این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
یومالتوپ؛ بهارستان در خون غرق شد
روایت شاهدان عینی از به توپ بستن مجلس
فرزانه ابراهیمزاده
هنوز تیغ آفتاب سوم تیرماه ۱۲۸۷ نزده بود که خون هوای پایتخت را سرخ رنگ کرد و به روایت شاهدان عینی بهارستان را در آتش شعلههای جنگ چند ساعته میان مشروطهخواهان و قزاقهای طرفدار شاه مستبد قاجار در کابوس یومالتوپ غرق کرد.
دوم تیرماه ۱۰۸ سال پیش، ۱۲۸۷ خورشیدی بیتردید یکی از خونینترین روزهایی بود که تهران در تاریخ خود دیده است. روزی آن چنان غریب و سیاه که از هولش قاعده زبان عربی را در هم شکست و حرف پ را به یوم و حرف تعریف ال افزود و به یومالتوپ مشهور شد. دعوای میان مشروطهخواهان و نمایندگان مجلس با محمدعلی شاه و طرفدارانش بعد از ماجرای میدان توپخانه در دی ۱۲۸۶ علنی شد و با ترور ناموفق شاه و همراهانش در مقابل خانه ظلالسلطان در خیابان اکباتان چند قدم آن طرفتر از مجلس به اوج خودش رسید. هم مجلسیها و هم شاه میدانستند که دیگر هیچ کسی و هیچ چیزی جز اسلحه نمیتواند میان آنها داوری کند. درست یک ماه و دوازده روز مانده به دو سالگی مشروطه بود که این روز فرا رسید و توپهای سلطنتی به فرمان مستقیم محمدعلی شاه از باغشاه و با فرمان لیاخوف روسی به سمت خانه ملت و مشروطهخواهان آتش گشود تا بساط مشروطه را برچیند. توپهایی که بیست روز بیشتر از یک سال بعد بار دیگر به سمت خود محمدعلی شاه برگشت و او را از تخت سلطنت به تبعید ادسا برد. در ۱۰۸ سال گذشته ماجرای دعوای میان مشروطهخواهان و محمدعلی شاه و استبدادیون بارها تحلیلی تفسیر شده و دلایل این صفآرایی با استناد به سندهایی که مو لای درزشان نمیرود بررسی شده است. اما کمتر کسی جز منابع دست اول تاریخی گزارشی دقیق از آن روز هولناک آوردهاند. روزی به روایت شاهدان عینی که بهارستان در خون غرق شد.
از شلیک گلوله تا گلولهباران مجلس
مامونتوف خبرنگار روسی یکی از شاهد و ناظران روز دوم تیرماه ۱۲۸۷ بود که از چند هفته قبل از ماجرا به تهران آمده بود و آن چنان که در کتابی که در پطرزبورگ منتشر شده نوشته در سفارت روسیه در تهران اقامت کرده بود. او شاید نخستین شاهدی بود که گزارش لحظه به لحظه آن روز را از سوی طرف متخاصم یعنی قزاقهای روسی و نیروهای طرفدار دولت نوشته است. به طور نمونه او بالا رفتن تنش میان شاه و مشروطه را به رفتار مشروطهخواهان منتسب میکند و مینویسد: «عمال جدی انقلابیون از اقدامات و عملیات علنی تا در موقع لزوم خودداری میکردند ولی سعی میکردند نفوذ خود را در مردم بیشتر کرده و آنها را برای جنگ قطعی حاضر کنند، اسلحه جمع میکردند و وسایل دفاع عماراتی که در صورت تصادمات جدی طرف احتیاجشان بود فراهم میساختند، کیسههای خاکی بر سردرها و پنجرهها قرار داده بودند و مزقلهای کوچک بر دیوارها ساخته بودند، این کارها شاید تجربیات بعضی از انقلابیون بود.»
