سحر کرده بود. مدرنیسم عصر ناصری یک رویا بود. همه بازی گوش شده بودند و بازی می کردند. بعدها یواش یواش سر و کله¬ی ماشین دودی و تلگراف نیز پیدا شد. دیگر ضرورت نیازهای نظامی رنگ باخته بود. دول روس و انگلیس از جنوب و شمال در ایران به توازن رسیده بودند و دلیلی برای نابودی شاهنشاهی وجود نداشت. وقت، وقتِ بازی و شادی بود؛ وقت جشن. شاه تا توانست به مغرب رفت و خوش گذراند. عده ای از نجبا را هم به غرب فرستاد تا درس بخوانند و علوم جدید را بیاموزند. ولی به طور کلی عهد ناصری نیازی به تغییر نداشت. «جذابیت های بورژوازی» کشور را به شهر بازی تبدیل کرده بود.
۳– قانون
دوران ناصری با یک گلوله که بر قلب پادشاه نشست، پایان یافت. پادشاه شبهِ مقتدر مُرد. شبه مقتدر به این معنا که پنجاه سال حکومت وی به خاطر قدرتش نبود، بلکه با خاطر توازن جهانی قوای روس و انگلیس بود. جوانان به فرنگ رفته نیز آرام آرام به کشور باز می گشتند. آنان اینک در پی تغییرات اساسی بودند. دیگر صرف تغییرات زیبایی شناختیک آنان را راضی نمی کرد. آنها «روشن فکر» شده بودند. به همه چیز ایراد می گرفتند و از همه کس ناراضی بودند. شاه نو نیز فردی پیر و علیل بود و اقتدار پدر را نداشت؛ که البته این یک فرصت برای تجدید نظر طلبان بود. مدرنیسم در وجه جدی¬اش در حال ورود بود و همه جدیت¬اش در یک کلمه خلاصه می¬شد: قانون. «کشور ما به دلیل بی قانونی و استبداد به این روز افتاده است!»، «شاه خودکامه است!»، «نیاز به مجلس قانون گذاری داریم!»، «قدرت شاه باید مشروط به قوانینی شود که از طریق وکلای ملت به تصویب می رسد!»، «ما مشروطه خواهیم!». بخشی از روحانیون نیز که از وضع کشور ناراضی بودند و هنوز به تمام ابعاد جدی مدرنیسم آگاهی نداشتند، با مشروطه خواهان هم صدا شدند. طولی نگذشت که کشور یک پارچه مشروطه خواه شد. شاه علیل نیز که از گزارش بدبختی و فلاکت مردم خسته شده بود، تحمل مسئولیت یا بی مسئولیتی موروثی را نداشت. اگر مقاومت چند تن از درباریان نبود او در همان ابتدا مشروطیت را می پذیرفت. به هر حال پس از کش و قوس های فراوان و بست نشستن های توده و روحانیون در چند جا از امکنه¬ی مقدسه، شاه حکم مشروطیت را امضا کرد. اما این تازه آغاز راه بود. مدرنیسم با وجه جدی و نرمش ناپذیرش در حال ورود بود. دیگر تسلط روحانیت بر نظام آموزشی و دادگستری پذیرفته نبود. همه چیز باید به زیر چتر قانون درآید. آن بخش از روحانیت سنتی که با این سرعت مشروطیت کنار نمی آمد به سرعت در مقابل آن جبهه گرفت. شاه پیر هم به دیار باقی شتافت و پسر جوان و بی تجربه¬اش که آرزوی قدرت پدربزرگش را داشت به تخت نشست. او قانون را دوست نداشت. به سرعت هم فکرانش را در میان دیوانیان و روحانیون و دول خارجی پیدا کرد. روزنامه نگاران نیز که به تازگی سرو کله شان پیدا شده بود، مثل خرمگس خاطرش را مکدر می کردند. کار به جایی کشید که مسائل جنسی مادر شاه را به روزنامه کشیدند! عجب دورانی بود! شاه طاقت نیاورد و در یک شبهِ کودتا بساط مشروطه چی ها را پیچید. مجلس را با کمک روس ها به توپ بست و مشروطه چی ها را دست جمعی اعدام کرد. بخش سنت گرای روحانیت نیز هماهنگ با این اقدامات تحریم مشروطه را اعلام کردند و گفتند کشور بایستی مشروعه باشد نه مشروطه! صف کشی به طور کامل مشخص شده بود. مشروعه چی ها در مقابل مشروطه چی ها! این شرایط بیش از یک سال دوام نیاورد. به زودی مشروطه خواهان به صورت نظامی به پایتخت حمله کردند و بساط محمدعلی را برچیدند. این بار یک مرجع تقلید در منظر عموم به بالای دار رفت. دیگر مشخص شده بود که دوران جدیدی آغاز شده است. مدرنیسم در وجه جدی و خون ریزش نمایان گشته بود. این رویارویی، رویارویی عصر ماست. یک پدیده¬ی معاصر. از جنگ تا زیبایی شناسی و هنر تا قانون، همه در طول یک سلسله، یعنی قاجارها، پروبلموتیکی را ساخته است که پروبلموتیک عصر ماست. هنوز هم در بر همان پاشنه می چرخد.