مامونتوف البته با انتقاد از وضعیت ارتش ایران از تلاش مشروطهخواهان در جلب نظر قزاقها نوشته است: «با اینکه در شبنامهها که منتشر میکردند سعی مینمودند قزاقهای مسلمان را اغوا کنند ولی افراد تیپ قزاق بواسطه ایمان و عقیدهای که به صاحبمنصبان روسی خود داشتند اصلا متزلزل نگردیدند، چون قشون ایران انضباط نداشت شاه برای مقابله با انقلابیون فقط به سرنیزههای قشون منظم بریگاد قزاق میتوانست اعتماد داشته باشد. اینست که باید گفت قشون قزاق و توپهایش از حکومت قانونی حمایت میکرد و چون تمام فشار مردم متوجه قزاقها بود باید حساب کرد که هر قزاق باید با افراد مردم بجنگد و مقابله کند.»
او گزارش خود را از روز قبل به توپ بستن مجلس آغاز میکند و مینویسد: «اگرچه سکوت در ظاهر شهر حکمفرما بود ولی عمل تسلیحات سربازان ملی و یاغیان در خفا و محرمانه با حالت جدیتری ادامه داشت. در ظاهر مثل اینکه تهران مرده است دکانها بسته بود و سکوت مرگآسا تمام شهر را فراگرفته بود و سربازها و قزاقها در شهر گردش میکردند. شب دوم تیرماه از کوچههای تنگ خطرناکترین قسمتهای شهر عبور کردم و اوضاع را از نظر گذراندم. یکی از نمایندگان انقلابی مجلس به درجهای از موفقیت خودشان اطمینان داشت و خاطر جمع بود که به بیعزمی و تزلزل دولت میخندید.»
با وجود چنین صفبندی شهر در آرامش قبل طوفان قرار داشت تا آنکه ساعت ۸ شب با احضار لیاخوف به باغشاه این آرامش برهم میخورد. مامونتوف که در آن زمان در سفارت روسیه مستقر بود شاهد رفت و برگشت سر بریگارد قزاق به باغشاه بود. ساعتی که هرچند کسی نمیداند چه صحبتی میان شاه و لیاخوف رد و بدل شد اما سرنوشت خیلیها را صبح فردا ورق زد: «ساعت ۸ دوم تیرماه سرهنگ لیاخوف رئیس قزاقخانه برای مشورت مهم به باغشاه رفت. پس از یک ساعت از باغشاه به قزاقخانه مراجعت کرده صاحبمنصبان روس را احضار نمود پس به آنها چنین گفت: «اعلیحضرت از هرج و مرجی که پیدا شده بسیار ناراضی و دلتنگ است و مصمم به اقداماتی است که وضعیت ایجاب کند. اقدامات فعلا عبارت است از برقرار کردن حکومت نظامی به ریاست من و قوای پلیس هم در اختیار من گذارده شده است. چون مسجد سپهسالار و مجلس مرکز انقلابیون شده به من امر شده که آن مرکز را مسخر کنم، اگر چه تصور نمیکنم انقلابیون به مقاومت قیام کنند ولی در هر حال اگر مقاومتی نشان دادند باید با تمام قوا آنها را منکوب کرد.»
به دستور لیاخوف در ساعت دوازده شب چهار توپ آتشبار در میدان بهارستان قرار گرفت و آنچنان که در گزارش خبرنگار روس هست: «قاسم آقای میرپنج با قسمت خود تمام خیابان اطراف مجلس را اشغال کرد. بر طبق اطلاعاتی که داشتیم دویست نفر مجاهد مسجد سپهسالار را محافظت میکردند و یکصد و پنجاه نفر پاسبانی مجلس را عهدهدار بودند و عدهای برای دفاع در انجمن آذربایجان متمرکز شده بودند.»
آن شب چنان که نه تنها مامونتوف بلکه بسیاری از منابع چون یحیی دولتآبادی که شب در مجلس به صبح رسانده بود نوشتهاند خواب به چشم کسی نرفت. انگار همه میدانستند صبح آبستن اتفاق مهمی است. یحیی دولتآبادی از میرزا اسداللهخان پسر عمه میرزا جهانگیرخان نوشته که آخرین شماره صوراسرافیل را آماده میکرد.
غلامعلی عزیزسلطان یا ملیجک ناصرالدین شاه که در خانهاش در عمارت عزیزیه چسبیده به عمارت مجلس بود نیز درباره آن شب نوشته: «میخواستم بخوابم من را بیدار کردند. گفتند غلامحسینخان با شما کار دارد. فهمیدم مطلب تازهای است. گفت قزاق آمده است دور مجلس را توقیف کند که کسی نیاید به مجلس جمع شوند و از آمدن به مجلس ممانعت بکنند. دور نیست سر این مطلب شلوغ شود. در این بین، آقا میرزا آقاخان آمد بطور وحشتناکی، تعجیل میکرد که زود بروید. یک مرتبه صدای تفنگ زیادی بلند شده و یک هیاهوی غریبی بلند شد. کلفتها بنای اسباب جمع کردن را گذاشتند. درها را مهر و موم میکردند. خیلی آشوب شده کالسکه آوردند، اندرون سوار شدند. من هم سوار اسب شده، خانه و زندگی را به خدا سپردیم راندیم. همه جا از بیرون شهر آمدیم تا امیریه. حضرت اقدس خواب بودند. با اندرون رفتیم تو، حضرت اقدس را بیدار کرده مطلب را عرض کردیم. شرحش از این قرار است: وقتی که قزاقها بنای ممانعت را گذارند، خبر به انجمنها دادند که اشخاصی که در مسجد هستند محصور دورشان را گرفتند. بعد آقا سید عبدالله آمدند رو به مجلس، قزاقها ممانعت کردند؛ اسباب تغیر آقا سید عبدالله شد، به طور تغیر با جمعیتش وارد مجلس شد.»
قزاقها صبح فردا به سمت مجلس میروند. مامونتوف نوشته است: «ساعت پنج صبح عدهٔ علی آقاخان سرتیپ به طرف مجلس روانه شد و بدون مقاومت وارد مجلس شده و به فرمانده کل اطلاع داد که ماموریت خود را انجام داده است ولی پس از چند دقیقه جمعیت زیادی به قیادت یکی از مبلغین از عمارت داخلی مسجد بیرون ریختند و با فشار عدهای قزاق تحت فرماندهی علی آقاخان را از مسجد خارج ساختند، درهای مسجد بسته شد و مسجد مجددا به یک قلعه محکم تبدیل گردید. پس از وصول خبر عدم کامیابی علی آقاخان میرپنج به رئیس بریگاد، فرمانده کل امر داد کلیه قوا به طرف مسجد سرازیر شوند.»
لیاخوف اما در میان بهارستان و باغشاه در حرکت بود و به گفته خبرنگار روس: «پس از اینکه با دقت وضعیت قشون را بازدید کرد برای عرض راپورت به باغشاه رفت، پس از مراجعت از باغشاه شیپورچی با حال آشفته به او راپورت داد که قشون دولتی مورد هجوم انقلابیون واقع شدهاند و به آنها شلیک کردهاند و توپخانه هم جواب داده و به قزاقها تلفات سنگینی وارد شده.»
در ساعت ۶ صبح کلیه قوای آزاد تیپ مرکب از چهار عراده توپ و دویست و پنجاه نفر سوار و دویست و پنجاه نفر پیاده در جلوی مجلس متمرکز شدند و فرماندهی به اسم سلطان پریونف توپهایی که در جلوی مجلس گذاشته بودند را هدایت کرد. به گفته گزارشگر روس یک عراده توپ هم در خیابان ظلالسلطان و یکی هم بر مجلس عمود مسلط بود و پهلوی هر توپی بیست قزاق جای گرفته بود تا ساعت هفت صبح: «نزدیک ساعت ۷، هزاران نفر اشخاص مسلح از انجمن آذربایجان واقع در خیابان ظلالسلطان بیرون آمده و سیدی را که دو نفر فدایی زیر بازوانش را گرفته بودند در جلو داشتند، درب انجمن با توپی که در گوشه میدان گذارده شده بود بیش از هشتاد قدم فاصله نداشت و چنانچه آن جمعیت به طرف توپ میرفتند، میتوانستند توپ را تصرف کنند ولی جمعیت به آرامی حرکت میکرد و به قزاقها فحش و نفرین میکردند و مشتهای خود را تکان میدادند.»