۵– آینده
۴- به هر حال اگر فرهنگ ما چون کشورهای دیگری مثل ژاپن و کره، غربی بشو بود، در این یکصد سال اخیر بایستی می شد. نگاهی به مسائل امروز مملکت بیندازید، هنوز در ابتدایی ترین مسئله، یعنی توسعه به هیچ نتیجه ای نرسیده ایم. هنوز هیچ توافقی به وجود نیامده است. هنوز هم صف کشی های سیاسی و اجتماعی همان¬ها هستند که در یکصدسال پیش رخ داد. مشروطه در برابر مشروعه! لیبرال در مقابل مذهبی!، اصلاح طلب در مقابل اصولگرا و.. . این تجارب باید ما را سر عقل بیاورد. ما بر روی بی نهایت ننشسته ایم، که تا ابد بتوانیم هزینه بدهیم. ما حتی با بخش زیبایی شناخی مدرنیسم نیز کنار نیامده¬ایم. هنوز هم با هزار توبه و استغفار یک جشن را برگزار می¬کنیم. گویی وجدانی معذب جشن¬ها را چون یک مسئولیت جانکاه پشت سر می¬گذارد. به هر حال اگر تمام این مسائل را در پرانتز بگداریم و به کلیت ملی و فرهنگی¬مان واقع بینانه نظری بیاندازیم، روشن است که بالاخره پتانسیل اجتماعی ما نیز فروکش می کند و به دامی می افتیم که در مقابل¬مان از مدت¬ها پیش پهن شده است: نهیلیسم و فروپاشی. به نظر نگارنده این دام اجتناب پذیر است و راه سوم ممکن است. به نظر می رسد «جغد مینروای» حکمت تنها سنتی بوده که تاریخ نشان داده است به فرهنگ خاصی تعلق ندارد. زمانی در یونان، زمانی در اسکندریه¬ی مصر، زمانی در ایران عصر اسلامی، زمانی در قرون وسطای اسکولاستیک و زمانی در کشورهای نوظهور بعد از رنسانس در اروپای غربی. چرا بار دیگر نتوانیم آن را در این سرزمین بنشانیم. اگر فارابی و ابن سینا در گذشته توانستند، چرا ما امروز نتوانیم. راه سوم ممکن است، اگر بتوانیم از سفسطه¬های جهان سومی، که امروز شبهِ پیامبرانِ روشنفکر به مثابه¬ی فرستادگان فیلسوفان غربی، در ذهنِ جوانان بی خبر از همه جا می خوانند عبور کنیم.
1 Comment
كلنل اسكورتسني
چرا روایت خود را تا برچیده شدن اساس دموکراسی اواخرقاجار ایران توسط باند وابسته به قدرت استعماری و مترسک بیسواد آنان رضا خان ادامه ندادید ؟ عجب مکافاتی شده حتی روشنفکران هم نمیخواهند موجبات رنجش باند “پالانیستها” را فراهم آورند. نویسنده محترم مرض ضد قاجاری ندارند. خواندنی هم نوشته اند ولی مقاله ناقص است و چون از روی نود سال اصلی مقصر در عقب ماندگی ایران پریده شده و سپس نتیجه گیری گردیده بی ارزش است.