این سید ظاهرا افجهای نام داشته است که سوار بر چهارپایی به سمت مجلس میرود و قزاقها جلوی رفتنش را میگیرند. میان قزاقها و همراهان این سید دعوا و درگیری میشود. درگیری که به شلیک یک تیر از سوی یک سرباز قزاق به سمت جوانی منتهی میشود؛ تیری که آغاز آن چیزی است که ظاهرا فرمانده قزاقها لیاخوف و خبرنگار روسی انتظارش را میکشید، جنگ آغاز میشود. از اینجا به بعد روایت مامونتوف از لحظه لحظههای درگیری شاید توضیحی اضافهتر نمیخواهد: «یک دفعه جنگ شروع شد و شلیک تفنگ آغاز گردید، تمام کسانی که در آن محوطه بودند و اسبهایی که به توپها بسته شده بود دفعتا کشته شدند، توپی که در کنار بود و توپچی آن سالم مانده بود از پانزده قدمی به طرف جمعیت گلوله افشان شلیک کرد و دود بسیار آن را از نظر صاحبمنصبان روسی که در آنجا ایستاده بود پنهان داشت. به دستور سلطان پریونف با توپ شروع به شلیک به مجلس شد، از اثر شلیک خیابانها خلوت و فقط کشتگان در روی زمین افتادند، آتش شلیک انقلابیون چنان شدید بود که قشون مهاجم مجبور شد به کوچهها و خیابانهای اطراف پناهنده شوند و وضعیت بسیار خطرناک شد به طوری که تصور میشد همه چیز از دست رفته است. لیاخوف خود را به میدان رسانیده و چون وضعیت را خطرناک تشخیص داد تصمیم گرفت که توپهایی که در باغشاه بود به عجله وارد میدان جنگ کنند و نیز توپهایی که وسط میدان باقی مانده بود برای آنکه به دست مجاهدین نیفتند از میدان بیرون بردند و صاحبمنصب روسی ماموریت خود را به خوبی انجام داد، توپخانه چندین تیر به طرف مردم که از خیابانها برای کمک به مجلس هجوم آورده بود شلیک کرد و آنها را متفرق نمود. سلطان اوشاکف با دو نفر قزاق و اراذل به تاخت خیابانهای اطراف را دور زده تا دستههایی که اطراف مجلس بود به طرف قوای عمده بیاورند، سلطان اوشاکف طرف آتش تقاطعی گردید و هر دو نفر قزاق کشته شدند و عدهای از یاغیان به طرف کوچه حملهور شدند و ادامه حرکت دیگر امکان نداشت. تیپ در زیر گلوله حملهکنندگان تلفات میداد، عدهای از چابکان خود را به پشتبام رسانیده بنای زد و خورد را گذاردند ولی اکثر آنها کشته و یا زخمی شدند. صاحبمنصب میآمد و به فریاد قزاقها توجهی نکرد ولی یکی از قزاقها او را با گلوله از پای در آورد. در جیب آن شخص که سید بود یک بمب کوچک که ایرانیها نارنجک مینامند پیدا کردند. هیچوقت منظره سخت هولناک جلوی مجلس و عدم امکان بیرون بردن زخمیان از آن و نعش آدم و اسب و آتش لاینقطع دسته جمعی و گرما و گرد و خاک و خفگی هوا از نظر آنهایی که در آن مهلکه بودند فراموش نخواهد شد.»
جنگ به ظاهر در ابتدای امر با وجود آتشبار توپخانه روسها به نفع مشروطهخواهان تمام میشود و گروهی از جوانان ساکن مجلس به فرماندهی ظهیرالسلطان پسر ظهیرالدوله و میرزا اسداخان در حال گرفتن یکی از توپها بودند که اسدالله میرزا کشته میشود و روسها برای بازپس گرفتن توپهایشان میروند: «برای آنکه بتوانیم توپها را نجات بدهیم بلازنف معلم سواره به منظور حفظ روح سلحشوری در زیر دستان خود بتاخت از قربانگاه و زیر باران گلوله به طرف توپها تاخت و حلقه طناب را سر آن انداخت ولی طناب پاره شد، همین عمل را یک نفر قزاق ایرانی اجرا کرد و سه مرتبه گاهی طناب و گاهی سیم تلگراف را به توپ بست. ولی تا طناب توپکش نیاوردند موفق به بیرون بردن توپ نشدند. با روبهرو شدن خطر از جعبههای مهماتی که در میدان بهارستان افتاده بود گلوله برای توپ آوردند و در آن موقع دسته دوم با وکیلباشی رسید ولی فشنگ نداشت.»
این ماجرا از زبان ملیجک اینگونه است: «بعد آقا سید جمال افجهای آمد. او را خیلی سخت جلوش را گرفتند، بعد برگشتند از طرف مسجد سراجالملک و تکیه بربریها آمدند در خانه ظلالسلطان. دم در خانه ظلالسلطان که رسیدند، روبهروی انجمن آذربایجان قزاق نگذاشتند که بروند. گفته بودند که خودتان تنها بروید. این جمعیتی که با خودتان جمع کردید و کفن پوشیدند نبایست بروند. دعوا سخت میشود و از پشتبام انجمن آذربایجان شلیک میکنند. دو سه نفر قزاق را میزنند. دو سه نفر را هم زخمی میکنند. از آن طرف آقا سید عبدالله حکم به سربازهای ملی میکنند که قزاقها را بزنید. این وقتی بود که من در عزیزیه بودم و صدای تفنگ شنیدم. باری بعد سوار شده رفتم رو به باغشاه، دیدم دسته دسته قشون مرتب میکنند که بفرستند رو به مجلس. خبر آوردند که قزاقهای زیادی را کشتند و هنوز قزاق اذن زدن ندارند. دعوا سخت درگرفته، بعد صدای توپ بلند شد. متصل توپ میانداختند وزرا و امراء و اعیان جمع (شده بودند) پیش امیر جنگ. «پلکونیک» بود، ارشدالدوله هم با بعضی افواج رفتند، برای پشتبند آنها. مدتی آنجا بود، بعد آمدم امیریه حضور حضرت اقدس توی دالان اندرون نشسته متصل اخبار میآوردند.»
از این لحظه است که همه از جمله گزارشگر روس معتقدند که توپباران مجلس و اطرافش شروع میشود و آدمها مانند برگ درخت به زمین میریزند: «با ورود توپ و ذخیره و مهمات از باغشاه تقدیرات جنگ را معین کرد، توپ را در خیابان گذارده و اول انجمن و بعد مجلس را با گلولههای افشان و محرقه کوبیدند. اداره خوب و صحیح توپها به دست سلطان پریونف بود که مجلس و انجمن تبریز را مجبور کرد تیراندازی را ترک کنند. در این موقع سلطان اوشاکف با یساول بلازنف زیر آتش انجمن تبریز ۱۵۰ قدم دوید اسبهای کشته شده را از جعبههای مهمات باز کرد تا بتوانند فشنگ برای توپها بیاورند ولی این اقدام پس از ساکت کردن دشمنان خطرناکی که از عقب و سمت چپ توپهای ما را گلولهباران میکردند و انتقال آتش به انجمن آذربایجان و خانه ظلالسلطان امکانپذیر گردید، بنابراین یک عراده توپ را از خیابان به میدان کشیدند. یک تیرانداز ماهر از پنجرههای فوقانی عمارت سر در ظلالسلطان توپچیان را هدف ساخته و ده دوازده نفر از آنها را کشت. تا اینکه با برگرداندن سر توپ به آن سمت او را کشتند. در این موقع عدهای داوطلب برای مراقبت انجمن آذربایجان به پشتبام قراولخانه اعزام داشتیم، انجام این ماموریت بسیار خطرناک بود زیرا آنهایی که انجمن را در دست داشتند به فاصله ۴۰ قدم تیراندازی میکردند، توپ چند تیر انداخت و به فاصله کمی از پنجرههای فوقانی عمارت سردر ظلالسلطان یک نفر تیرانداز ماهر با تفنگ مازر پیدا شد و توپچیان را یکی بعد از دیگری هدف ساخت. امیرپنج فرمانده توپخانه که پهلوی لیاخوف بود به سختی مجروح شد. پس از برگرداندن سر توپ به آن خانه و تمرکز آتش به آنجا موفق شدند تیرانداز ماهر را که بیش از ده دوازده نفر را از پای درآورده بود دور کنند.»
با اینکه گزارشگر روس نوشته ماموریت توپخانه این بود که انجمن آذربایجان را خراب کند، اما به نظر میرسد دستور تخریب جاهای دیگری هم رسیده بود: «شورشیان به زودی خانه ظلالسلطان را تخلیه کردند. ساعت یازده دشمن مجبور شده بود ساکت شود. توپخانه و عدهای سرباز به کمک ما رسیده و شروع به تخریب انجمن تبریز نمود، افواج و سربازها به غارت خانههای ویران شده پرداختند و مجلس را غارت کردند.»
به نوشته ملیجک که این بخش را از ساکنان خانه شنیده بود: «دو سه عراده توپ از طرف سرچشمه بردند و دو سه عراده از طرف خانه ظلالسلطان. توپ بسیار ولی بیگلوله. اول انداختند که حضرات را بترسانند، ولی آنها متصل بیملاحظه میزدند. اسبهای توپخانه را تمام زدند. از انجمن مظفری و انجمن آذربایجان به طرف توپخانه شلیک میکردند. سرباز و توپچی زیادی کشتند، به طوری شد که توپهای این طرف بیاسب و آدم ماندند. آن وقت از این طرف هم حکم به زدن شد. یک مرتبه هم آمدند که توپ را ببرند توی انجمن، نتوانستند. از بالاخانه سید علی قمی تفنگ زیادی انداختند. یواش یواش توپها بنای بیمرحمتی را گذاردند، توپ شربنل کرناد انداختند به طرف مجلس گنبد مسجد، گلدستهها هم نصفش را گلوله برد. اهل مسجد بنای فرار گذارند. آقا سید عبدالله و ملکالمتکلمین با دو سه نفر دیگر از پشت خانههای من که به طرف صحراست، فرار میکنند و میروند به خانه امینالدوله. این فرار وقتی بود که ارشدالدوله از طرف بالا از دروازه شمیران آمده بالای باغ، باغ را به توپ بسته دیوار را خراب میکنند و وارد باغ میشوند. توپ را میبندد به مجلس دارالشورای مقدس هرچه نابدترش را پاره میکنند.»
بهارستان در خون
عصر آن روز تهران با آنکه هنوز غائله تمام نشده بود اما وضعیت تهران مانند شهری بود زلزلهزده که بعد از مصیبت گیج مانده است. خبرنگار روس ساعتی بعد از درگیری خودش راهی میدان بهارستانی شد که در خون خود میغلطید، آن ساعات را چنین روایت میکند: «با اینکه علی بیک نوکر من نمیخواست بگذارد که من از خانه بیرون بروم ولی حس کنجکاوی مرا بر آن داشت که لباس پوشیده به طرف میدان جنگ که هنوز صدای توپ و تفنگ از آنجا به گوش میرسید روانه شوم. از کوچههای خلوت تهران که گویی در خواب مرگ فرورفته بودند خود را به میدان بهارستان رسانیدم، توپخانه، انقلابیون را که در خانه ظلالسلطان سنگربندی کرده بودند زیر آتش خود قرار داده بود. سربازها، از خانههایی که توپ خراب و ویران کرده بود مثل مورچه هر چه دستشان افتاده بود بیرون میبردند، روی یکی از جعبههای توپ یک دستگاه پیانوی شکسته که به دستشان افتاده قرار داده بودند، میدان مجلس از خون رنگین بود و خون موج میزد و هنوز به زمین فرو نرفته بود. نعش قزاقها و کشتگان دیده میشد که قزاقها در گاری گذارده به طرف قزاقخانه حمل میکردند. قریب بیست نعش اسب در میدان دیده میشد یک نعش اسب در کنار قراولخانه دیده میشد که خون از او جاری بود.»
به گفته خبرنگار روس: «همه جا خرابی و ویرانی دیده میشد، خانه ظلالسلطان به طوری غارت شده بود که حتی چارچوبهای در و پنجره را کنده بودند. تلفات قزاقها در این جنگ خیلی سنگین بود، تمام مریضخانهها از مجروحین پر بود. دکتر ویسوبوکسی روسی و دو نفر طبیب ایرانی از بس زخم بسته بودند از پای در آمده بودند. کشتگان را در دو صف در حیاط قزاقخانه مقابل مریضخانه قرار داده بودند. در چادرها و اطاق عمل خون موج میزد بوی گوشت تازه میآمد. جمع زیادی دور کشتگان جمع شده و گریه میکردند و گویی کشتگان با سرهای شکافته و در خون غلطان طلب انتقام میکردند. پس از چند دقیقه دو نفر را به خانه فرمانده کل آوردند، سه نفر قزاق دستهای آنها را با طناب بسته و آنها را محکم نگاه داشته بودند، قزاقها گفتند این دو نفر در خیابان چراغ برق جنگ میکردند و جمعی از سپاهیان را کشتهاند. دستور فرمانده خیلی مختصر بود، آنها را در میدان مشق به دار بزنید. اسرا را بیرون بردند و آن دو نفر تسلیم مقدرات خود شدند. آنها را با ته تفنگ به طرف میدان بردند و در یک چشم به هم زدن با قمه و شمشیر پاره پاره کردند. فردای آن روز من به باغشاه رفتم و از شاپشال که آجودان مخصوص شاه بود سئوال کردم این دو نفر که دیروز کشتند چه کسانی بودند، او گفت یکی ملکالمتکلمین و دیگری صوراسرافیل بود.»
هرچند به نظر میرسد که مامونتوف در اینجا اشتباه میکند به این دلیل که صوراسرافیل و ملکالمتکلمین صبح فردای آن روز چنان که شرحش در ادامه گزارش میآید در باغشاه و نه میدان مشق کشته میشوند: «امروز آنها را به باغشاه آوردند، دو جلاد طناب به گردن آنها انداخت و از دو طرف کشیدند. خون از دهان آنها جاری شد و سپس جلاد دیگری خنجر به قلب آنها فرو برد که جواهر و الماس نشان بود. توضیح آنکه محمدعلی شاه به درجهای با ملکالمتکلمین دشمن بود که مکرر گفته بود و را به دست خودم خواهم کشت و خنجر خودش را به جلاد داده بود که در قلب ملکالمتکلمین فرو کند.»
ملیجک که به خاطر نزدیکی خانهاش به مجلس روز را در امیریه پناه گرفته بود شب به سمت خانه آمد و نوشته: «شهر شلوغی شده بود. مجلس منهدم شد، الحمدالله به توجه امام عصر عجلالله تعالی فرجه، به خانه ما آسیبی نرسید. اهل شهر ریختند مجلس را هر تیر و تخته (و) در پنجره (ای) که داشت کنده و بردند. سنگهای مرمر را بردند. فقط همان…. عمارت باقی ماند. کشتههای آدم و اسب در دور مجلس ریخته است. باری باز الحمدالله به خیر گذشت بایست بیشتر از این آدم کشته میشد.»
پسر محبوب ناصرالدین شاه البته شب هنگام از پنجره خانه تصویری از غارت خانه ملت توسط قزاقهای سیلاخوری را ترسیم میکند که شاید از هول آن روز هولناکتر است. قزاقهایی که صدای خندههای مستانهشان همراه فاحشهگانی که پا به مجلس گذاشته بودند بر سر جنازههای مشروطهخواهان خواب شب را در هم شکست و زنانی که میان روشن تاریک شب به آنجا آمدند تا جنازه کسانشان را از خاک بردارند.
یحیی دولتآبادی نیز شرحی از غارت خانهها میدهد: «مسجد سپهسالار همه جا جولانگاه تعدادی غارتگران گشته و اسباب نفیس قیمتی را از خانه ظلالسلطان و خانه میرزا صالحخان و خانهای اطراف و از عمارت مجلس و عمارتهای بهارستان که پر است از ذخیرههای گرانبهای عهد میرزا حسینخان سپهسالار همه را یغما مینمایند. درها و پنجرههای گرانقیمت را از جای کنده میبرند. سنگهای هزارهها را کنده چوبهای سقف را در میآورند. آینههای بزرگ را از دیوارها جدا میکنند و هر کدام بزرگ است با سنگ آن را شکسته تکههایش را میبرند. در عمارت بهارستان قریب سی عدد جار بلور بیست کاسه و کمتر و زیادتر و چلچراغهای قیمتی است، همه را برده و هرچه بردنی نیست آن را خرد مینمایند. قالیهای بزرگ سنگین وزن و سنگین قیمت را قطعه قطعه کرده تقسیم مینمایند و این عمل با فرش بهارستان در تاریخ تکرار میشود. تابلوهای نقاشی شده گرانبها به دست تاراج میرود، بالجمله علاوه بر فرش و چراغ و مبل و اسباب و چراغهای برق و میز و صندلی و آینههای منصوب و غیر منصوب، درهای خاتمسازی شده و اُرسیهای منبتکاری اعلی و تختهبندیهای اطاق جدید مجلس که به مخارج بسیار با صندلیهای ممتازه و میزهای قشنگ تازه ساخته شده و هنوز برای یک دفعه هم مجلس در آن اطاق منعقد نگشته با سنگهای مرمر هزارهها و کاشیهای قیمتی و آهنهای محجرهای اطراف و هر چه را که تصور کردهاند کسی به ازای آن پولی بدهد.»
اما میانه این آتش و خون و دود شاید تصویری که یک کارمند سفارت فرانسه نوشته عمق فاجعه روز دوم تیر ۱۲۸۷ خورشیدی را در خود تفسیر میکند: «من همان روز عصر میدان جنگ و خیابانهای اطراف بهارستان را معاینه کردم، سطح میدان بزرگ بهارستان آغشته به خون بود و حتی در بعضی از نقاط خون بطوری زیاد بود که اگر کسی میخواست عبور کند تا مچ پا در خون فرو میرفت و خیابانهای اطراف مخصوصا خیابان جلوی مسجد سپهسالار و خیابان ظلالسلطان و خیابان چراغ برق خونآلود بود. در تحقیقاتی که از مامورین بهداری قزاقخانه به عمل آمد مسلم شد که عده مجروحان خطرناک از صد و پنجاه نفر متجاوز بود و کشتگان بیش از صد نفر.»
منابع:
– حیات یحیی، یحیی دولتآبادی
– تاریخ انقلاب مشروطه ایران، مهدی ملکزاده، جلد ششم و هفتم
– خاطرات عزیزالسلطان، گردآورنده محسن میرزایی
تاریخ ایرانی
‘